به قیافه‌اش می‌خورد سی و چند ساله باشد. کوله‌پشتی بزرگی انداخته بود روی کولش و داشت چشم‌چشم می‌کرد ببیندم.
کد خبر: ۹۶۹۰۱۶

بهش گفته بودم ماشینم قرمز است و کوچک. تا مرا دید، گل از گلش شکفت. دوید طرف ماشین، کوله‌اش را به سختی گذاشت توی صندوق عقب و هنوز ننشسته شروع کرد به حرف زدن که بلژیک به دنیا آمده و همان‌جا بزرگ شده، بعد رفته فرانسه پرستاری خوانده و لیسانس را که گرفته، برگشته بلژیک برای کار در یکی از معروف‌ترین بیمارستان‌های لیژ. شش ماه از کار کردنش نگذشته که یک روز نشسته و کلاهش را قاضی کرده و زده زیر همه چیز:

خب که چه؟ بیست و چند سال پرستار باشم و شب و روزم را سر کنم توی این بیمارستان که چه؟ بعدش بازنشسته شوم و مستمری‌ام را خرج پادرد، زانو درد، سردرد و کمر درد کنم که چه؟ زندگی‌ام را پر کنم از تکرار محل کار و خانه و رئیس بخش و ریاست کل که چه؟ مگر چند بار قرار است زندگی کنم؟

پشت‌بندش رفته استعفا داده و چند ماهی دنبال شغلی گشته تا بلکه بیشتر از یک بار زندگی کند. با لیسانس پرستاری بازاریاب هتلی شده که می‌خواسته شعبه‌های متعددی در کشورهای مختلف افتتاح کند:

- گفتند برو یک سال کوبا زندگی کن. گفتم چشم. گفتند برو ساحل عاج. گفتم چشم. برو سنگال. چشم. برو مکزیک. چشم. اندونزی. یونان. تایلند. ترکیه. چشم. چشم. چشم.

نوبت به مصر رسیده. دوره چهار ساله ماموریتش که تمام شده، تمدید کرده. بعد از هشت سال دوباره چهار سال دیگر زندگی در مصر را انتخاب کرده. انقلاب مصر را به چشم دیده. بهار عربی را از سر گذرانده. لابه‌لای زنان مصر زندگی کرده است. راهپیمایی زنان مصر را در حمایت از قانون حق طلاق دیده و پیروزی‌شان را از نزدیک لمس کرده. کلی حرف دارد درباره زنان مسلمان. این که همین حق طلاق بعدها چه قدر به ضرر زندگی‌های مشترک مصری‌ها تمام شده. مصر را زیسته...

- بعد از انقلاب مصر، استانبول را انتخاب کردم و تمام این سال‌ها دوست داشتم بیایم ایران. عکس‌های ایران را که تماشا می‌کردم، به خودم می‌گفتم نوبت ایران است.

تمام روز را درباره تفاوت‌های زنان ایران و مصر حرف می‌زند. با من بحث می‌کند سر نوع پوشش زن‌های ایرانی. از تاریخ می‌پرسد. بهتر از من بلد است جواب‌ها را. بناهای تاریخی کاشان را با بناهای مصر مقایسه می‌کند، مسجدها را با مراکش، شهر زیرزمینی را با دالان‌های اهرام ثلاثه. با هرکس همکلام می‌شود، سریع چرتکه ذهنش را به کار می‌اندازد برای تحلیل. ویکی پدیای زنده است این زن...

- 50 سالم است. خوشحالم از تصمیمی که گرفتم. من به اندازه ده نفر زندگی کرده‌ام. ماموریت توی هر کشوری، برایم یک تجربه زیستی متفاوت داشته. هرجور حساب می‌کنم، بُرده‌ام.

هفته قبل از آمدنش به ایران، رفته بود نیس. سیل آمده بود. 20 نفر رفته بودند توی پارکینگ خانه‌ای تا اتومبیل‌شان را آماده کنند برای نجات از دست سیل. حبس شده بودند توی همان پارکینگ و همه مرده بودند. خطوط ارتباطی مشکل پیدا کرده بود.

- مادرم مرد و زنده شد تا من توانستم باهاش تماس بگیرم و ثابت کنم سالمم. از من قول گرفته هرجا می‌روم، روزی یک عکس از خودم برایش بفرستم.

شب، موقع خواب، تبلتش را می‌دهد دستم که عکسی بگیرم ازش. خنده تمام صورتش را پر کرده. تاکید می‌کند نور و پس زمینه خوب باشد. مبل هم توی عکس بیفتد. باید معلوم باشد اقامتگاهش همه‌جوره راحت است.

- هر شب باید از جایی که هستم، عکس بگیرم و بفرستم برایش. نگرانم می‌شود. باید مطمئن باشد جای خوابم خوب است، سرما نخورده‌ام، غذای خوب دم دستم است، دست و پایم نشکسته، سیل و زلزله نیامده، تصادف نکرده‌ام، هواپیمایم سقوط نکرده. بهش می‌گویم من 50 سالم است آخر. 30 سال است دارم توی کشورهای مختلف تنها زندگی می‌کنم. انقلاب دیده‌ام از نزدیک. وسط شورش و آشوب زندگی کرده‌ام. اما توی گوشش نمی‌رود. روزهای شلوغی مصر، به روزی یک عکس قانع نبود. مادر است دیگر.

زوم می‌کنم روی چهره سی و چند ساله صد و چند سال زیسته زن. نشانگر دوربین لبخندش را تشخیص می‌دهد. بوق کوتاهی می‌زند و تصویرش را ثبت می‌کند برای مادر...

- می‌دانستم کتاب دوست داری. کتابی برایت آورده‌ام که با همه اینهایی که داری، فرق دارد. این رمان با من سفر کرده. فرودگاه به فرودگاه. کشور به کشور. پیش خودم گفتم روح تمام سفرهایی که کرده‌ام، توی این کتاب نفوذ کرده. چه هدیه‌ای بهتر از این؟

فکر و خیال دست از سرم برنمی‌دارد. توی ذهنم می‌گذارمش کنار زن‌های دور و بر. مقایسه می‌کنمش با زن همسایه، با استاد دانشگاهم، با خاله و عمه، با دوست‌ها. فکر می‌کنم به سفرهایی که نرفته‌ایم، آدم‌هایی که ندیده‌ایم، تجربه‌هایی که نکرده‌ایم، خطرهایی که از بغل گوش‌مان نگذرانده‌ایم. راست می‌گوید خب. مگر چند بار قرار است زندگی کنیم؟

سمیه نوروزی - روزنامه نگار

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها