به بهانه روز پزشک؛

سلسله خاطرات تلخ و شیرین یک پزشک

«روز تولد فرزندش با هزاران سختی مرخصی گرفته بود، تمام مریض ها را ویزیت کرده و خیالش از بابت همه کارها راحت شده بود. وارد خانه شد و سریع به کارهایش پرداخت، ساعتی بعد مهمان ها کم کم می رسیدند، خوشحال بود که بالاخره در کنار خانواده و فامیل و فرزندش روزی را در آرامش خواهد گذراند. مهمان ها جمع شدند و مراسم شروع شد. کیک تولد را آوردند و درست زمانی که همه مشغول خواندن شعر تولدت مبارک بودند. تلفنش زنگ زد! شماره بیمارستان بود و یکی از بیمارانش که حال مساعدی نداشت و اصرار می کرد که حتما باید دکتر خودم بالای سرم باشد. آرام و بیصدا از میان مهمان ها خود را عقب کشاند، سریع سوار ماشینش شد و به سمت بیمارستان حرکت کرد.» متنی که خواندید تنها بخش کوچکی از زندگی روزمره یک پزشک است، پزشکی با همه ظاهر فریبنده و شیکی که دارد سرشار از لحظات تلخ و شیرینی است.
کد خبر: ۱۱۶۰۴۳۹
سلسله خاطرات تلخ و شیرین یک پزشک

جام جم آنلاین- در ادامه، به مناسبت روز پزشک، مصاحبه و یا بهتر است بگوییم درد و دل دکتر آمنه لاهوتی اشکوری جراح و متخصص زنان و زایمان و نازایی با جام جم آنلاین را می خوانید.

پرده اول:

از چند سال قبل او را دکتر صدا می کردند، دانش آموز زرنگی بود. حتی پدر و مادرش با وجود اصرارهای مکرر خودش که می گفت " بابا جان، مادر عزیزم، ممکنه کنکور قبول نشم، سخته ها، اینقدر تو در و همسایه به من دکتر دکتر نگین، اگه قبول نشم آبرومون میره ها...." اما انگار کسی نمی شنید یا نمی خواستند بشنود. همه او را به چشم نه تنها دکتر، بلکه منجی می دیدند، انگار قرار بود آمال و آرزوهای همه در وجود او تجلی یابد، او هم تمام تلاشش را می کرد تا حداقل دل پدر ومادرش را شاد کند. درس پشت درس، کتاب پشت کتاب، تست پشت تست.

مهمانی؟ تعطیل. بازی؟ ممنوع! فیلم، سینما، تعطیلات، تولد، عروسی، فعالیت های غیر درسی همه و همه تعطیل بود. با اینکه عاشق هنر بود و دلش می خواست بعضی از روزها به فعالیت های هنری مورد علاقه اش بپردازد اما وقت نداشت و مدام باید درس می خواند تا از قافله عقب نماند. همیشه به خودش می گفت وقتی قبول شدم حتما در کلاس هنری ثبت نام می کنم وکنار درس خواندن و دکتر شدنم کاری را هم که دوست دارم انجام می دهم. همه دوستانش از زندگی لذت می بردند. اما او پشت میزش نشسته بود و می خواند و می خواند و می خواند و از همه لذت هایی که حق او و اقتضای سنش بود چشم پوشی می کرد تا شاید بتواند از دروازه بسته کنکور عبور کند...

پرده دوم:

روزی که نتایج کنکور را اعلام کردند، پدرش سینه سپر کرد و با افتخار او را در آغوش کشید مادرش پر چادرش را به صورتش کشید و اشکهایش را پاک کرد و سپس آغوش و بوسه اش را نثار فرزند جوانش نمود. خواهر و برادر و همه فامیل خوشحال بودند و به او تبریک گفته و به وجودش افتخار می کردند. خودش هم از اینکه توانسته بود غول کنکور را شکست دهد و دل پدر و مادرش را شاد کند و در رشته پزشکی موفق شود به خودش می‌بالید.

انگار تمام دنیا در دستان او بود. انگار دیگر آرزویی نداشت. خودش را در روپوش سفید تصور می کرد، با گردنی افراخته و سینه ای ستبر که در راهروی بیمارستان راه می رود و دستوراتی را به پرستار می دهد و عصرها در یک مطب شیک و تمیز بیمارانش را ویزیت می کند و شب هم در منزل زیبایش کنار خانواده وقت می گذراند. خلاصه که زندگی مرفه، خانواده خوشحال، جایگاه بالای اجتماعی و پول کافی دیگر از زندگی چه می خواست؟

پرده سوم:

تمامی نداشت، نه انگار تمامی نداشت! انگار نافش را با درس وکتاب بریده بودند. درس می خواند و می خواند و می خواند. شب بیداری، حسرت خواب، امتحان های سخت، کتاب های قطور. تازه می فهمید کنکور در برابر امتحان های علوم پایه و پره انترنی هیچ است. تازه می فهمید استرس و درس خواندن یعنی چه! چرا که تصور می کرد وقتی به دانشگاه رفت دیگر می تواند به کارهای مورد علاقه اش بپردازد. حداقل یک روز در هفته به فعالیت هنری مشغول شود، اما هیچ فرصتی در کار نبود. امتحانات آنقدر سخت و مطالب انقدر مفصل و درس ها انقدر سنگین بود که اگر هنر می کرد فقط به خورد و خوراک وکارهای شخصی اش می رسید و بقیه روزهای هفته را یا سرکلاس بود یا مشغول درس خواندن.

باز هم در مهمانی ها حضور نداشت و در همه مراسم­ها غایب بود، همیشه درس و امتحان داشت. اما مدام به خودش می گفت: «بالاخره درست تمام میشه و راحت میشی، بالاخره یک روز به خواسته های دل خودت هم میرسی. بالاخره... بالاخره...»

اما تمامی نداشت. دوره 7 ساله که به اتمام رسید تازه باید در مناطق محروم طرحش را می­گذراند. بی امکانات و بی همراه. دوستانش تشکیل زندگی داده بودند اما او آنقدر خسته بود و آنقدر زندگی اش بی رونق شده بود که حتی به ازدواج هم فکر نمی کرد. تنها فکر و خیالش گذراندن طرحش بود و سپس آمادگی برای امتحان تخصص تا شاید بتواند در آن موفق شده و زندگی اش رنگ و رویی بگیرد. دیگر به پول فراوان، مطب شیک و زیبا فکر نمی­کرد، تنها خواسته قلبی اش یک زندگی عادی مثل بقیه مردم بود .

پرده چهارم:

بالاخره قبول شده بود! با چند سال درس خواندن و از زندگی دور ماندن و عدم موفقیت در امتحانات سال های پیش. در امتحان تخصص قبول شد. زندگی پیش میرفت، دوستانش بچه داشتند اما او تازه رزیدنت سال یک بیمارستان بود. از هر 48 ساعت فقط شانزده ساعت در منزل بود و فرصت استراحت داشت. آن هم چه استراحتی باید درس میخواند تا روز بعد در جلسات گزارش صبحگاهی و راندهای درون بخش کم نیاورد و بتواند در برابر اساتید و سوالاتشان حرفی برای گفتن داشته باشد. باید درس میخواند و در کنارش تمام بار ویزیت بیماران بخش و درمانگاه و اورژانس و ...به عهده او بود.

اصلا نمی فهمید روزها و هفته ها چطور می گذرند و زندگی چگونه در جریان است؟ اصلا متوجه نمی شد دلش چه می خواهد؟ هیچ چیز برایش مهم نبود. انگار احساسش کرخت شده بود. فقط می­خواست این روزها بدون مشکل و عارضه و اتفاقی برای بیمارانش رخ ندهد .

پرده پنجم:

تمام شد. بالاخره با هر جان کندنی بود این دوره هم تمام شد. تمام استرس ها، شب بیداری ها، خستگی ها، زندگی نکردن ها، روز و شب در بیمارستان بودن­ها، تمام شد. تخصصش را گرفت و آماده رفتن به طرح اجباری در مناطق محروم شد. دیگر ترسی از چیزی نداشت. نه شب بیداری، نه زندگی بی امکانات در مناطق محروم، نه حتی کشیک های سخت و بیماران پیچیده.

اما خوشحال بود و تصور می کرد دیگر می تواند به خودش و زندگی اش سر و سامانی بدهد. جلوی آینه خود را نظاره می­کرد. شقیقه هایش سفید شده بودند. توجهی نکرد، چه باک که چهل سالش شده بود. چه باک که همه هم سن و سالهایش بچه های بزرگ و زندگی های معمولی ولی آرام و آبرومند داشتند و به فعالیت های معمولشان می رسیدند. دیگر هیچ چیز مهم نبود. احساس آزادی داشت و با همین احساس خوب طرحش را شروع کرد، دیگر انتظار نداشت با فلان ماشین وارد خانه آنچنانی شود و یا از اینکه به خواسته­های دلش هم نرسیده بود و همه آرزوهای کودکی و نوجوانی اش در همان حد برایش باقی مانده بودند، اهمیتی نداشت. مسئولیت زیاد کاری، درآمد کم و نامتناسب، تصور نادرست مردم از اینکه درآمد کلان دارد، هیچکدام دیگر اهمیتی نداشت.

حتی در مراسم فوت مادرش وقتی زار میزد و به او گفته بودند "تو که دکتری، مرگ برایت عادی است!" دم نزده بود و فقط به حال خودش و روزها و شب هایی که از دیدار مادرش طلب داشت گریسته بود. وقتی گفتند عجب بچه بی رحمی بود "هنوز کفن مادرش خشک نشده رفت سرکارش تا نکنه در آمدش کم بشه "خود را به نشنیدن زد. وقتی ازدواج می کرد و یک هفته مرخصی به او ندادند تا زندگی مشترکش را با آرامش شروع کند، باز هیچ نگفت. زمانی که بچه دار بود و تا روز آخر در بیمارستان کشیک می‌داد. بچه اش مریض بود و با همه دل نگرانی ها در بیمارستان به دنبال مداوای بچه های دیگران بود، وقتی همسرش از او میخواست باهم به مسافرت بروند و نمیتوانست، وقتی بچه هایش می گفتند تو مریض هایت را بیشتر از ما دوست داری و به ما اهمیت نمیدهی بازهم انگار نمی شنید یا نمی­خواست بشنود.

انگار پزشکی با پوست و خونش عجین شده بود، دغدغه مردم دغدغه خود او بود و خانواده و حتی خودش در درجه دوم اهمیت قرار داشتند. زندگی اش به زندگی بیمارانش گره خورده بود، چرا که بیماران او را قوی و محکم و سرحال می خواستند. خودش هم دیگر لذتی بجز درمان بیماران و مطالعه برای افزایش دانشش نداشت. رسالتش را یافته بود، طبیب آلام دیگران و مرهم دردهای بیماران و با طبابتش زندگی می کرد و زندگی می بخشید.

پرده ششم:

روز تولد فرزندش با هزاران سختی مرخصی گرفته بود، تمام مریض ها را ویزیت کرده و خیالش از بابت همه کارها راحت شده بود. وارد خانه شد و سریع به کارهایش پرداخت، ساعتی بعد مهمان ها کم کم می رسیدند، خوشحال بود که بالاخره در کنارخانواده و فامیل و فرزندش روزی را در آرامش خواهد گذراند. مهمان ها جمع شدند و مراسم شروع شد. کیک تولد را آوردند و درست زمانی که همه مشغول خواندن شعر تولدت مبارک بودند تلفنش زنگ زد! شماره بیمارستان بود و یکی از بیمارانش که حال مساعدی نداشت و اصرار می کرد که حتما باید دکتر خودم بالای سرم باشد. آرام و بیصدا از میان مهمان ها خود را به عقب کشاند، سریع سوار ماشینش شد و به سمت بیمارستان حرکت کرد.

پرده آخر:

خسته وکوفته در ماشینش را باز کرد و روی صندلی نشست. خوشحال بود که بیمارش را نجات داده و با لبخند رضایت آن ها بیمارستان را ترک می کند. خدا را شکر کرد که به موقع توانسته بود به بیمارستان برسد و کارهایی راکه لازم بود انجام دهد.

لحظه ای چشمانش را بست، قیافه همسر و فرزندش را تصور می کرد و نمی دانست که آیا متوجه عدم حضورش شده اند یا خیر. تلفنش را برداشت که به منزل زنگ بزند، دید پیام پشت پیام و تلفن پشت تلفن از منزل به او شده است. خدای من. تلفنش در حالت بیصدا بود، ناگهان نگاهش به ساعت گوشی اش افتاد. شب از نیمه گذشته بود. وای خدایا... بچه ها! مهمان ها! همسرم! یک لحظه تمام وجودش پر از تشویش شد. اما یادآوری مجدد چهره بیمارش به او آرامش داد. حتی اینکه به خانه برگردد و بشنود که برای بیمارانش بیش از خانواده اهمیت قائل است ناراحتش نکرد.

خیلی دوست داشت در خانه می بود و کنار همسر و فرزندش در این لحظه های زیبا شریک می شد. خودش هم دلش میخواست از حضور آنها بهره­مند شود و آرامش بگیرد. اما انگار وجودش فقط متعلق به خودش وخانواده اش نبود. حتی احساسش با بیمارانش بود، بیمارانش زندگی اش بودند و به تعبیری دیگر خانواده اش بودند. نمی توانست نسبت به آنها بی تفاوت باشد و توی دلش گفت: « خانواده ات درکت میکنن خدا به تو کمک میکنه، تو دستان خدا هستی و خداوند به کمک توست که به بندگانش سلامتی دوباره عطا می کند. خداوند با سیمای توست که به دیگران لبخند میزند. تو نشانه ای از قدرت خداوندی.»

جانی تازه گرفت. انگار روحش دوباره قدرتمند شد. تمام دردها و خستگی ها و دلتنگی هایش را فراموش کرد. تصمیم گرفت با لبخند به منزل برود و همسر و فرزندش را در آغوش کشد و از آنان معذرت خواهی کند و تمام عشقش را نثار آنان کند.

بیتا نوروزی-جام جم آنلاین

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها