این وسط سهم مجتبی مروتی ماهینی ، جانباز هفتاد درصد امروز و رزمنده دیروز هم یک مجروحیت خاص بود؛ مجتبی صورتش را در جبهه جا گذاشت؛ همان اوائل جنگ. همان ظهر بیست و چهارم آبان 59 که تازه 54 روز از شروع دفاع مقدس می گذشت. به بهانه هفته دفاع مقدس میزبان این جانباز سرافراز کشورمان شدیم و با او و همسرش حبیبه السادات موسوی از روزهای رشادت و ایثار گفتیم ؛ روزهایی که برای این خانواده خود حقیقت است.
آقای مروتی جنگ که شروع شد شما چند ساله بودید؟ چکار می کردید؟
تازه 24 ساله شده بودم. آن موقع من از سربازان منقضی به خدمت سال 56 بودم؛ یعنی سرباز ارتش و با اعلام شروع جنگ، یعنی همان روز 31 شهریور به نیروی هوایی احضار شدم ، اما خودم قبول نکردم که در نیروی هوایی خدمت کنم چون درگیری مستقیمی با دشمن نداشتیم. یادم است آن موقع من را فرستادند پادگانی در تهران نو، اما من آنقدر اصرار کردم ، آنقدر پافشاری کردم که بالاخره موافقت کردند و من اعزام شدم به پادگان صفر یک ارتش نیروی زمینی از آنجا هم رفتم مشهد پادگان قوچان و 20 مهرماه هم با لشکر 77 خراسان اعزام شدم به خوزستان.
چرا اینقدر اصرار داشتید که در جنگ حضور داشته باشید؟
واقعیتش این است که من خودم را در انقلاب سهیم می دانستم. نه فقط من که این احساس همه مردم بود. به خاطر همین ، چون احساس می کردیم که خودمان انقلاب کردیم، انقلاب مال خودمان است، طبیعی بود که در دفاع از این انقلاب هم پیش قدم بشویم. بجز این بحث دفاع از خاک وطن هم مطرح بود، بحث دفاع از اسلام و اعتقادات مان هم مطرح بود. همه این ها در کنار هم در آن روزها جوانان را راهی جبهه می کرد. من اگر آن موقع از ناحیه ارتش هم اعزام نمی شدم باز خودم داوطلبانه به جبهه می رفتم. کما اینکه برادر کوچکترم مرتضی از وقتی که 15 ساله بود بعنوان یک بسیجی به جبهه رفت و 5 سال جبهه بود و در 20 سالگی شهید شد و پیکرش بی سر به خانه برگشت. برادر بزرگترم مصطفی هم همین طور ، با اینکه شغل خانوادگی ما خیاطی بود اما از همان ابتدای جنگ برادرم عضو سپاه شد و به جبهه رفت و الان جانباز 35 درصد شیمیایی است.
شما تقریبا از همان ابتدای شروع جنگ تحمیلی در جبهه حضور داشتید، این روزهای ابتدایی جنگ را چطور توصیف می کنید؟
آن روزهای ابتدایی اصلا عملیات معنا نداشت. یعنی حضور همه نیروها ، چه ارتش، چه سپاه و ...فقط برای این بود که پیشروی عراق کندتر شود. همانطور که آنها گفته بودند ما یک هفته ای به تهران می رسیم و واقعا این نیت را هم داشتند، اگر رزمنده های ما نبودند و مقابل این ارتش کامل مجهز نمی ایستاند ، چه بسا که این اتفاق می افتاد. اما آن موقع همه تلاش ها بر این بود که این پیشروی کندتر شود. یادم است که من اول آبان 59 به آبادان رسیدم. بین خرمشهر و آبادان یک پل است ، آن ها می خواستند از پل عبور کنند و آبادان را هم بگیرند که موفق نشدند و تا اواخر آبان این پیشروی کندتر شد و بعد از آن بود که نیروهای ما با عملیات های مختلف به مقابله پرداختند.
آنهایی که جنگ را در آن سالها تجربه کرده اند ، از فضای خاصی که در جبهه ها وجود داشت زیاد می گویند، شما این فضا را چطور دیدید؟
فضای جبهه واقعا عاشقانه بود. شاید الان واقعا نشود آن فضا را به تصویر کشید، جبهه بهترین جای ممکنی بود که یک نفر در آن زمان می توانست حضور داشته باشد. از نظر معنوی، اخلاقی، از نظر دوستی و همدلی ، همه چیز در حد نهایتش بود. جو آنقدر خاص بود که مثلا اگر در یک عملیات پیروزی ای حاصل می شد و به رزمنده ها 20 روز مرخصی تشویقی می دادند که بروند خانه هایشان استراحت کنند، کسی در خانه اش دوام نمی آورد و همه خیلی زود برمی گشتند جبهه.
در چه تاریخی جانباز شدید؟
همان اوائل جنگ. بیست و چهارم آبان بود ، حوالی 12 ظهر. ما در کوی ذوالفقاریه آبادان مستقر بودیم .به ما گفته بودند که حوالی ظهر احتمال حمله نیروهای عراقی وجود دارد . من و چند نفر از دوستانم چون حدود دوهفته بود که در گل و خاک و لجن بودیم ، گفتیم شاید امروز شهادت قسمت ما بشود ، رفتیم کنار رودخانه بهمن شیر یک چاله داخل زمین کندیم و تنی به آب زدیم و غسل شهادت هم کردیم. حدود نیم ساعت بعد بود که حمله عراقی ها با توپ و تانک و تیربار شروع شد. همان جا یک خمپاره خورد روی زمین و ترکشش به پشت یکی از بچه ها به اسم احمد فراهانی اصابت کرد. من احمد را روی دوشم گرفتم ، می خواستم او را به بیمارستان صحرایی برسانم. همین طور که احمد روی دوشم بود و من می گفتم : احمد اقا الان می رسیم ، الان می رسیم، یک خمپاره دیگر هم نزدیک ما به زمین خورد. همان لحظه با اولین ترکش خمپاره صورت من به طور کامل از بین رفت؛ سه تا ترکش هم به پای چپم خورد.
از آن لحظه چیزی خاطرتان مانده؟
نه فقط متوجه انفجار خمپاره شدم، دیگر هیچ چیزی نفهمیدم. بعدها شنیدم که من را رسانده بودند بیمارستان طالقانی آبادان ، بعد هم با هلی کوپتر فرستاده بودند بیمارستان بوشهر و از آنجا هم با هواپیما اعزام شده بودم به تهران. حالا یادم نمی آید که درد داشتم یا نه، فریاد می زدم یا نه، فقط می دانستم که زخمی شدم .
می دانستید صورت تان ترکش خورده؟
نه حتی نمی دانستم که کجای بدنم زخمی است... خیلی به هوش نبودم. اینطور که دوستانم می گویند من ظهر تاسوعا مجروح شده بودم و روز عاشورا رسیده بودم تهران. اول من را برده بودند بیمارستان طالقانی که پذیرش نشده بودم، بعد هم فرستاده بودند بیمارستان سوانح سوختگی شهید مطهری .
از کی متوجه شدید که مجروحیت شما اینقدر خاص است؟
دیگر از روز دوم فهمیدم که صورتم ترکش خورده. چون مدام باید یک نفر بالای سرم من بود. به خاطر اینکه فک بالای من کاملا از بین رفته بود ، یعنی بینی و لب بالا. این لبی هم که الان می بینید، از همان لب پایینم است که بریده اند آورده اند بالا. به خاطر همین دهانم اینقدر کوچک شده. یعنی با یک لب پایین برایم یک دهان نصفه نیمه درست کرده اند. آن روزهای اول روی صورتم تکه های گوشت آویزان بود و به خاطر اینکه بینی هم از بین رفته بود ، راه تنفسی ام مدام بسته می شد و یکی باید حتما بالای سرم می ایستاد و این راه را باز می کرد. یا اینکه احساس می کردم یک چیزی مثل سنگریزه توی دهانم است، دست می انداختم و از توی دهانم تکه استخوان خرد شده بیرون می کشیدم.
اولین بار کی چهره جدیدتان را دیدید؟
دو هفته بعد از اینکه بستری شده بودم. تا آن روز نگذاشته بودند خودم را توی آینه ببینم. اما آن روز یک کمی جراحت پایم بهتر شده بود، با ویلچر خودم رفتم سمت دستشویی و آنجا در آینه صورتم را نگاه کردم. همه صورتم پانسمان بود. من پانسمان را باز کردم و برای اولین بار دیدم که یا قمر بنی هاشم چه اتفاقی برایم افتاده. دیدم صورتم کاملا متلاشی شده. بینی که کاملا رفته بود ، فک بالا را نداشتم، پلک پایینم از سمت چپ تا کنار لب باز باز بود. این پلک به جایی وصل نبود ، جوری که گوشه اش را می گرفتم بلند می کردم کره چشمم معلوم بود. اصلا دیگر صورتی در کار نبود. این صورتی که الان می بینید بعد از 58 بار عمل جراحی برایم درست کرده اند، هر تکه اش هم را هم یک جا برداشته اند. از پیشانی ام بینی درست کرده اند، پوست داخل دهانم از پوست بازوی چپ و لگنم است. چشم راستم هم که از همان زمان نابینا شده، بویایی ام هم کلا از بین رفته.
شما با یک صورت سالم به جبهه رفته بودید، یک جوان 24 ساله هم بودید اما آن روز یک چهره متلاشی شده توی آینه دیدید، چه احساسی داشتید؟
باور کنید احساس خاصی نداشتم، می گفتم زودتر خوب بشوم برگردم جبهه. دغدغه اصلی واقعا همین بود.
روند درمان را از همان زمان شروع کردید؟
بله از همان موقع تا همین حالا این جراحی ها ادامه دارد.تا حالا 58 جراحی سبک و سنگین روی صورت من انجام شده تا اینی که الان می بینید بشود. البته تا سال 62 که من دوباره به جبهه رفتم، حدود 26 بار جراحی شدم.
یعنی با وجود اینکه مجروح بودید باز رفتید جبهه؟
بله. اما بعد از چند ماه زخم هایم عفونت کرد و دوباره برگشتم بیمارستان. بعد از آن من را فرستادند انگلیس . هفت ماه هم آنجا بستری بودم و آنجا برایم دندان مصنوعی کار گذاشتند. بعد از آن برگشتم ایران. بعد حدود سال 70 بود که پرفسور تسیه از فرانسه به ایران آمد ، پانزده بار هم زیر دست ایشان جراحی شدم. هر چندباری هم که عمل می کردم یک چهره جدید پیدا می کردم.
موسوی(همسر جانباز) : از وقتی که ما ازدواج کردیم آقای مروتی سه تا چهره عوض کرد . آن موقع 28 بار عمل کرده بود، در این سالها 30 بار دیگر هم عمل کرد.
چه سالی ازدواج کردید؟
سال 64.
چطور شد ایشان را بعنوان شریک زندگی انتخاب کردید؟
ما به هم معرفی شدیم. پدر من آن موقع از روحانیان مبارز بودند و در محله خواهر ایشان فعالیت داشتند. خانواده ایشان عید غدیر به خواستگاری من آمدند وبا اینکه من اصلا قصد ازدواج نداشتم ، چون سنم کم بود. اما با ایشان که حرف زدم نظرم عوض شد ، به پدرم نامه نوشتم که من با این ازدواج موافقم.
چندساله بودید؟
حدود پانزده سال.
پدرتان موافقت کرد؟
نه اصلا. کل خانواده مخالف بودند. البته حرفشان این بود که ما مخلص جانبازها هم هستیم مدیونشان هستیم اما دختر ما از روی احساسات دارد تصمیم می گیرد و ممکن است بعدا پشیمان بشود. اما من دوباره به پدرم نامه نوشتم که من احساساتی نشدم. من از همان لحظه اول که با ایشان صحبت کردم ، مجذوب شخصیت ، ایمان و تقوای ایشان شدم. دیدم همسرم یک مرد شجاع است که برای دفاع از ناموس و کشورش تا این حد از خودگذشتگی کرده. بالاخره بعد از 9 ماه مخالفت خانواده ام موافقت کردند.
بعد از ازدواج شما باز هم ایشان جبهه رفتند؟
بله...فرزند اولم تازه به دنیا آمده بود ، فکر کنم 45 روزه بود که آقای مروتی مارا گذاشت ورفت جبهه. تا 9 ماه بعد . وقتی که برگشت پسرم اصلا او را نمی شناخت. البته هربار هم که جراحی می کرد و با یک قیافه به خانه می آمد، بچه ها وقتی کوچکتر بودند بهانه می گرفتند می گفتند که ما همان بابای جانباز خودمان را می خواهیم. فکر می کردند این یکی دیگر است.
مروتی: بگذارید این را بگویم که من و بقیه جانبازان کشورمان، واقعا مدیون همسران خود هستیم. این ها آدم های خاصی هستند که با وجود اینکه می دانند زندگی در کنار یک جانباز چه سختی هایی می تواند داشته باشد باز قبول می کنند که شریک این زندگی سخت بشوند.
موسوی: من واقعا خدا را شکر میکنم که لیاقت همسری یک جانباز را داشتم. خدا را شاکرم که فرزندانی تربیت کردم که قدردان رشادت های رزمنده های دوران جنگ هستند. الان به نوه کوچکم هم همه اینها را گفته ام. نوه ام می داند که پدربزرگش یک قهرمان است. یادم است آن موقع که بچه های خودم کوچکتر بودند همیشه می گفتند چرا هرکسی بابای ما را می بیند می خندد ، چرا قیافه اش را مسخره می کنند، حتی بعدها یکی از دخترهایم گفت که هر روز از پول تو جیبی اش صدقه کنار می گذاشته که کسی به پدرش در خیابان نخندد. ما و بقیه خانواده های جانباز این روزها را گذراندیم؛ ساده نبود اما بهای آرامش این روزهای کشورمان است اصلا پشیمان نیستیم.
آقای مروتی شما چطور؟ هیچوقت از مسیری که رفتید و شما را به این شکل از جانبازی رساند، پشیمان نشدید؟
نه ...خدا نکند که پشیمان بشوم. اگر هم حسرتی باشد به خاطر این است که دوستانم شهید شدند و من ماندم... به خاطر اینکه لایق شهادت نبودم.
مینا مولایی / جام جم آنلاین
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد