دیگری سری به نشانه تاکید تکان میدهد و نفر چهارم با بیحوصلگی میگوید نه و رویش را برمیگرداند.
زن میانسال میپرسد: «من تا به حال کرمان نرفتهام، این اولین بار است. فقط میدانم که کرمان شهری کویری است و هوای گرم و سوزانی دارد.»
اولین جملاتش مرا شوکه نکرد، اما سعی کردم کسالت تکرار را از خودم دور کنم. 14ساعت تا شهرم راه بود و زمان خوبی، تا گپ و گفت درباره شهر کرمان گل بیندازد. یک جورهایی از اینکه از چیزهایی بگویم که آن زن ندیده و نشنیده و از حیثیت مجهول کرمان دفاع کنم سر کیفم میآورد، اما باید قبل از هر چیز به سوالات کلیشهای و تکراری که بارها به آنها جواب دادهام پاسخ میدادم. «شما چرا رنگ پوستتان سفید است؟ فکر میکردم کرمانیها که از دسته جنوبیها هستند(!) باید سبزه باشند.»
گفتم: «بله، همه اینطور فکر میکنند همانطور که تصور میکنند کرمان یک بیابان بیآب و علف است.»
کلیشهشکنی از چهره کرمان
و بعد از این توضیح، اجازه هر سوال بعدی را از او میگیرم و با غرور خاصی از کرمان برایش میگویم. «کرمان مجموعهای متنوع از آب و هوای مختلف است و حتی مناطق سردسیری هم دارد... .» و آنقدر میگویم تا به گوغر میرسم؛ زادگاه پدریام. دهستانی از توابع شهرستان بافت که یکی از قطبهای پرورش گردو در ایران است و همه فراموش میکنند گردو در آب و هوای کوهستانی و خنک زنده میماند و ثمر میدهد.
ارتفاعش از سطح دریا زیاد است و همین هم گوغر را در دل کویر سبز نگه داشته. یاد تابستانهایی میافتم که از گرمای کرمان فرار میکنیم و به خنکایش پناه میبریم. یاد بارندگیهای سنگین زمستانش که به روایت پدرم آنقدر زیاد میبارید که وادارمان میکرد از میان برف تونل بزنیم و راهی بیابیم. حالا هم برف یکی از نمادهای گوغر است؛ هیچکس باورش نمیشود که در دل یک شهر کویری هر سال جشنواره آدم برفی با چه شکوهی برگزار میشود.
دو، سه ساعت گذشته و انگار توانستهام با توصیفاتم اشتیاق هم کوپهایهایم را به شنیدن و دانستن درباره گوغر جلب کنم. خانم میانسال میگوید شاید بخواهد با خانوادهاش عید را در کرمان بگذراند و من به یاد بهار پارسال و عیدگردیهای خودمان میافتم. زمانی که وارد جاده جوپار شدیم، جادهای که درختهای گز دو طرف آن به تو میگویند در دل کویر میرانی، از کنار کارخانه روغن نباتی با آن دودکشهای بزرگش عبور کردیم و به سمت تابلوی نسب شده «شهر بافت» رفتیم. بعد از رودخانه نشأت گرفته از کوههای هزار به روستای کوچک «نگار» رسیدیم و هر چه جلوتر میرفتیم دشتهای خشک جای خود را به کوههای خشک میدادند. بعد از دو راهی «لالهزار» و روستای «قلعه عسکر» به تابلوی سادهای که رویش نوشته «روستای امیرآباد گوغر» میرسیم و از اینجا به بعد کوههای خشک جای خود را به تپهها و دشتهای سبز میدهند.
مسیر، چیزی شبیه یک نقاشی
آبراهههایی که از میان دشت میگذرد و گاوهای سیاه و سفیدی که همیشه برای چرا در آن حوالی هستند این نقاشی را کامل میکنند. اینجا «گودار» نام دارد. بعد از حدود 10 کیلومتر وارد مرزهای دقیق گوغر میشویم، جادهای که به دلیل شیب به آن «گودال» میگویند و کوههای مرتفع سبز سمت راست آن را احاطه کرده است. سرم را از شیشه بیرون میبرم، باد خنک روان، صورتم را لمس میکند و اکسیژن که عطر درخت گردو دارد و سبزههای تازه ریههایم را جلا میدهد. تا چشم کار میکند درخت گردو هست و چنارهای بلند که با عبور باد از میانشان صدای رودخانههای خروشان را میدهند. اینجا رودخانهها همیشه پرآبند و سنگهای میان آن به دلیل فشار آب آنچنان صیقل خوردهاند که برای عبور از روی آنها باید مراقب گامها بود. حالا سیاهچادرهای عشایر (پلاس) و تک و توک خانههای گِلی نمایان میشوند و چوپانان که گلههای گوسفند را در دشتها رها کردهاند. از روستاهای کوچک و «چشمه سبز» که میگذریم به مرکز گوغر یعنی روستای «امیرآباد» میرسیم. خیابانهایی که دو طرف آن را دیوارهای کاهگلی خانهباغی قدیمی و درختان گردو کهنسال احاطه میکند. برای رسیدن به خیابان اصلی از پل بزرگی که روی رودخانهای بنا شده میگذریم. در خیابان اصلی، اما مسجد است و مغازههای کوچک و بانک و خانههایی با قدمت بسیار. به خانه حاج قاسم، پدربزرگم که خانهای قدیمی است، میرسیم. خانهای با سه طاق بزرگ به ارتقاع حدود 5 متر که در میان آن باغچهای وسیع و عمیق پر شده از درختان گردوست و دور تا دور حیاط را اتاقهای کوچک احاطه کرده است. خانهای که غیر از اینکه خانه رویایی کودکیهای ما بود گاه و بیگاه بچههای معماری از کرمان برای دیدنش میآیند و از روی آن طرح میزنند. از خیابان اصلی عبور میکنیم تا به سمت منطقه معروف «اسفندران» برویم. جایی که خانههای ویلایی و مدرن در میان انبوه درختان همه جای آن به چشم میخورد و ماشینهای پارک شده از تعداد زیاد مسافران حکایت میکند. انعکاس آسمان و ابرهای پراکندهاش در میان آب سدهای بزرگ اطراف جاده، فضای سوررئال و انتزاعی عجیبی را ایجاد میکند که چشمها را به شگفتی وامیدارد.
کهنسالترین درخت گردوی ایران
«بُندَر» نام بخش دیگری از گوغر است که جدای از آبشار معروفش، خانه کهنسالترین درخت گردوی ایران است؛ درختی با خاطره هزاران سال در دل. به یاد کودکیام میافتم که هر هفته به همراه پدرم به گوغر میآمدیم تا به جنگل درختان پسته وحشی یا «بَنه» برویم. اینجا که میرسیم چشمان تعجبزدهاش به من هشدار میدهد که این گیاه آشنا نیست و باید توضیح بیشتری بدهم. به ذهنم فشار میآورم تا یادم بیاید که هر بار که مادربزرگم قاتق بنه بار میگذاشت چطور ما را با گفتن خواصش مشتاق به خوردن میکرد. مثلا اینکه مقوی کبد است و سرفه و خفقان را تسکین میدهد. اینکه مسکن درد کمر، درد پشت و درد قولنج است و ضمادش در درمان ورمها و زخمهای سخت مفید است.
تازه اول شب است و تا کرمان راه زیادی در پیش است. زن میانسال از من میخواهد کمکش کنم تا در کرمان روزهای خوبی را بگذراند. حالا دیگر به جز چند گزاره کلیشهای چیزهای دیگری هم پس ذهنش از شهر کرمان هست. کیسه شکلاتی به سمتم میگیرد. لبخندی زدم و از او خواستم تا شمارهاش را داشته باشم. گفتم میخواهم شما را به جاهای جدیدی کرمان ببرم تا کویر و رمز و رازهایش را بهتر بشناسید.
مژده شهسواری / چمدان (ضمیمه پنجشنبه روزنامه جام جم)
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
بهتاش فریبا در گفتوگو با جامجم:
رضا کوچک زاده تهمتن، مدیر رادیو مقاومت در گفت گو با "جام جم"
اسماعیل حلالی در گفتوگو با جامجم: