بیریا، بیادعا، بیتوقع او میرود در محرومترین روستاها، به حوالی زادگاهش در بیجار، آنجا که میداند مردمش هر روز طعم فقر را زیر دندان مزهمزه میکنند و بچههایش منتظر یک تلنگرند که بیسواد بمانند. ثریا پاشنه را ور میکشد و میزند به کوره راهها، زیرباران خیس میشود، روزها در جادههای بسته شده با برف میماند، گِلی میشود و از ریخت میافتد تا برسد به مدرسه اما باز هم میرود. نقاطی که او در آنجا تدریس کرده حتی روی نقشه هم نیست، ولی ثریا خودش پی بچهها میرود و نقاط محروم را بو میکشد تا گرهی از کاری باز کند. ثریا مطهرنیا، دانشجوی دکتری است، از او خواستهاند در دانشگاه تدریس کند، اما او نه گفته و به روستاهای بیجار وفادار مانده است. چقدر بوی آدم میدهد این ثریا، این گفتوگو را که بخوانید حتما باورتان میشود.
شما 22 سال است در مناطق محروم کشور تدریس میکنید، چرا در روستاها ماندگار شدید؟
من کار با بچههای محروم روستا را با هیچ چیز عوض نمیکنم، این بچهها به من نیاز دارند. اوایل خدمتم در روستای دورافتاده یاسوکند حسنآباد یاسوج تدریس میکردم که هیچکدام از مردمش فارسی بلد نبودند، من هم ترکی نمیدانستم و برقراری ارتباط میان ما تقریبا غیرممکن بود. اما بچهها به معلم نیاز داشتند و من سعی میکردم با ایما و اشاره به آنها تدریس کنم. اما چون نمیشد این وضع را ادامه داد شبها از روی کتاب، زبان ترکی یاد میگرفتم و بتدریج به این زبان مسلط شدم. من پنج سال در یاسوکند ماندم و تصمیم گرفتم اوضاع نابسامان مدرسه را سروسامان بدهم. این مدرسه هیچ امکاناتی نداشت، حتی سرویس بهداشتی. با اولیای دانشآموزان صحبت کردم و از اهمیت مدرسه و سواد برایشان گفتم و توضیح دادم که اگر کمک کنند مدرسه سروسامان بگیرد این پول برای آینده بچههایشان خرج شده و هدر نرفته. کمکم اعتماد مردم به من جلب شد و با کمک آنها برای مدرسه سرویس بهداشتی و سه کلاس درس ساختیم.
شما به اجبار آموزش و پرورش به این روستا رفتید؟
نه، خودم انتخاب کردم. من متولد بیجارم و خوب میدانم روستاهای این منطقه چقدر محروم هستند و بچههایش به کمک نیاز دارند. از همان اول خودم محل خدمتم را انتخاب میکردم یعنی اول روستاها را شناسایی میکردم و بعد درخواست تدریس در آنجا را میدادم. در یکی از سالهای خدمتم معلم یک مدرسه راهنمایی بودم که دانشآموزانش از نظر درسی خیلی ضعیف بودند و من بچههای ضعیفتر را جمعهها به خانه خودم میبردم و با آنها کار میکردم.
امسال هم در مدرسه روستای چشمهکوره تدریس میکنم. این مدرسه حیاط نداشت و بچهها نمیتوانستند بازی کنند. من با اهالی روستا حرف زدم و خواهش کردم زمینهایشان را به مدرسه بدهند تا بچهها حیاط داشته باشند و بتوانند جنب و جوش کنند. مردم هم قبول کردند و حالا بچهها حیاط دارند و بازی میکنند. من به خودم قول دادم در طول دوران خدمتم به روستاهای مختلف بروم و زمانی که موفق شدم اوضاع آنجا را تاحدی سروسامان بدهم به روستایی دیگر بروم و برای آنجا هم کاری بکنم.
میدانم آموزش و پرورش بابت هیچکدام از این خدمات به شما پاداش یا حقوق نمیدهد.
من بابت این کارها هیچ انتظاری ندارم. البته از دولت و مجلس انتظار دارم به وضع معیشت معلمان رسیدگی کنند، چون وقتی معلم در رفاه باشد بهتر کار میکند، اما من باور دارم اگر حقوقم کم است یا مشکلات معیشتی دارم این هیچ ربطی به بچههای بیگناه مناطق روستایی ندارد. اولین سالی که به روستای چشمهکوره آمدم مدرسه آب و سرویس بهداشتی نداشت، پیش خودم فکر کردم وقتی این حداقلها نیست چطور انتظار داریم بچهها وضو بگیرند و نماز بخوانند، برای همین پیگیری کردم تا مشکل آب و سرویس بهداشتی مدرسه حل شد. من تابستانها همیشه به این فکر میکنم که مدرسه محل خدمتم به چه چیزهایی نیاز دارد و از چه راههایی میتوانم این نیازها را برطرف کنم. چند سالی در مدرسهای کار میکردم که اتاقی بود که قبلا تنورخانه بود و بخاری و لولهاش درست از وسط کلاس بالا میرفت و به پشتبام میرسید. روزی متوجه شدم این لوله مشکل دارد و ممکن است جان بچهها را به خطر بیندازد برای همین نردبان گذاشتم و رفتم روی سقف، اما موقع پایین آمدن پایم لیز خورد و سقوط کردم. آن روز یک ساعت از درد روی زمین خشک شده بودم و کمردرد آن سال هنوز با من است.
پشیمان نیستید؟
اصلا، در عوض خوشحالم که وجدانم راحت است، من به نان حلال و برکتش ایمان دارم.
تا حالا شده بچهها را تنبیه کنید؟
من تنبیه بدنی نمیکنم و اغلب با نگاه یا رفتارم بچهها را متوجه اشتباهشان میکنم. البته سعی میکنم بیشتر روی نقاط مثبت بچهها تمرکز کنم و کارهای خوب را در آنها تقویت کنم نه این که روی نقاط ضعفشان دست بگذارم.
کار با بچههای مناطق محروم سخت نیست؟
این بچهها فرقی با دیگران ندارند، البته وقتی امکانات رفاهی وجود داشته باشد استعدادها بیشتر شکوفا میشود و مشکل مناطق محروم این است که این استعدادها در اثر نبود امکانات بارور نمیشود. من سالها پیش دانشآموزی به نام علی داشتم که اهل روستای آلپهوت بود با دنیایی از محرومیت. یک روز علی به من یک نقاشی داد و زیرش نوشته بود تقدیم به ثریای عزیزم، مهربانتر از مادرم. او روی کاغذ یک ماشین کشیده بود با لاستیکهای بزرگ. وقتی ماجرای نقاشی را پرسیدم علی گفت دوست دارم پولدار باشم و برای تو ماشین بخرم که پیاده این راه را نیایی و چرخهای بزرگی هم داشته باشد که توی گل نمانی، آخر روستای آلپهوت و راههای منتهی به آن همه خاکی بود که وقتی باران میآمد همه لباس ما گلی میشد. من آن نقاشی را هنوز نگه داشتهام و برایم خیلی عزیز است. علی الان از دانشآموزان ممتاز دبیرستان است و آرزو دارم روزی او را در دانشگاه ببینم.
غیر از علی کدام یک از دانشآموزان طول تدریستان را به یاد دارید؟
همه بچهها را، بخصوص بچههای اولین سال خدمتم در روستای نورمحمدکندی، سیامک و آمنه هم دانشآموزان زرنگ کلاس بودند. آن سال روز اول مهر پسری با عصا دم در مدرسه ایستاده بود، اسمش حسین بود و خانواده فقیری داشت که سه بچه معلول هم داشت. حسین به من نزدیک شد و گفت، تو منو راه میدی مدرسه و من گفتم حتما بیا، چرا که نه. حسین چون معلول بود تا سیزده سالگی مدرسه نرفته بود، اما شوق زیادی برای درس خواندن داشت. مدرسه ما آب نداشت برای همین بچهها هر کدام صبح به صبح از خانه یک دبه آب میآوردند مدرسه. یک روز آب ما تمام شد و من به بچهها گفتم چه کسی حاضر است آب بیاورد که حسین با آن عصای زیربغل داوطلب شد، حسین پسر مهربانی بود و همیشه در یادم میماند. همین باعث شد برای لولهکشی آب مدرسه تلاش کنم، چون بچهها واقعا سختی میکشیدند. رفتم اداره آب و فاضلاب و آنقدر دوندگی کردم تا آب به مدرسه رسید، لوازم لولهکشی را هم با کمک مردم و خیرین خریدم.
از حسین خبر دارید؟
نه، چون روستایشان خیلی دورافتاده بود، اما همان سال خواندن و نوشتن را کامل یاد گرفت. خوشبختانه مدرسه آن روستا حالا آب دارد و حیاطش را هم که همان سال آسفالت کردیم، کلاسها هم پرده نداشت که خودم برایش دوختم. حالا خیالم راحت است که بچههای روستای نورمحمد با راحتی بیشتری درس میخوانند.
میدانم بجز کارهایی که گفتید برای تعدادی از دانشآموزان کارهای ویژهای میکنید که نهتنها فراتر از شغل معلمی است، بلکه کار هر کسی هم نیست. درمان بچههای بیمار را میگویم، این کار را از چه زمانی شروع کردید؟
چهار سال پیش محل خدمتم روستایی بود با مسیری خاکی و ناهموار که از جاده اصلی 20 دقیقه هم پیادهروی داشت. آنجا شاگردی داشتم که اولین بار که دیدمش در نظرم مثل یک قناری پروبال سوخته آمد. پی کارش را که گرفتم فهمیدم سارا که هفت ماهه بوده چهار دست و پا راه افتاده و به چراغ والر خورده که رویش یک کتری آب جوش بوده، بعد هم آتش چراغ به فرش رسیده و خانه آتش گرفته، یعنی سارا هم با آب جوش سوخته هم با آتش.
پدر و مادرش میگفتند سارا که در بیمارستان بوده پرستارها دائم میگفتند دعا کنید بچهتان بمیرد و آنها هم کاملا ناامید شده بودند، اما شخصی به آنها گفته که بچهتان را از اینجا ببرید و برسانید تهران. آنها هم همین کار را کردند، اما درمانها اثری نداشته. وقتی سارا را دیدم تصمیم گرفتم کارهای درمانیاش را پیگیری کنم و بهترین پزشکان را شناسایی کردم. تا الان او 22 بار جراحی شده و هر بار که سارا در اتاق عمل است من پشت در منتظرم و هول و تکان دارم. آخرین باری که او را جراحی کردند از 9 صبح تا شش عصر کارش طول کشید و سارا بعدش آنقدر درد داشت که مرفین هم آرامش نمیکرد، سارا که گریه میکرد من هم گریه میکردم و پا به پایش زجر میکشیدم. اگر این بچه را از نزدیک ببینید دلتان کباب میشود.
حالا بعد از این همه جراحی چهرهاش بهتر شده؟
بله، الان دو ابرو دارد، چشم چپش هم که سالها باز مانده بود حالا باز و بسته میشود. هفت انگشت دستش را هم که قطع کرده بودند الان به کمک یک دستگاه رشد کرده. آن اوایل سارا انگشتهایش را قایم میکرد، اما حالا دیگر اینطور نیست. سارای من میخواهد پزشک شود و سر از پا نمیشناسم وقتی امید را در چهرهاش میبینم.
هزینههای جراحی چطور جور میشود؟
با کمک افراد خیر. مقامات دولتی زیاد قول دادند، اما عمل نکردند، من بجز سارا، 52 بچه دیگر دارم که تعدادی سرطان دارند یا دیابتی هستند یا هستی را دارم که کامش بازاست و نمیتواند حرف بزند. اینها همه بچههای خانوادههای تنگدست هستند و به کمک نیاز دارند. بجز اینها 136 بچه بیبضاعت هم دارم که با وجود مستعد بودن به خاطر تنگدستی خانوادههایشان در آستانه ترک تحصیل بودند. اغلب اینها چون خوابگاه ندارند یا از عهده هزینه ایاب و ذهاب برنمیآیند یا قید مدرسه را زده بودند یا تصمیمش را داشتند. آموزش و پرورش هم به این بچهها سرانه نمیدهد. اما ما با کمک خیرین آنها را تحت پوشش گرفتیم و برایشان طوری برنامهریزی کردهایم که با رتبههای خوب در دانشگاههای دولتی قبول شوند.
این روزها بحث رتبهبندی معلمان موضوع روز است و بسیاری از آنها دغدغه کسب رتبه دارند. شما فکر میکنید با این خدمات و البته این که دانشجوی دکتری هستید، 24 کتاب نوشتهاید و مقالات چاپ شده داخلی و بینالمللی دارید باید چه رتبهای بگیرید؟
در این دنیا هر چه از مادیات به من بدهند برایم ارزشی ندارد. قبلا میگفتم من با خدا معامله میکنم، اما حالا میگویم خدا مالک دنیاست و معامله با او جایز نیست. رتبه واقعی از نظر من رسیدن به رضایت خداست. من در ورزشهای کاراته، والیبال و تنیس هم مقام دارم و اگر این چیزها مبنای رتبهبندی باشد حتما رتبه خوبی خواهم داشت، اما این چیزها برایم مهم نیست، چون مهم از نظر من این است که معلم جایگاه واقعیاش را در جامعه به دست بیاورد.
مریم خباز / گروه جامعه
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد