در روزگاران قدیم گروهی از دزدان که به‌طور انفرادی کار و به‌طور گروهی زندگی می‌کردند در مخفیگاهی در یکی از محلات جنوب شهر ساکن بودند. روزی یکی از دزدان که کیف پر از پول مردی خرمایه‌دار را دزدیده بود، پس از صرف ناهار شروع به وارسی اموال و اوراق بهادار داخل کیف کرد. در حین جست‌وجو به تکه کاغذی برخورد که در جیب داخلی کیف قرار داده شده بود و روی آن نوشته بود: «خدایا خداوندا، از این کیف و اموال و اوراق بهادار داخل آن محافظت بفرما.»
کد خبر: ۱۱۸۴۱۳۲

دزد اندکی با خود اندیشید و در نهایت تصمیم گرفت کیف را مخفیانه به صاحبش بازگرداند. وقتی تصمیمش را با سایر دزدان در میان گذاشت، سایر دزدان زبان به ملامت وی گشودند، اما او اعتنا نکرد و رفت و کیف را به صاحبش بازگرداند و بازگشت.
دوستانش او را سرزنش کردند و گفتند: «ای بدبخت، ای بیچاره، ای سوسول، خاک بر سر تو باد، چرا چنین کردی؟»
دزد گفت: «برای این، این‌کار را کردم که صاحب کیسه به نگهدارنده سکه‌ها باور داشت. من دزد سکه‌های مردمانم، نه دزد باور آنها.»
یکی از دزدان گفت: «جووون، بابا تو عجب دزد حکیمی هستی. اصلا چرا دزد شدی؟»
دزد گفت: «باید اعتراف کنم که من واقعا حکیم بودم، اما بر اثر واردات بی‌رویه حکمت از چین ورشکست شدم، مدتی روی ماشین با یکی از اپلیکیشن‌های تاکسی اینترنتی کار کردم و حالا به این روز افتاده‌ام.» دزدان که تازه متوجه مراتب فضل و دانش و حکمت وی شده بودند، او را به‌عنوان مغز متفکر گروه خود انتخاب کردند و از آن پس به‌طور گروهی و با سرکردگی دزد حکیم به دزدی پرداختند.

امید مهدی‌نژاد

طنزنویس

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها