در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
حسینهاشمی، یکی از همانهاست. آزادهای که بعدها خاطرات آن دوران را در کتابی به نام خاطرات خانه احیاء به رشته تحریر در آورد. او درباره شنیدن خبر رحلت امام مینویسد: «خبر رحلت امام ناگهانی به ما نرسید. تلویزیون عراق چند شب ایشان را در بیمارستان نشان داد. کاملاً معلوم بود که حال ایشان بسیار وخیم است. با این همه کسی جرات آن را نداشت به رحلت امام فکر کند. همه دعا میکردند. چند روز در چنین شرایطی گذشت. یک روز صبح، وقتی از پنجره بیرون را مینگریستم دیدم سرباز عراقی فرمانده ما را به اتاقش برد و او پس از چند دقیقه با صورتی در هم بیرون آمد و نزد حاجآقا ابوترابی که اتفاقا پشت به من نزدیک پنجره ایستاده بود آمد و چیزی را بسیار آهسته به او گفت: سر حاجآقا پایین افتاد. جو اردوگاه تغییر کرد. کارها تعطیل شد و هر کس در لاک خود فرو رفت. برای بسیاری از افراد، تمام روز در گریه گذشت.
بلندگوی اردوگاه قرآن پخش میکرد که یک حرکت کاملاً جدید محسوب میشد. عصر به دستور حاجآقا همه بیرون آمدیم و در سکوتی کامل در حیاط نشستیم. سربازان ما را رعایت میکردند. حتی رسانههای عراقی در این خبر نام او را با احترام بیان کردند. در حالی که در آن 9 سال از هیچ اهانتی به او فروگذار نکرده بودند. غروب که داخل شدیم کسی حرف نمیزد. کسی هم به فکر شام نبود. این واقعه آغاز بیداری دردناکی بود. تا آن لحظه همه چیز را به او سپرده بردیم. از آن پس تنها شدیم. هر کس به حال خود رها شد. وقت درک مسئولیت سنگینی که به دوش گرفته بودیم، رسیده بود. او به راه افتاده و همه ما در پیاش راه افتاده بودیم.
حال باید بقیه راه را خود میرفتیم. به هیچکس مثل او نمیشد اطمینان کرد. تا آن هنگام کسی بود پاسخ بدهد. از آن پس ما بودیم و جهانی به بزرگی کره زمین که چون ما را نمیفهمیدند با ما دشمنی میکردند.
انگیزه تحمل اسارت کم رنگ شد. پس از آزادی چه کسی را ببینیم که دیدنش به همه سختیها بیارزد؟ حالت یتیمان را پیدا کرده بودیم...»
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد