مولوی در کتاب شریف مثنوی معنوی، حکایت نغزی دارد. نقل می‌کند روزی فردی سوار بر الاغش از محلی گذر می‌کرد.
کد خبر: ۱۰۶۱۰۰۲
خر برفت و خر برفت و خر برفت!

چون از سختی و مرارت سفر آزرده بود، در کنار خانقاهی از مرکب خویش فرود آمد تا شب را در آنجا سرکرده و خستگی راه از تن به‌در کند. مرکب خود را به خادم خانقاه سپرد. وارد خانقاه شد. شب هنگام که درویشان به سماع برخاستند و به رقص و پایکوبی مشغول شدند این مسافر نیز در حلقه درویشان درآمد و با آنان به رقص و پایکوبی پرداخت.

جماعت درویشان چون چیزی برای شام در بساط نداشتند، به اشاره مرشد چند تن از آنان خر را سر بریدند و از آن طعام لذیذی برای شام فراهم ساختند و از این‌رو در حین سماع آواز «خر برفت و خر برفت و خر برفت» را تکرار می‌کردند. مسافر بیچاره نیز غافل ازآنچه اتفاق افتاده است،این عبارت را همراه و همصدا با دیگران تکرار می‌کرد. خادم خانقاه چندباری آمد تا موضوع را به مسافر بگوید و چون او را در میان درویشان و هم‌آواز آنان دید، منصرف شد.

مسافر که شام را خورده و شب در خانقاه آرمیده بود، صبح که از خواب نوشین برخاست و سراغ الاغش رفت تا ادامه مسیر دهد، خر خود را نیافت. علت راازخادم خانقاه جویا شد و او گفت «بیچاره! شب که همراه درویشان پای می‌کوبیدی و آواز خر برفت و خر برفت سر داده بودی، چرا فکر خرت را نکردی؟». حال آن خر برفته است. آری خر برفته بود و مسافر مانده بود و مسافت عظیمی که باید با پای پیاده طی می‌کرد. این حکایت وضع حال و روز بسیاری از افراد جامعه امروز ماست.

در پرونده‌ای مردی در حالی که دست دو فرزند خردسال زیبا و نازنین‌اش را گرفته بود، آمده بود دادگاه تا از همسرش شکایت کند. وقتی خواستم چنانچه سواد دارد شکایت را خودش بنویسد، گفت آن‌قدر افکارم به هم ریخته و پریشان است که خودم قادر به نوشتن نیستم.

ناگزیر خواستم چنانچه کسی همراهش آمده است، بچه‌هایش را به او بسپارد تا در موقع بیان کردن شکایتش بچه‌ها داخل شعبه، نباشند. با ناامیدی آهی از ته‌دل کشید و گفت حالا دیگر چه فرقی می‌کند؟ این بچه‌ها نیز خیلی از مسائل را می‌دانند.

گفتم به هرحال درست نیست آنچه اتفاق افتاده است را نزد این بچه‌های معصوم بازگو کنی. پذیرفت و بچه‌هایش را به بیرون از دادگاه برد و برگشت. گفت من هشت سال است ازدواج کرده‌ام و حاصل این زندگی مشترک دختر و پسری است که امروز همراه خود آورده‌‌ام. من هیچ مشکلی با همسرم نداشتم. به‌دلیل شرایط کاری چهار سال را در خارج از تهران گذراندیم و بعد توانستم انتقالی بگیرم و دوباره به تهران برگشتیم. چون دست و بالمان تنگ بود، برادربزرگم کمک کرد و یک آپارتمان نقلی در همان مجتمعی که خودش خانه داشت اجاره کردیم. ای‌کاش به توصیه برادرم گوش می‌کردم. حقیقتش ما درخانه پدری‌مان ماهواره نداشتیم و همه ما بیش از آن‌که از پدرمان حساب ببریم از برادربزرگمان حساب می‌بردیم. او فردی تحصیلکرده و دانشگاهی بود. ضمن این‌که خیلی دلسوز بود و همیشه به ما کمک می‌کرد و حواسش به همه چیز بود. برادران و خواهران به‌خاطر ملاحظه احترام او هم که شده بود، سعی می‌کردند کاری نکنند که برادرمان خوشش نمی‌آید. برادرم اگر مطلع می‌شد بعضی از ما قصد خرید ماهواره داریم، مخالفتش را به نحوی اعلام می‌کرد. می‌گفت در ایران متأسفانه ما هنوز فرهنگ و زمینه استفاده صحیح از ماهواره، موبایل و اینترنت را فرا نگرفته‌ایم، پس بهتر است سراغ ماهواره نرویم. یک‌بار به من گفت در زندگیت همیشه «مراقب باش ولی بدبین مباش». من با شناختی که از همسرم داشتم خیلی به حرفش بها ندادم. همسر من در بعضی رفت‌وآمدها که می‌دید اکثر دوستان و اقوام ماهواره دارند، اصرار داشت هر جوری هست ما هم از قافله عقب نمانیم. می‌گفت برادرت آدم امُّلی است. اصلا او چکاره است که ما ملاحظه او را بکنیم. این‌قدر گفت و گفت تا بالاخره من هم گیرنده ماهواره تهیه کردم. اما مخفی از چشم برادر بزرگم که همسایه او بودیم. از قضا یک روزی که بالای پشت‌بام بادیش ماهواره‌ور می‌رفتم، دیدم یکی با دست به پشتم زد و گفت پس بالاخره گرفتی! برادرم آمده بود کولر منزلش را راه بیندازد. مدتی از این ماجرا گذشت. یک روز عصر که همسرم خانه نبود، شیطنت و سروصدای بچه‌ها کلافه‌ام کرد. دستشان را گرفتم و بردم پارکی که روبه‌روی منزل بود.

آنها مشغول بازی بودند و من روی صندلی پارک نشسته بودم و توخودم بودم. برادرم که می‌خواست برای خرید بیرون برود من را دیده بود و آمد کنارم نشست. پس از یک‌سری صحبت‌های متفرقه گفت «گفته بودم ماهواره نگیر. گوش نکردی و گرفتی لااقل مواظب همسرت باش». با شنیدن این حرف چشمانم تیره و تار شد. انگار دیگر جایی را نمی‌دیدم. سریع دست بچه‌ها را گرفتم برگشتم خانه. به خانه مادرخانمم زنگ زدم. گفتند اینجا نیامده است. در حالی که همسرم به من گفته بود می‌خواهد سری به منزل مادرش بزند. به تلفن همراه همسرم زنگ زدم ولی جواب نداد. چندبار پشت‌سر هم تماس گرفتم. پاسخگو نبود. پیامک فرستادم و خواستم سریع تماس بگیرد. بعد از نیم ساعت زنگ زد و گفت تو را هم و دارم برمی‌گردم. بعد از این‌که به خانه برگشت نتوانستم خودم را کنترل کنم و تا در را باز کرد از کوره در رفتم و گفتم «کدام جهنم دره بودی؟» این سوال من تبدیل شد به یک جروبحث طولانی. بعدش بدون این‌که به من و بچه‌ها شامی بدهد، با بی‌خیالی رفت و خوابید. از آن شب به این طرف زندگی‌ام شده جهنم. هفت هشت ماهی است هر روز با هم جنگ و دعوا داریم. من فقط به خاطر بچه‌ها تابه‌حال کوتاه آمده و تحمل کرده‌ام. خانمم دیگر هر وقت دلش می‌خواهد می‌رود و می‌آید. با یکی از زنان همسایه که تنها زندگی می‌کند، دوست شده و هر کجا می‌روند با هم هستند. گوشش به هیچ حرف و نصیحتی بدهکار نیست. می‌گوید اگر نمی‌خواهی طلاقم بده. بچه‌ها هم مال خودت.

دکتر محمدباقر قربانزاده - رئیس دادگاه کیفری یک استان تهران

ضمیمه تپش جام جم

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها