یادداشتی از حامد عسکری شاعر و نویسنده

وقتی رژ لب نماز می‌خواند...

از این لباس تن‌پوش‌های پولیشی پوشیده بود. با طرحی که شبیه رژ لب بود. پایین تنه‌ای مشکی نقره‌ای و بلاتنه‌ای لوله‌ای شکل با سری اریب و رنگی اناری. جلوی یکی از مغازه‌های بزرگ آرایشی بهداشتی در پاساژی در مرکز شهر قری در کمرش می‌ریخت و تکانی به خودش می‌داد و مردم را به داخل فروشگاه دعوت می‌کرد. بازار عکس و سلفی و اینها هم داغ بود. از جلویش رد شدم و رفتم به کارم برسم. با خانواده بودم. خریدمان را انجام داده بودیم و دستمان سنگین بود. پیشنهاد دادم که من زودتر بروم ماشین را از پارکینگ بیاورم جلوی در پاساژ که راه سبک کنیم. جلوی آسانسور ازدحام بود. گفتم با پله بروم.
کد خبر: ۱۱۹۳۵۹۵

دو پاگرد که رد کرده بودم زانو هایم سست شد. رژ لب گنده قرمز اناری داشت نماز می‌خواند. روی یک ورق روزنامه. صبر کردم نمازش تمام شد و جلو رفتم و چاق سلامتی کردم. لهجه‌اش مزه صمغ درخت فندق می‌داد. گفت و گفت، از استانی مرزی آمده بود برای کار و پیدا نکرده بود. مجبور شده تن‌پوش تن کند و مردم را ترغیب به خرید کند. می‌گفت به خدا اقوامم بفهمن با یک من سبیل دارم توی پاساژ قرمیدم واسه دوقرون پول خونم حلاله. چه کنم ندارم؟ از ناداری و ناچاریه... بعد از من پرسید کسب و کارم چیست؟ گفتم توی روزنامه می‌نویسم. گفت تو رو به خدا درد منم بنویس. گفتم چشم چی بنویسم. گفت به هزار بدبختی این کار رو پیدا کردم. قبلا لباس پلنگ صورتی می‌پوشیدم برای یه پیتزا‌فروشی. این کله پلنگ صورتی بیست و خورده‌ای کیلو وزنشه. بعد بعضی‌ها برای خندیدن و فیلم گرفتن یهو میان مشت می‌زنن. میان دمم رو می‌کشن. یا قلقلکم می‌دن بی‌هوا... خب نامسلمونیه. تو واسه خندیدن دوستت میایی مشت تو کله من می‌زنی؟ به خدا مهره گردن برام نمونده. خودت مردی بیا نیم ساعت تنت کن ببین می‌تونی گرما و وزنش رو تحمل کنی... گفتم قول می‌دم بنویسم گفت کی؟ گفتم همین فردا‌! گفت کدوم روزنامه گفتم جام‌جم. گفت قول؟ گفتم قول‌! بفرما آقا ارسلان نوشتم مردِ و قولش...

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها