نشستم چایی بنوشم و‌ کوله‌ام را بر زمین بگذارم و خستگی بتکانم؛ کوله‌ای که عمود به عمود انگار سنگین‌تر می‌شود و ‌مقاومت بدنت نسبت به سنگینی‌اش کمتر...
کد خبر: ۱۰۹۰۵۶۰

نشسته بود روبه‌رویم، بالابلند بود با شانه‌هایی فراخ و موهایی بور که گرد و‌ خاک مسیر، برقش را کم کرده بود. چشم‌هایش هم دو‌پیاله لاجورد بود آبی و عمیق... نگاه در نگاه شدیم. زبان‌هایمان شاید فرق داشت و فرهنگمان، ولی لبخند نیاز به ترجمه ندارد. خندید، خندیدم. یخ شکسته بود باید سر صحبت را باز می‌کردم.

پرسیدم: اهل کجایی؟ پیکسل فلزی روی کوله‌اش را نشانم داد و گفت: استرالیا... حیرت‌آور بود... چای اول تمام شده بود و ‌صحبت تازه گل انداخته بود. می‌گفت دو سال است مسلمان و شیعه شده است.

می‌گفت حسین، تجلی همه ابرمفهوم‌هایی است که یک انسان معاصر دنبالش است... آزادی، عدالت، عشق، مساوات و‌ مهربانی...

می‌گفت در سیدنی شاگرد یک نانوا بوده و هشت ماه فقط چهار ساعت خوابیده و یک شیفت بیشتر کار کرده تا توانسته پول آمدنش به عراق را جور کند.

حدود 17 میلیون تومان هزینه کرده و بیش از 15 ساعت توی پرواز بوده...

چای سوم را نوشیدیم و گپ هنوز ادامه داشت. از حسین گفت و شنیدیم... پرسیدم: آرزویت، حاجتت چیست؟ گفت: اربعین جمعیت زیاد و‌ بعد حماسه این پیاده‌روی بیشتر است، حاجت‌هایم را همان سیدنی مطرح می‌کنم، اکنون فقط حضور مهم است...

کوله‌اش را روی دوشش انداخت و رفت... مثل نیلوفری روی آب که گاهی به کنار جریان آب می‌آید و‌ دوباره به جریان می‌پیوندد او هم رفت... یک پیکسل نام کشورش یک پیکسل لبیک یاحسین... رفت... موهایش را باد به بازی گرفته بود و‌ قد بلندش لابه‌لای پرچم‌ها و علم‌ها پنهان شد.

با خودم فکر کردم... خودم یعنی بعضی ما ایرانی‌ها... با حداقل هزینه می‌آییم با فهرست حاجت‌هایمان... شما بگویید من درست فکر می‌کردم یا آبراهام استرالیایی؟

حامد عسکری

شاعر

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها