بی‌بی دست‌نماز گرفته بود و همان‌طور که دهانش را به نشانه سوت زدن غنچه کرده بود و مدام هوای ریه‌هایش را بیرون می‌داد، آمد توی اتاق چهارلنگه. اتاق چهارلنگه اتاقی بود که از همه اتاق‌های خانه بزرگ‌تر بود و چهار در داشت.
کد خبر: ۱۱۲۶۷۸۳
خانم سرندیپیتی با من ازدواج می‌کنید؟

دو در به دو اتاق شرقی و غربیاش و دو در به سمت دو باغحیاط در شمال و جنوب. نفت کوپنی بود ... نبود ... ما خانهمان نیمهساز بود، خانواده ما و عمویم توی خانه بیبی زندگی میکردیم. همه توی همین اتاق چهارلنگه. دو سه استانبولی گچ را هیزم میریختیم و تفت زغال که میافتاد میآوردیم توی چهارلنگه میگذاشتیم و گرم میشدیم. آن شب بیبی آمد توی اتاق و به پدرم گفت: حبیب این بز پاکستانیه امشب میزاد! حواست باشه شب سیاه زمستون بچش بیاد از سرما سیاه میشه خدا رو خوش نمیاد. حبیب که پدر من است براق شد. اول گوشه فرش چارلنگه را در سه کنج دیوار بالا داد بعد رفت از توی آغل کمی کاه و کلش خشک آورد ریخت روی زمین. بعد زغال استانبولیها را شارژ کرد بعد هم بز گوش دراز و حناییرنگ پاکستانی را آورد یله داد گوشه چهارلنگه. من و پسرعمویم با چشمهایی وقزده به ماغ کشیدن بز خیره بودیم. چهارلنگه پر بود از صدای نالههای بز و رادیویی که با میخ به دیوار آویزان بود و بیست و چهار ساعته روشن. پلکهای من و میثم سنگین شده بود و نالههای بز بیشتر و بیشتر میشد. نمیدانم خروس چند بار خوانده بود که با صدای بیبی به خود آمدیم ...: داره میزاد... زیر شکم بز چاک خورد و کله بزغاله سیاه رنگی هویدا شد. بزغاله سیاه رنگ که به دنیا آمد صلوات فرستادیم. صلوات دومی را از بین لبها پر نداده بودیم که بیبی گفت: یکی دیگه هم داره. دوقلو داره ... دقایقی بعد دومی به دنیا آمد... سفید و رام همچون برههای مسیح علیهالسلام ... بابا حبیب با چادرشبی به دست نزدیک شد که بزغالهها را خشک کند، بیبی گفت دستشون نزن بذار مادرشون بلیسه خشکشون کنه. دستت بخوره بهشون بو میگیرن بهشون شیر نمیده تلف میشن ... بابا حبیب صبر کرد. ما هم. بز بزغالههایش را لیسید و بعد بزغالهها با گامهایی لرزان ایستادند و شیر نوشیدند و بعد خشک شدند. پدرم آن دهه در زاهدان دانشجو بود. کار اقتصادیاش در کنار معلمی برای معاش همین بود که هر از گاهی از زاهدان بز وارداتی پاکستانی بخرد و پروار کند و بفروشد. حالا این بزش زاییده بود و در یک شب سرمایهاش سه برابر شده بود. بزغاله سفید مال من شد و بزغاله سیاه مال میثم. من اسمش را گذاشتم برفی. تمام تابستان آن سال را با برفی گذراندم و الحق که گواراترین تابستانم بود. برفی بزرگ شده بود و جست و خیزهای بینظیری داشت. یک روز که با مادرم رفته بودیم مهمانی برگشتیم و دیدیم از برفی خبری نیست. بابا حبیب، برفی و برادر یا خواهرش را فروخته بود که پولش را به زخم زندگی بزند.

دهه 60 برای ما شهرستانیها یک جور خاصتری بود. بیابانی مردمی بودیم که در هیاهوی دلشوره جنگ و گرانی و بینفتی و جبر طبیعت روزگار میگذراندیم. من کودک معصومی بودم که اولین بار عاشق سرندیپیتی شد و آرزو داشت با او ازدواج کند. دهه 60 گذشت؛ مثل همه دهههای قبل و بعدش، ولی این دهه یک چیزهایی داشت که ما را سوزاند ... سرخ کرد گداخت و محکم کرد. اهالی این دهه هم لذت هفتسنگ و وسطی را چشیدند و هم آتاری و سگا و پیاس فلان ... ما دهه شصتیها را دوست داشته باشید ...

حامد عسکری

روزنامهنگار

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها