اولین بانوی جانباز خرمشهر از مقاومت 35 روزه مردم شهرش در روزهای آغاز جنگ تحمیلی می‌گوید

کیمیای خرمشهر

هزار مثنوی هم که از مقاومت مردم خرمشهر بنویسند، هزار روایت و خاطره هم که از آن روزگار بگویند، حماسه خرمشهری‌ها باز شنیدنی است. حماسه خرمشهری‌ها روایت پرشور مبارزه و ایستادگی در برابر دشمنی است که می‌خواست سه روزه خرمشهر را فتح کند و دو هفته‌ای به تهران برسد!
کد خبر: ۱۱۴۳۴۹۶
کیمیای خرمشهر
خیال خامی که با فداکاری و استقامت مردان و زنانی مثل پری حورسی رنگ واقعیت نگرفت. حورسی، بانوی جانباز 50 درصد خرمشهری سال‌هاست شهرش را با یک چشم می‌بیند. او چشم راستش را 73 روز قبل از شروع رسمی جنگ ایران و عراق، در بحبوحه پیروزی انقلاب و درگیری‌های آن روزها از دست می‌دهد و با این حال شهرش را در روزهای جنگ و مبارزه ترک نمی‌کند.

خانم حورسی اهل خرمشهر هستید؟

اصالتا بوشهری هستم، یعنی پدرومادرم اهل بوشهر بودند اما من و بقیه خواهر و برادرهایم خرمشهر به دنیا آمدیم، من خرمشهر بزرگ شدم و انشاءا... در همین شهر هم از دنیا میروم.

چرا اینقدر خرمشهر را دوست دارید؟

چون روزهای آبادیاش را دیدهام، روزهای جنگش را، مقاومت مردمش را. من با خرمشهر بزرگ شدم، مگر میشود نسبت به این شهر تعصب نداشتهباشم. بهخاطر همین علاقه حاضر نیستم این شهر را ترک کنم با اینکه چند بار این موقعیت برای من پیش آمد که از خرمشهر بروم، اما حاضر به ترک اینجا نیستم. من همینجا جانباز شدم، همینجا مقاومت و شهادت همشهریهایم را دیدم، خرمشهر برای من یک شهر معمولی نیست.

شما قبل از شروع جنگ جانباز شدید، این ماجرا چطور اتفاق افتاد؟

سال 58 وقتی تازه چند ماه از پیروزی انقلاب میگذشت، عدهای اخلالگر در خرمشهر میخواستند که این شهر را از کشور جدا کنند، من هم بهخاطر اعتقادم به انقلاب جزو نیروهایی بودم که نمیخواستم این اتفاق بیفتد به خاطر همین همراه بقیه مردم شهر در مسجد جامع خرمشهر تحصن کرده بودیم تا اعتراضمان را نسبت به این مساله نشان بدهیم، در همین ماجرا بود که گروههای ضد انقلاب بین جمعیت متحصن نارنجک انداختند و ترکش یکی از این نارنجکها چشم راست و کتف من را مجروح کرد.

چه تاریخی بود؟

بیست و دوم تیر.

چند ساله بودید؟

حدودا 17-18 ساله بودم.

با این سن برای حضور در فعالیتهای سیاسی خیلی جوان نبودید؟

چرا اما انگیزه این حضور به قبل از پیروزی انقلاب برمیگشت و فعالیت خواهر و برادرانم در جریان پیروزی انقلاب. آن موقع من چون سن و سالم کمتر بود، کمتر فعالیت داشتم اما بعد از پیروزی انقلاب من هم با آنها همراه شدم.

با ماجرای جانبازی چطور کنار آمدید؟ شما در بهترین سالهای جوانی یکی از چشمهایتان را از دست دادید.

با اینکه شرایط سختی بود، اما من از همان لحظهای که فهمیدم چشم راستم باید تخلیه شود با این موضوع کنار آمدم. بعد هم که به فاصله کوتاهی جنگ شروع شد و نه فقط من که همه مردم شهر درگیر این جنگ شدند.

جنگ تحمیلی برای شما با چه تصویری شروع شد؟

با حمله هوایی. یادم است 31 شهریور 59، من از زیارت اهل قبور برمیگشتم که صدای انفجار بلندی را شنیدم. بعد هم بلافاصله صدای آژیر آمبولانس و ماشین آتشنشانی آمد. من جلوی یکی از آمبولانسها را گرفتم و پرسیدم که چه اتفاقی افتاده و همانجا فهمیدم که عراقیها به خرمشهر حمله کردهاند. من با همان آمبولانس برای امدادرسانی رفتم. تصویر بعدی، تصویر مردم شهرم بود، مردمی که مجروح شده بودند و صدای ناله و فریاد کمک. بیمارستان ولیعصر خرمشهر آن روز پر از زخمی بود. من هم چون دورههای امدادرسانی را گذرانده بودم شروع کردم به امدادرسانی.

از مقاومت مردم شهر بگویید، روزهای آغاز حمله عراق چطور بود؟

هرکسی هرکاری از دستش برمیآمد انجام میداد. بجز رزمندهها مردم عادی شهر هم تا جایی که میتوانستند مقاومت میکردند، در مسجد جامع جمع میشدند و گونیها را پر از خاک میکردند تا سنگر درست کنند یا اینکه کوکتل مولوتف درست میکردند. زنها لباس رزمندهها را میشستند، برای آنها غذا درست میکردند، دنبال ملحفه تمیز بودند. یادم است من خانه به خانه میرفتم تا دارو و باند و ملحفه تمیز برای بیمارستان جمع کنم. این مبارزه واقعا با چنگ و دندان ادامه داشت از اول مهر تا اوایل آبان، یعنی وقتی که درگیری واقعا شدید شد و اعلام کردند شهر را ترک کنید. آن موقع بعضیها رفتند و خیلیها هم ماندند، من و خانوادهام هم ماندیم.

چه انگیزهای شما و بقیه مردم را در خرمشهری که پر از آتش و گلوله بود نگهداشت؟

خرمشهر زادگاه ما بود، شهرمان بود؛ چه انگیزهای از این بالاتر؟! ما بهخاطر دفاع از این شهر، دفاع از ناموس و خاکمان ماندیم. بهخاطر خانههایمان که خاکریز دشمن شده بود. من هنوز هم وقتی در خیابانهای خرمشهر راه میروم، تصویر آن روزها را میبینم.

با عراقیها به عنوان نیروی دشمن اولین بار کی مواجه شدید؟

من اولین عراقی را در بیمارستان خرمشهر دیدم. او یک چترباز بود که وقتی رزمندههای ما هواپیمایش را زدهبودند، با چتر آمده بود پایین و زخمی شده بود. نیروهای ایرانی هم او را به بیمارستان رسانده بودند؛ این اولین مواجهه بود اما بعد از آن در شهر آنها را زیاد میدیدم البته از فاصله دور.

خرمشهر را کی ترک کردید؟

من تقریبا تا آخرین روزهای سقوط شهر در خرمشهر بودم، اما آن روزها دیگر جنگ خیلی بالا گرفته بود و عراقیها تا نزدیکیهای بیمارستان آمده بودند. همان زمان بود که به اجبار ما را از شهر خارج کردند و من با یک سری از مجروحان بیمارستان به قم رفتم و حدود شش ماه در قم به پرستاری از مجروحان جنگ مشغول بودم، در این مدت آنقدر مشغول کمکرسانی بودم که نتوانستم به خانواده ام خبر بدهم کجا هستم و آنها فکر میکردند که من یا شهید شدم یا اسیر .

شهری که آباد نشد

اولین بانوی جانباز خرمشهر دل پری از حال و هوای این روزهای شهرش دارد، گلههایی از سر دلسوزی و حسرت. حورسی میگوید: «باورکنید دلم میگیرد وقتی میبینم خرمشهر در تمام این سالها دیگر آن خرمشهر سابق نشده است. هیچ آبادیای در این شهر نمیبینید، همه چیز درحد ظاهرسازی و برای رفع تکلیف است، آنقدر اوضاع شهر نا بسامان است که مثلا کافی است یک باران کوچک ببارد، کل شهر فلج میشود! همه اینها باعث شده که بیشتر خرمشهریهای اصیل شهر را ترک کنند، ... من دلم میگیرد، وقتی که میبینم اوضاع اقتصادی مردم شهرم اینقدر خراب است!

چرا باید خرمشهر که یک زمانی بندرگاه داشت و مردمش در رفاه بودند به این روز بیفتد؟! چرا خرمشهر آباد نشد ؟!چرا در این شرایط ماند و کسی به وضع آن رسیدگی نکرد.»

یاد ما نمی‌افتند

آن روزها ما برای ناموس، خاک و وطن مان ایستادیم و مبارزه کردیم، من و خیلیهای دیگر هم در همین راه جانباز شدیم .

من هیچوقت از این حادثهای که برایم پیش آمد و از حضورم در جنگ و مبارزه پشیمان نشدم، به عنوان یک ایرانی وظیفه داشتم که از کشورم دفاع کنم و الان هم اگر دوباره چنین شرایطی پیش بیاید باز هم با جان و دل از وطنم دفاع میکنم، اما از برخوردی که با من و بقیه ایثارگران میشود دلگیرم. مسئولان خیلی وقت است که دیگر یاد ما نمیافتند، من با یک حقوق جانبازی زندگیام را میگردانم و هنوز مستاجرم. بارها از مسئولان بنیاد شهید خواستهام که تسهیلاتی به ما جانبازها بدهند تا ما هم خانهدار شویم اما هیچوقت این اتفاق نیفتاده است.

درست است که جنگ سالها پیش تمام شده اما هنوز سایهاش با من و خیلی از جانبازهای دیگر کشورمان است. هنوز وقتی جایی صدای بلندی را میشنوم ناخودگاه دستم را روی گوشم میگیرم و فکر میکنم صدای خمپاره و انفجار است.همین است که میگویم من و خیلی های دیگر هنوز در آن سالها زندگی میکنیم.

یک روز فراموش نشدنی

سوم خرداد برای پری حورسی یک روز به یادماندنی است، خاطره روزی که شهرش، بعد از 575 روز اشغال بالاخره آزاد شد، روزی که با یک خبر خوش از رادیو شروع شد: «شنوندگان عزیز توجه فرمایید! شنوندگان عزیز توجه فرمایید! خونین شهر، شهر خون آزاد شد.» حورسی درباره سوم خرداد سال 61 میگوید: «من خبر آزادی خرمشهر را مثل خیلی از هموطنانم از اخبار شنیدم و از خوشحالی نمیدانستم که باید چکار کنم. همه ما، همه مردم خرمشهر همه آنهایی که مانده بودند، همه آن رزمندههایی که آمده بودند در این شهر و مقابل دشمن ایستادگی میکردند، امید داشتیم که خرمشهر بالاخره آزاد میشود.»

مینا مولایی

روزنامه‌نگار

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها