مادرم تعریف می‌کند: شش ماهت بود. شب‌ها که پدرت از سر کار برمی‌گشت کنار گهواره‌ات می‌نشست و برایت کتاب می‌خواند.
کد خبر: ۱۱۷۵۷۸۳

پدرم یک دریا کتاب داشت. قبل از به دنیا آمدن من برایم کتابخانهای خریده بود و پیش از آن که کمد نوزادیام با لباس و اسباببازی پُر شود، کتابخانه کوچکم را با کتابهای نازک و شاد پر کرده بود. قصههایی که پدرم در شش ماهگی برایم خوانده است، شاید اولین مواجهه من با کتاب محسوب شود. ملاقاتهای بعدی من و موجودی به نام کتاب به سنین دو تا شش سالگی برمیگردد. سالهای بیسوادی. همان سالهایی که التماس میکردم یک کتاب را برایم بارها بخوانند. وقتی والدینم خسته میشدند، ضبطصوت مشکی قدیمی را دنبال خودم میکشاندم، به محل گذاشتن کاست اشاره میکردم و میگفتم: پس نوار قصه بذار.

گوشم را میچسباندم به باندهای ضبطصوت و «خروس زری پیرهن پری» و «ننه نقلی» را برای بار هزارم گوش میکردم.
آن موقعها با کتاب صوتی نمیشد زیاد جلوی دیگران پز داد. اما زمانی که قصه کتابهای کاغذی را حفظ میشدم، کتاب را دست میگرفتم و با ژست روشنفکرانهای جلوی بچههای همسن و سالم ورق میزدم، داستان را با آب و تاب تعریف میکردم و خدا خدا میکردم بزرگترها باور کنند که باسوادم. بعضی اوقات پیازداغ داستان را زیاد میکردم. مثلا یکبار چند شخصیت جدید به قصه «حسنی و مرغ فلفلی» اضافه کردم و آخر داستان «بزبز زنگوله پا»، سلطان خرسهای قطبی سر و کلهاش پیدا شد. پیرزن «کدو قلقلهزن» هم یکبار سرما خورد و چون فسنجان برای گلودردش بد بود، اصلا به خانه دختر و دامادش نرفت و قصه در نطفه خفه شد!

خرداد 77، زمانی که سال اول دبستان را مثل همه بچهها با معدل 20 به پایان رساندم حس عجیبی داشتم. دیگر برای کتاب خواندن به هیچ بزرگتری نیاز نداشتم. نیازی نبود قصهها را حفظ کنم و ادای باسوادی دربیاورم. من واقعا باسواد شده بودم. حروف جادویی الفبا کنار هم قرار میگرفتند و کلمه میساختند، کلمات تبدیل به جمله میشدند و جملهها قصه میشدند؛ قصههایی که میتوانستم در سکوت بخوانم و خیالپردازی کنم. یک روز ظهر مادر و پدرم با دو کیسه پر از کتاب به خانه برگشتند. مادرم دست برد داخل کیسه اول و یک کتاب جلد آبی بیرون کشید. کتاب نازک نبود و روی جلد سفتش عکسهای بچگانه نداشت. دو دستی کتاب را چسبیدم و عنوانش را چندبار اشتباه خواندم تا بالاخره درست شد: دیوید کاپرفیلد.

صفحه اول کتاب را باز کردم: ماجراهای پسرک یتیم، دیوید کاپرفیلد. اثر چارلز دیکنز. ترجمه و تلخیص علیرضا نعمتی.

چشمانم برق زد. مادر و پدرم مرا آنقدر باسواد حساب کرده بودند که چنین کتاب بزرگی برایم بخرند. چند بار دور خانه دویدم و در ذهنم تکرار کردم: «من برای خودم یک کتاب بزرگ دارم؛ کتابی که قرار است از اول تا آخرش را تنهایی بخوانمو این اولین مواجهه جدی و رسمی من با کتاب بود. ملاقات دختربچهای کلاساولی با یکی از آثار کلاسیک ادبیات خارجی. دنبال کردن روند داستان برایم سخت بود. گاهی مجبور بودم با خودکار یا مداد اسم شخصیتها را کنار جملهای که گفته بودند بنویسم تا دیالوگها از دستم در نروند. اسم شخصیتها را هم باید هجی میکردم و بخش بخش مینوشتم تا بتوانم درست ادا کنم. مثلا باید حواسم را جمع میکردم که دیوید، دِی وید است، نه دی وید! هرچند تا آخر داستان اسم زنانه اَگنِز را اَگَنز خواندم و غرورم اجازه نداد از دیگران درستش را بپرسم. انگار با پرسیدن نحوه صحیح ادای کلمات، سوادم را زیر سوال میبردم. چند سال بعد زمان تماشای یک سریال خارجی متوجه شدم تمام مدت اگنز را اشتباه خواندهام. عاشق اسم دورا بودم. خواندش ساده بود. زمانی که دورا مُرد، مانند یک بچه مادرمرده اشک ریختم. آن‌قدر اشک ریختم که صفحه شرح مرگ دورا خیس شد و موج برداشت. زیرلب همراه با دیوید جوان تکرار میکردم: آه دورا! ای شمع زندگی من! حتی یواشکی کنار اسم دورا یک قلب ریز کشیدم. گاهی اوقات هم پشت پرده قایم میشدم و در تنهایی برای مصائبی که دیوید کوچک تحمل کرده بود اشک میریختم. در مدت کوتاهی کتاب پر شد از لک اشک و حاشیهنویسیهای کودکانه. برخلاف تصور خودم، کتاب را زود تمام کردم. آخرین جمله را که خواندم احساس شعف میکردم. من اولین رمان بلند زندگیام را خوانده بودم. احساس میکردم در راس قله سواد و دانش ایستادهام. در خیالم کتابی بالاتر از شرح سرگذشت دیوید کاپرفیلد یتیم نبود و فکر میکردم من باسوادترین دختر کره زمینم!

20 سال از اولین روزهای باسوادی من میگذرد و در این سالها کتابهای زیادی خواندهام و هرچه جلوتر رفتهام بیشتر به سواد و دانشم شک کردهام. حالا یقین دارم من باسوادترین و کتابخوانترین زن کره زمین نیستم، اما همچنان عاشقانه کتاب میخوانم و خیال میبافم. من هنوز هم با بعضی از کتابها گریه میکنم. بعضی صفحات موج برمیدارند. بعضی کلمات را در قلبم حک میکنم و عاشق بعضی از شخصیتهای داستان میشوم. با این همه، هیچ حس و حالی برایم شبیه حس و حال تابستان هفت سالگی نیست؛ روزهایی که جای خالی دندان‌های شیریام را زبان میکشیدم، برای دورا یواشکی گریه میکردم و اگنز را اَگَنز میخواندم. هنوز هم وقتی اسم کتاب به میان میآید، یاد جلد سفت آبی رنگ و صفحات کاهی کتاب دیوید کاپرفیلد میافتم. هنوز هم بعد از 20 سال، «کتاب» برای من فقط با نام دیوید کاپرفیلد معنا پیدا میکند.

نیلوفر حسنزاده

روزنامهنگار

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها