بچه که بودم، پدرم خیلی مسافرت میرفت. پسر بزرگ بودن و نوه بزرگ بودن را اضافه کنید به غرور و سرتقی مردم بیابان و حاصلش میشد اینکه هیچکس اشکم را ندید. یکوقتهایی دلم برای پدرم لک میزد. خواهرهایم راحت گریه میکردند و غر میزدند و بهانه میگرفتند، ولی من حسرت یک آه را به دلشان گذاشتم.