اشاره: داستان پرفراز و نشیب حضور بانوان در عرصه شعر، همیشه خواندنی بوده است و سابقه‏ای به درازای عمر شعر و شاعری دارد؛ اما این حکایت در شعر پس از انقلاب به خاطر جهت‌گیری متعهدانه و مضامین ناب و رویکرد جدی به نقش سازنده زن در اجتماع با حفظ حرمت و توجه به عفیفانه بودن آثار خواندنی‏تر شده است.
کد خبر: ۸۳۱۹۰۵

امروز و در این صفحه آنچه می‌خوانید گزیده‌ای است از آثار شاعران جوانی است که هفته گذشته در اردوی آفتابگردان‌ها شرکت کرده بودند. که در اختیار جام‌جم قرار گرفته و برای نخستین بار منتشر می‌شود.

اسماء‌ سوری‌/‌ تهران‌/‌ متولد 70

منم گنجشک مفت سنگ‌های بر زمین مانده

هراسی کهنه از صیاد‌های در کمین مانده

دعایی بی‌اجابت کنج سقف خانه کز کرده

که بین شک و ایمان جماعت، با یقین مانده

من آن انگور... نه من غوره‌ای مستی نفهمیده

که با او حسرت دستان گرم خوشه‌چین مانده

رکاب نقره انگشتری که گوشه دکان

دهانش پر شده از پرسشی که بی‌نگین مانده

منم آن چادر قاجاری اصلی که از ترسِ

رضاخانی، تمام عمر را خانه‌نشین مانده!

فاطمه ابوالفتحی‌/‌ بابل/ متولد 75

1

هنوز صبح نیامده بود

اما دلش مثل صبح روشن بود

می‌دانست تا آسمانی شدن چند قدم بیشتر نمانده

چشم‌هایش را بست

دست‌هایش را روی قلبش گذاشت

و لبخند زد

درست مثل عکس روی اعلامیه ترحیم

لبخندی که دیگران را به گریه می‌انداخت...

2

مرگ را قلقلک نده!

وقتش که برسد،

خودش با خنده به سراغت می‌آید...

طاهره فرزانه‌/‌ خرامه‌/‌ متولد 73

1

زل می‌زنم به لحظه در هم شکستنم

حالا منم که تیشه به این ریشه می‌زنم

همواره سخت بوده‌ام، اما از این و آن

جز زخم‌های کهنه نمانده ست بر تنم

از من گذشته‌اند و فقط جا گذاشتند

اندوه‌های خاکی خود را به بودنم

جا مانده‌ام میان غم این‌روزها، اگر ـ

بی‌وقفه در نبردم و با خویش دشمنم

پروانه‌ام که هم پُرم از شوق پر زدن

هم بیشتر به دور خودم پیله می‌تنم

لختی نگاه کن به تن این غزل ببین!

غمگین ترین مسافر این داستان منم

یعنی برای «از تو نوشتن» مجال نیست...

خو کرده‌ام به یکسره از درد گفتنم!

2

باز آمدم زیارت

شاه چراغ خوبم

من نذر کرده بودم

صحن تو را بروبم!

من پای قول ماندم

جارو کشیدم، اما

خادم گرفت از من

جاروی کوچکم را

وقتی که اخم می‌کرد

من گریه کردم... ای کاش

با خادمت بگویی

یک ذره مهربان باش!

طیبه عباسی‌/‌ قم‌/‌ متولد 73

«دائم میان رفتن و ماندن مردد است»

این حال و روز زائری از قم به مشهد است

ایوان طلا برای دلش صحن آینه است

مثل کبوتری است که جلد دو مرقد است

اینجا مدینه نیست ولی غرق غربت است

هر کس برای حاجت خود مشهد آمده است

هرچند عرض حاجت مردم عجیب نیست

وقتی که لطف شاه خراسان زبانزد است

هر کس که پای پنجره فولاد آمده

از دست مهربان تو حاجت روا شده است

وقت وداع می‌رسد از راه، یارضا!

این یاکریم خسته که چشمش به گنبد است،

بغض تو را میان گلویش فشرده و

قلبش برای حضرت معصومه لک زده است...

...

باب الجواد ـ لحظه آخر ـ کبوتری

دائم میان رفتن و ماندن مردد است...

فاطمه خراسانی طاهری‌/‌ یزد‌/‌ متولد 72

باورت می‌شود خودم باشم، نوه کله شق شیطانت؟!

هرچه هم دسته گل به آب دهم می‌دوم در پناه دامانت

دوست دارم نصیحتم بکنی ـ بچه کی می‌شود بزرگ شوی؟!

وای از دست تو خدا رحمی بکند بر من و به مامانت

شکوه‌هایت شبیه لالایی، می‌نشیند به دل، دوباره بگو

آخ اخمت چقدر می‌چسبد، دیدنی می‌شوند چشمانت

ساعتی آمدم کنار تو تا، از غم و غصه در امان باشم

چادر گل گلی سرم بکنم، چای داری برای مهمانت؟

***

من زمین خورده‌ام دوباره «عزیز» دست‌های مرا بگیر و بگو

ـ «رود کوچک» خدا کند که بلا دور باشد همیشه از جانت!

بار اول که نیست پس پا شو! قرص و محکم بایست، دخترکم

در مرام زمین مروت نیست، زخم‌هایت فدای ایمانت

من همانم فقط صدایم کن ـ آی گیسوبریده شیطان!

شانه‌ات را بیار تا این بار، بزنم بر دل پریشانت

مرضیه شهیدی‌/‌ الیگودرز‌/‌ متولد 69

آیینه قرآن و دعای جوشن آوردم

آه از بهار دِه برایت سوسن آوردم

یادم می‌آید پشت گوشی سرفه می‌کردی

مادر! برای سرفه‌هات آویشن آوردم

هی دستکش می‌بافتم... هی منتظر... شاید...

شال و کلاه و دستکش یک خرمن آوردم

در نامه‌ها گفتی لباست وصله می‌خواهد

عیبی ندارد با خودم نخ سوزن آوردم

ای من بگردم قد و بالای تو را مادر!

اشک و کت دامادی و پیراهن آوردم

چشم حسود از قامتت، از دست‌هایت دور

از جنس دریا «وان یکادوا» شیون آوردم

مرضیه فروزنده‌/‌ شهرکرد‌/‌ متولد 67

باید بروم

از این شهر پر از کلاغ

از این خیابان پر از برف

از این کوچه پر از دیوار

خسته‌ام...

می‌ریزمت توی تنگ ماهی

توی شعرهام

گره کوری می‌شوی

به پیوند ابروان من

می‌ریزمت توی قاب سنگی‌ام

من

مترجم لب خوانی مجسمه‌هام

قبل از تراشیدن لب‌های تو

توی غارها

هزارسال زمان کمی است

بعد از دو قرن سکوت

جنگ جهانی سوم...

پیشگو نیستم، اما

خوب می‌دانم که چشم‌های تو غنیمت این جنگ‌اند

روزها با فانوسی در شهر می‌گردم

با پای لنگ همین شعر

در چشم خانه تاریخ

در گورهای دسته‌جمعی

گم می‌شوم

به فالگیرها اعتماد نکن

چشم‌های تو نانوشته‌اند

هدیه حکیم سیما‌/‌ رشت‌/‌ متولد 77

من بره‌ای مظلوم و بیمارم

در گله تیمارم نمی‌کردند

چوپان به اجدادت پناهم ده

قصاب‌ها در شهر می‌گردند

چوپان هوای شهر آلوده است

اینجا برای من هوا دارد؟

اینجا نفس پایان نمی‌گیرد

وقتی هوا بوی تو را دارد!

آیا در آغوش تو جایی هست؟

آنجا صدای هیچ گرگی نیست

حس می‌کنم حتی کنار تو

قصاب تهدید بزرگی نیست

می بخشم انسان‌های ظالم را

اما تو از آن قوم بیزاری

چیزی بگو حرفی بزن چوپان!

جایی برای بودنم داری؟

اندوه من یک عمر تنهایی ست

با بودنت پا روی آن بگذار

تو آخرین انسان سالم باش

من را به دست گرگ‌ها نسپار...

نیلوفر بختیاری‌/‌ تهران‌/‌ متولد 69

در خواب دیدم چشم‌های کوچه تر بود

گویا کسی از کوچه در حال سفر بود

پر زد دوباره یک کبوتر از سر بام

سهم من از پرواز او یک مشت پر بود

پیغام ما را برد با خود تا به خورشید

از روز اول، آن کبوتر، نامه‌بر بود

*

تنها کلیدِ قلبِ این خانه تو بودی

آن شب که رفتی چشم‌های ما به در بود

جا شد چگونه گوشه تابوت تاریک

آن قامتی که از تمام شهر سر بود؟

آن شب که رفتی با لباس خاکی جنگ

در گوش ما هر لحظه آژیر خطر بود

با روشنای یاد تو شب‌های خانه

مست از سرود صبح و پیغام سحر بود

مثل کسی که در نماز عشق باشد

این خانه از زخم نبودت بی‌خبر بود

*

آویز گردنبند مادر شد پلاکت

انگشترت هم سهم دستان پدر بود

ناهید شادان/ سبزوار/ متولد 71

تو مثل طعم بکر و خاص خرمالو

شبیه باغ‌های ناب عنابی

حقیقت داره که تالاب آغوشت

یه جای امنه واسه خواب مرغابی

به هم ثابت می‌شه هربار می‌خندی

که دنیا رو هنوز می‌شه تحمل کرد

الان فصل شکفتن نیست ولی گونه‌م

با هر لبخند تو یک باغچه گل کرد

با این که سخت لبریزم از احساست

بازم قلبم واسه عشق تو جا داره

نمی‌شه نقطه پایان معین کرد

نمی‌شه گفت دریا انتها داره

یه دنیا حرف می‌ریزی تو فنجونم

دلم از جنگ با عقلم رها می‌شه

دارم ایمان میارم حرف‌های تو

می‌تونه باعث صلح جهانی شه

پریسا جعفری قهفرخی‌/‌ شهرکرد‌/‌ متولد 69

دیریست شوق پرزدنی نیست در سرم

من یک پری کوچکم، اما نمی‌پرم

غمگینم آن‌قدر که فروغم به شعر خواند

غمگین‌ترم از این که نکردند باورم

حس می‌کنم که جز قفسی تنگ و تیره نیست

پیراهنی که تنگ گرفته ست در برم

تو بی‌قراری از لب این رود بگذری

من ناگزیرم از دل این رود بگذرم

بی‌مقصدی به راهم و بی‌قایقی به آب

دریا بایست نی‌لبکم را بیاورم

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها