در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
ساختمان مرکز خیریه، جایی در انتهای یک کوچه بنبست است. در طبقه همکف این ساختمان قدیمی، زنان نشستهاند.
صدای زنانهای از داخل یکی از اتاقها با ریتم یکنواختی به گوش میرسد: «فاطمه جان، حواست با منه؟»، «فاطمه جان، نه... دستهات را این طور نه...» و «فاطمه جان... من را ببین...». یکی از زنها میگوید: «میبینید؟ باز فاطمه حواسش به کلاس نیست.» ریز میخندد. مادرها با هم آرام میخندند.
یکی از مادرها میگوید: «محمد من تازگیها نقاشیاش خیلی خوب شده است.» همه با هم لبخند میزنند. مادرها همه جواناند. موهای اغلبشان اما سفید شده است. در زیر نگاههای بهظاهر خندان مادر بچههای سندرم داون، استرس، نگرانی و خستگی موج میزند و در فضا میپیچد. اینجا انجمن خیریه سندرم داون است.
طبقه هنرنمایی
کارگاهها در طبقه دوم است. جایی که در آنجا کلاسهای سفال، خیاطی و نقاشی هر سه با هم برگزار میشود. در کلاس سفال، احسان، حمیده، حسین و محمد دور میز سفیدرنگی نشستهاند و با وسواس در حال ساختن یک مجسمه گلی هستند. یک مرد گلی روی صندلی نشسته است. دستانش را روی پاهایش قلاب کرده، کلاه روی سرش گذاشته و ریشهایش هم بلند است.
بچهها همه در حال ساختن مجسمه خودشان هستند. احسان، ریش مرد را بلند درست کرده و موهای ریشش را با جزییات ساخته. مجسمه احسان پاهایش را توی بغل جمع کرده است. حسین با دقت دو مجسمه ساخته. هر کدام از مجسمههایش هم متفاوت است، یکی از مجسمههایش در حال دست زدن است، آن یکی هم کلاهش متفاوت است. مجسمه حمیده بیشتر شبیه یک زن است.
زنی که پایش را روی هم انداخته، دستهایش را بغل کرده و به دوردستها زل زده است. حسین اما با نگاه دقیق و خیرهاش تنها یک دست ساخته است. او با گلها بازی کرده و به دوستانش نگاه میکند.
زهرا دلگیر، مربی مجسمهساز کلاس سفال بچههاست. با دقت، ایرادات بچهها را میگیرد. او چهار سالی است به بچههای سندرم داون سفالگری آموزش میدهد. «کار با بچهها خیلی لذتبخش است. نسبت به بچههای دیگر باید بیشتر انرژی بگذارم اما دو برابر انرژیای که میگذارم، انرژی دریافت میکنم. در بسیاری از مواقع این بچهها به من کمک میکنند. من مجسمه سوررئال کار میکنم. خیلی از مواقع بسیاری از ایدههای مجسمههای سوررئال و انتزاعیام را از بچهها میگیرم. برای من کار با بچهها بخشی از زندگی است.»
بچهها هر کدامشان دید خود را دارند. در کمد بزرگی که مجسمههای بچهها در آن قرار دارد، مجسمهها با موضوعات مختلف به چشم میخورد. فیلی که دستهایش را روی هوا نگه داشته، پیرمردی که سبیلهایش در هوا معلق است و آدمکهایی که چشمهایشان تابهتاست.
نقاشی حرم امام حسین(ع)
کارگاه بعدی، کارگاه نقاشی است. مونا، سجاد و امیرمهدی هر سه دور میز سفیدرنگی نشستهاند و هر کدام در هر حال نقاشی کشیدن هستند. هرکسی که وارد اتاق میشود، امیرمهدی با لبخند به استقبالش میآید. او مدام میخندد.
مونا خجالتی است و از غریبهها خود را پنهان میکند، هر چند که با ادب و شمرده جواب سوالها را میدهد. سجاد سرش به کار خودش گرم است و تنها چیزی که بعد از جواب سلام میگوید این است: «من تازه از کربلا برگشتم.»
سجاد به عنوان سوغاتی، برای همه دوستانش خرمای عراقی آورده و در حال نقاشی کردن حرم امام حسین(ع) است. یک گنبد بزرگ در وسط برگهاش کشیده و اطراف گنبد هم منارهها به چشم میآیند. آجرهای حرم را با حوصله و با دقت میکشد. هر کدام از مربعها را با وسواس کنار هم میگذارد.
مونا یک فرشته زیبا از روی عروسک فرشتهای که روی میز قرار دارد، کشیده است. اسم نقاشیاش را «بهشت» گذاشته است.
امیرمهدی که گاهی میزند زیر خنده، یک زنبور کشیده است. زنبور او درست شبیه زنبوری است که مربی نقاشیاش، حمیده مخلصی برایش کشیده است. نقاشی امیرمهدی که تمام میشود، با خنده میگوید: «برادر دوقلوش را کشیدم.» برادر دوقلوی زنبور درست شبیه اوست، شاخکهای زنبور امیرمهدی البته تابهتاست. مخلصی چند ماهی میشود مربی بچههاست.
او درباره آموزش نقاشی به بچههای سندرم داون به جامجم میگوید: «آموزش به بچههای سندرم داون خیلی انرژی میطلبد، اما همه چیز لذتبخش است. خستگی با خوب نقاشی کردن بچهها از تنم خارج میشود.» حمیده با دقت به کار بچهها نگاه میکند و با زیرکی آنها را تشویق میکند تا درباره رنگ کردن قسمت بعدی، مشارکت کنند: «خوب مونا به نظرت کدام قسمت نقاشی هنوز رنگ نشده؟» و مونا از پشت عینک ته استکانی نگاه میکند و با لبخند مدادرنگی صورتی را برمیدارد و قسمت باقیمانده از پاپیون فرشته را رنگ میکند.
نقاشی مونا که کامل رنگ میشود، نگاهی به عروسک کنار دستش میاندازد و بعد به نقاشی خودش نگاه میکند. ریز میخندد و با دست جلوی دهانش را میگیرد تا کسی دندانهایش را نبیند. امیرمهدی با خنده مونا، سبکبال میخندد.
در گوشه اتاق کوچک کارگاه نقاشی، دار قالی و گلیم قرار دارد. در گوشهای دیگر، نقاشیهای بچهها روی پارچه از دیوار آویزان است. زیر هر کدام از نقاشیها هم بچهها اسمشان را نوشتهاند. حمیده، مونا و محمد با رنگهای شاد، آدمکهای رنگیرنگی کشیدهاند. در تمام نقاشیهای بچهها، آدمها در حال لبخند هستند.
هنرهای دخترانه
کارگاه بعدی، کارگاه دخترانه است. راضیه، شمیم و آیدا پشت چرخهای خیاطیشان نشسته و با دقت در حال دوختند. آن قدر سرشان به کارشان گرم است که حتی متوجه ورود دیگران نمیشوند. با وسواس و دقت، به فرو رفتن سوزن در پارچه گلی چشم دوختهاند و آرام با نوک انگشتانشان پارچه را به جلو هل میدهند.
راضیه در حال دوختن ساک پارچهای است. شمیم در حال دوختن رو تختی است. روتختی گلگلی خوشرنگ در زیر دستان شمیم با آهنگی متوازن دوخته میشود. شمیم در یک امتداد، دوخت میزند. پارچه درست مانند یک خط کش دوخت میخورد. شمیم بدون این که دوختش میلیمتری جابهجا شود، رو تختی را میدوزد.
آیدا هم با دقت مشغول دوخت زدن است. او ملحفه میدوزد. مثل بقیه بچهها حواسش به کارش است. کار دوخت شمیم که تمام میشود، از پشت چرخ خیاطیاش بلند میشود، روتختی را تا میزند و میرود پشت میز اتو تا بخشی را که دوخت زده، اتو کند.
هانیه چایفروشان، مربی خیاطی بچهها با دقت به کار بچهها نظارت میکند. او به ما میگوید: «من خودم هم یک پسر سندرم داون دارم. پنج سال است در این مرکز به بچهها خیاطی یاد میدهم. نکته جالب اینجاست که اتفاقاً کار بچهها از خیلی از خیاطان دیگر بهتر است.»
چایفروشان راست میگوید. دخترها خیلی دقیق و باوسواس کار میکنند. آن طرف راضیه، بشکافش را برداشته است و با وسواس دوخت کیفش را میشکافد. دوخت کیف راضیه، یک میلیمتر جابهجا شده است و حالا او تمام دوختش را میشکافد. مربی او اما میگوید: «این که خوب است.
یک میلیمتر ایرادی ندارد که دختر. اگر دوستش نداری، باشد، از این طرف دوباره دوخت بزن.»
راضیه به سختی راضی میشود. درنهایت از همان قسمتی که کمی جابهجا شده، از نو پارچه را میدوزد.
زنگ تفریح پر انرژی
زنگ تفریح بچههاست. همه بچهها، شمیم، راضیه، امیرمهدی، حمیده، مونا، احسان و حسین دور هم جمع شدهاند و خستگی درمیکنند. با هم میگویند و میخندند. شمیم شیطان شده است. میپرسد: «تو متولد چه ماهی هستی؟ میدانستی که من متولد ماه آذر هستم. امسال 32 سالم شد. امیرمهدی هم دیماهی است. 26 سالش شده است. همین پنجشنبه تولدش بود.»
امیرمهدی میخندد: «هفت تا از دوستانم به جشنم آمدند. خیلی خوش گذشت. کلی کادو گرفتم.» شمیم ماه تولد همه دوستانش را میداند: «احسان اسفندماهی است. امسال 40 سالش میشود. حسین آذرماهی است. امسال 36 سالش شد. حمیده هم آذرماهی است. او هم 32 ساله است. خواهرم مردادماهی است.» هر کدام از دخترها که از کنارش عبور میکند، لبخند میزند: «میدانستی که مونا دوست من است؟» جو بین بچهها خیلی شاد است. هر کدامشان بدون درنظر گرفتن تفاوتشان با دیگران با هم تعامل و شوخی میکنند، با احترام حرف میزنند و بیدغدغه و از ته دل میخندند.
بیرون موسسه، خیابان شلوغ است. صدای بوق ممتد ماشینها، موسیقی شهر است.
لیلا شوقی
جامعه
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین: