در دو فیلم اخیر نرگس آبیار، ایفاگر دو نقش از متفاوتترین نقشهای کارنامهتان بودید. میان سیدعلی بمون «شیار 143» و غفور نوروزی نفس، چه تفاوتها و شباهتهایی وجود دارد؟
تفاوت این دو نقش که زیاد است و در دو گروه جدا دستهبندی میشود. این دو نقش به لحاظ جغرافیا، شغل و شخصیتپردازی، فرقهایی اساسی با هم دارند. در ضمن تغییراتی که در فیزیک، آرایش مو و لباس غفور میبینیم، در سیدعلی بمون دیده نمیشود. البته این مساله ناشی از تغییرات اجتماعی است که در زندگی این آدم و اجتماع پیرامونش اتفاق میافتد که او را هم دستخوش تغییراتی میکند. اما شباهتهایی هم وجود دارد. هر دو از قشر کارگر هستند و یک بازه سنی را در فیلم طی میکنند. در شخصیت سیدعلی بمون این مساله بیشتر دیده میشود و حدود 30 سال زندگی و تغییرات این آدم را میبینیم و درباره غفور این بازه زمانی و تغییر سنی حدود هشت سال است. از دیگر شباهتها این است که هر دو پدر هستند و فرزندانی دارند که عاشقانه آنها را دوست دارند، اما جنس عشق و دوست داشتن این دو مرد با همدیگر فرق میکند.
از دیگر شباهتهای این دو نقش میتوان به عطوفت و مهربانی ذاتی آنها اشاره کرد.
بله، همین طور است. مهربانی این دو فرد، شکل متفاوتی دارد. یکی مهربانی از جنس سیدعلی بمونِ کرمانی که کارگر معدن است و یکی از جنس غفور نوروزی، راننده خاور کفش بلا. هر دو آدم بااحساسی هستند، ولی شیوه بروز احساساتشان متفاوت است.
در این دو فیلم، گریمهای متفاوتی داشتید که مکمل خوبی برای بازی شما بود. بدون این که بخواهم ارزش کار گریمورها را کم کنم، به نظر میرسد بدون این گریمها هم شما همین کیفیت و تفاوت بازی را ارائه میکردید. انگار شما از آن بازیگرانِ متکی به گریم نیستید. درست است؟
بله، متکی به گریم نیستم، ولی تابع نظر کارگردان و عقل جمعی هستم. منظورم از عقل جمعی این است که کارگردان، گریمور و بازیگر باید در گریم یک شخصیت به اجماعی برسند؛ اجماعی که باید منطقی و قابل باور باشد. من فقط یک عضو از این گروه سه نفره هستم و یک رای دارم. البته این را هم بدانید که اگر قانع نشوم، هیچ گاه قبول نمیکنم. خود من هم معتقدم آن روح شخصیت باید قابل باور باشد و آن چیزی که تماشاگر از درون شخصیت درمییابد و حس میکند، مهمترین وجه کاراکتر است. گریم به اقناع مخاطب و قابل باورشدن شخصیت کمک میکند. ما برای غفور و مقاطع مختلف حضور او در قصه، سه نوع گریم داشتیم که تابع شرایط سیاسی، اجتماعی، سیاسی و روانشناختی آدمهایی بود که از سال 56 تا سال 63 مسیری را طی کردند؛ یعنی دورانی که اتفاقات مهمی در این مملکت افتاد. همه کسانی که سنشان به آن دوران قد میدهد، یادشان میآید که روحیه آدمها، لباس و آرایش آنها، دستخوش چه تغییرات عمدهای شد.
اتفاقا میخواهم بگویم از منظری، گریمهای این دو نقش بشدت حساس بود و اگر با بازیهای ضعیف همراه میشد، نقشها از دست میرفت و خوب درنمیآمد.
درست است.این قدر درباره این گریم به من حرف زدند که فکر کنم برای نقشهای بعدی، هیچ پروگ (موی مصنوعی) بلند دیگری را روی سرم نپذیرم. به هرصورت تماشاگر با یک زمینه ذهنی ـ تصویری از مهران احمدی به دیدن این فیلم میآید و ممکن است در وهله اول، چنین موی بلندی او را پس بزند و متوجه مصنوعی بودن آن شود. من در این تجربه فهمیدم شاید تا جاهایی مخاطب، چنین چیزی را برنتابد که کار مرا به عنوان بازیگر سختتر میکند. برای این که من مدام باید تلاش کنم این شخصیت قابل باور و قانعکننده باشد. به هرحال برای گریم نقش غفور من، خانم آبیار و آقای میرکیانی (طراح چهرهپردازی) به یک توافق دستهجمعی رسیدیم. خانم آبیار عکسی از پدرشان با ویژگیهایی مشابه با نقش غفور از جمله همین مو داشت و میخواست چهره پدرشان تداعی شود. همان طور که اول فیلم هم آمده، خانم آبیار این اثر را تقدیم به پدرشان کردهاند.
ظاهرا پدر خانم آبیار هم راننده بود؟
بله، همین طور است. به هرحال خانم آبیار در جاهایی، ویژگیها و نشانههایی از پدر خودشان را وارد نقش غفور کردند و اتفاقا این مساله به حس کارگردان و در نهایت حال و هوای خوب صحنهها هم کمک میکرد و باعث میشد لحظهها قابل باور شود. در هر صورت خوشبختانه مثل این که تماشاگر پس از حدود ده پانزده دقیقه فیلم، همراه شخصیت غفور میشود و او را با همین شکل و شمایل میپذیرد. ضمن این که حتما همه عوامل باعث میشوند یک فیلم برای مخاطب قابل درک و باور شود.
شما بدون هیچ گریم خاصی، تفاوتها را در بازی و نقشهای مختلف نشان دادهاید. مثلا در «آلزایمر»، «هیچ» و «روز روشن»، گریم خاصی ندارید و یک شکل هستید، اما اتفاقا جنس شخصیتها بسیار از هم دور و متفاوت است.
بله، سعی میکنم در همه نقشها این طور باشم. اما الان پس از گذشت این چند سال حضورم در بازیگری، به این نتیجه رسیدهام که فکر میکنم شاید اصلا اشتباه به این عرصه آمدهام. من در بازیگری دنبال این هستم نقشهایی متفاوت از آدمهایی متفاوت را قابل باور بازی کنم، اما مثل این که برخی، بازیگری را طور دیگری تعریف میکنند و نمیگذارند هیچ تغییر عمدهای نه در روح و نه در فیزیک و نه در قیافهشان ایجاد شود. آنها سالها یک نقش را فقط با تغییراتی جزئی بازی میکنند که آن تغییرات هم در حد اسم و فامیل و شغل نقش است! جالب اینجاست که خیلی محکم هم میگویند اصلا بازیگری یعنی همین. وقتی استاد شریفینیا میگوید بازیگری یعنی این که خودتان را بازی کنید، من به خودم شک میکنم. چون ایشان الان جاهایی بازیگری را تدریس هم میکند. برنامه هفت، ایشان را همراه یک آدم کمتر دیده شدهای دعوت میکند تا میزگردی را درباره نقد بازیگری برگزار کنند. من فکر میکنم همه اینها یک برنامهریزی اســت که بـازیـگری، خیلی ساده و راحــت جلـوه کـنـد. شـاید برای همین چیزهاست که وقتی آدمها در خیابان مرا میبینند، میگویند چون ما خوب گریه میکنیم، خوب جوک میگوییم و خوب ادا درمیآوریم، پس میتوانیم بازیگر شویم. به نظرم اینها مقصر نیستند. آنها احتمالا چون آن برنامه هفت را با حضور آقای شریفینیا دیدهاند، فکر بازیگری به سرشان زده است!
بازیگران از بازی در نقشهای متفاوت حرف میزنند، اما همیشه و شاید هیچ وقت این تفاوت واقعی نقشها در عمل برای بسیاری اتفاق نیفتد. بازیگران چطور میتوانند فرصت بازی در نقشهای متفاوت را برای خود ایجاد کنند؟
این را نه بر مبنای توانمندی میگویم و نه براساس تلاشی که خودم برای بازی خوب و متفاوت میکنم. بحث به هیچ وجه شخصی نیست و میخواهم باتوجه به درسی که خواندهام و تجاربی که طی این سالها به دست آوردهام و از بزرگان بازیگری یاد گرفتهام، از یک استاندارد صحبت کنم. آن چیزی که قطعا درباره بازیگری میدانم این است که بازیگر باید توانایی ایفای نقشهای متفاوت، قابل باور و قانعکننده را برای مخاطب داشته باشد. همه بازیگران ادعا دارند ما این بار نقشی متفاوت و قابل اهمیت بازی میکنیم. اما آن چیزی که در عمل و واقعیت میبینیم، تکرار مکررات است و هیچ اتفاق مهمی نیفتاده بجز جزئیاتی که اصلا دیده نمیشود. قطعا بخش عمده این ماجرا به درونیات، استعداد و قابلیت آن بازیگر و بخش مهم دیگر به زحمتی برمیگردد که بازیگر در مسیر درست برای نقش میکشد. در ضمن بازیگر باید علم این کار را هم داشته باشد و فقط با عرق ریختن، نقش متفاوتی شکل نمیگیرد. این هم کار سختی است و چیزی نیست که از عهده هر کسی برآید. قطعا آدمهای خیلی خوبی در این سینما هستند که به مدارج بالای بازیگری رسیدهاند، اما برخی توان این کار را ندارند. برای ارائه یک بازی متفاوت، بازیگر حداقل به یک پیش تولید یک ماه و نیمه نیاز دارد و او باید نقش را یا از گنجینه ذهنی خود بیرون بکشد یا برای پیدا کردن و درآوردن آن میان جامعه برود. بازیگری که تا به حال در زندگی، پایش را از میدان ونک پایینتر نگذاشته، چطور میتواند نقش یک آدم فقیر را بازی کند؟ چطور میتواند نقش پدری را بازی کند که امکان خرید شیر خشک برای نوزاد گرسنهاش ندارد؟
برای بازی در نقش غفور انگار بجز فیلمنامه و تخیل، از نمونهها و ما به ازاهای واقعی و بیرونی هم وام گرفتهاید؟
بله، این دوره زندگی غفور که در نفس میبینیم، همزمان با سالهای کودکی و نوجوانی من بود و همه تصاویر آن دوران در ذهن من تهنشین شده است. به هرصورت پدر مرحوم خود من فارغ از جذبهاش، آدم مهربانی بود که گاهی با بچههایش بازی میکرد. برای بازی در نقش غفور، من شخصیتهایی واقعی از جمله پدرم را درنظر گرفتم و وجوه مشترکی میان آنها پیدا کردم. در صحبتهایی که با خانم آبیار داشتیم، بسیار درباره شخصیتپردازی غفور و وجوه مختلف آن بحث شد و این نقش ماحصل یک تعامل سهجانبه میان کاراکتر، بازیگر و کارگردان است. من زمان پیش تولید، ساعتها به این نقش فکر کردم، آدمهای زیادی را دیدم و به آدمهایی که از قبل در ذهنم وجود داشتند، مراجعه کردم. مجموع اینها باعث شد شما یک پدر مهربان دلانگیزی به نام غفور ببینید. خیلی از تماشاگران با دیدن این نقش، به من میگویند کاش ما چنین پدری داشتیم. البته هر پدری در جایگاه خودش دوستداشتنی است. اما بعضی از پدرها ویژه هستند و آدم با خودش میگوید چقدر خوب است آدم بابایی این طوری داشته باشد که ته دافعهاش، یک اخم و تشر شیرین است. بارها شما در فیلم میبینید بچهها شلوغ میکنند و باوجود تشر پدر به کارشان ادامه میدهند. غفور پدری است که شبها برای بچه هایش قصههای جذاب سریالی تعریف میکند.
شهرزادی است برای خودش!
(میخندد) بله، واقعا. از آن طرف چون برق نبود، باتری ماشین را میآورد تا بچهها بتوانند برنامه کودک تلویزیون را ببینند. او با این که همسرش را سالها قبل از دست داده، ازدواج نکرده و عاشقانه پای بچههایش نشسته است. آن هم با تمام تلخیهایی که ننهآقا ـ مادربزرگ بچهها و زنبابای غفور با بازی پانتهآ پناهیها ـ دارد؛ البته این تلخیها هم، کرشمهای در خودش دارد و شیرین است. در ضمن غفور آدمی بشدت بیتکلف و بدون ادا و اطوار است. او حتی پس از جانباز شدن نیز همان غفور سابق است و روحیهاش تغییر نمیکند و هیچ جا شما احساس نمیکنید او سید و حاجی کلیشهای برخی فیلمهای دفاع مقدسی است.
لهجه غفور متعلق به کجاست؟
به نوعی قمی است. البته قمی اصلی را ننه آقا صحبت میکند. غفور هم به واسطه این زنبابا و پدرش چند سالی را در قم زندگی کرد و بعد هم دوباره با هم به تهران برگشتند. به همین دلیل قرار بود فقط یک ته لهجه قمی داشته باشم. درواقع چیزی بین قمی و تهرانی. از آن کارهای خیلی سختی بود که خانم آبیار از من خواست. (میخندد) البته وقتی غفور با ننهآقا صحبت میکند، لهجه قمی اش بیشتر میشود.
البته لحن و بیان شما طوری است که توانایی لهجههای مختلف را دارید.
بله، خوشبختانه تا به حال توانستهام چند لهجه را در فیلم و سریالهای مختلف حرف بزنم؛ از مازندرانی و خراسانی تا همدانی، کرمانی و حالا هم قمی. من برای همین نقش غفور میتوانستم کاملا با لهجه قمی صحبت کنم، اما خواست کارگردان این لهجهای است که در فیلم میشنوید. همه اینهایی را که میگویم، اگر درست نباشد، خود خانم آبیار میتواند تکذیب کند و بگوید نه، چنین چیزی نبوده! (می خندد) برای همین دارم با شجاعت اینها را میگویم.
راستی یک خالکوبی هم روی مچ دست راست غفور است که البته نمای واضحی از آن در فیلم دیده نمیشود. چه چیزی نوشته؟
این خالکوبی پیشنهاد من بود و باتوجه به نقش و این که آن زمان خالکوبی مرسوم بود، خواهش کردم در فیلم داشته باشم. چون غفور مادرش را از دست داده بود، روی دستش خالکوبی کرده بود «مادرم بود» یعنی عشقم مادرم بود. جانم مادرم بود.
بهار در تخیلات و قصهپردازیاش، قدرت و نیروی پدر را مثل سامسون، از موهای بلندش میدانست. احیانا برای قدرت گرفتن بیشتر، فیلم «سامسون و دلیله» را هم دیدید؟!
(میخندد) بله. هم این فیلم را دیدم و هم «شعله» را برای خواندن آن تکههای آوازی که در نفس میبینید. بجز اینها من برای بازی در نقش غفور، دو سه بار بدون این که کسی بداند به قم و داخل حرم و بازار رفتم. بویژه به صورت مخفیانه و با کلاه و عینک بدون اینکه کسی مرا بشناسد. به چهاربندون هم رفتم که اصل قمیها آنجا میایستند و صحبت میکنند. این کار را برای شنیدن لهجهها و دیدن روابط آدمها انجام دادم تا نقش غفور را بهتر و باورپذیرتر بازی کنم. در ضمن اینجا میخواهم به نکتهای اشاره کنم که شاید کمتر کسی به آن توجه کرده باشد؛ من برای نقش غفور، حدود 12 کیلو وزن کم کردم.
بیماری تنگی نفس غفور هم پیوندی مضمونی با عنوان فیلم و سرنوشت بهار دارد.
دقیقا. ما یک سکانس پایانی داشتیم که حذف شد. در آن غفور دوباره دارد به جبهه برمیگردد.
الان هم این سکانس رفتن به جبهه در فیلم هست.
نه، یک سکانس دیگر داخل ماشین است که بهار به صورت انیمیشن ظاهر میشود و یک اسپری آسم به پدرش میدهد. غفور هم نگاهش میکند و اشک در چشمانش حلقه میزند.
شما خودتان هم پدر هستید؟
بله. دختری به نام باران دارم و عاشقانه دوستش دارم.
علی رستگار
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
بهتاش فریبا در گفتوگو با جامجم:
رضا کوچک زاده تهمتن، مدیر رادیو مقاومت در گفت گو با "جام جم"
اسماعیل حلالی در گفتوگو با جامجم: