در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
باری! (یا همان اما بعد!) گفت: بهبه! چه چیا میبینم در این سال جدید! ای مرد! جلوتر بیا بینیم! تو نه همانی که میان خلق به عریانی شهره خاص و عام میبود؟ گفت: آری. گفت: هوممم... شیکّانپیکّان نمودهای! تو را چه شدهست و چه ترفند زدی کز رفتار پیشین بازگشتی؟!
طاهر سابقالعریان گفت: ای شیخ! بدان این وصلهها بر ما نمیچسبد؛ ما همان طاهر عریانیم که بودیم؛ چرا که حرف مرد یکیست! باری، عید آمده بودی و سال، نو گشته بودی و خلایق هرکدام که از میهمانی بازمیگشتی، نگاهی سخت عاقل اندر سفیه بر ما میفکندی و زان بدتر، طرز برخورد مامانبزرگ حسامی همیبودی کی مهمانی رفتن به کناری نهاده با وردنه در کوچه و پسکوچه به دنبال ما همیافتاده بود مر پوشاندن لباس نو ما را. آخر سر چون بدیدمی دیگران هر روز از بهر شیرینیها و اواجیل! پروارتر همیگردند و ما بعکس، هر روز از فرار در کوچهها و سوزاندن کالری، لاغرترمی بشویم ، گفتیم موقتا از رکاب خر شیطان پایین آمده، چند صباحی برای استراحت بهاری هم که شده البسه بر تن نموده، باک اشکم از بنزین اشربه و اطعمة عید پر ساخته، برای باقی سال چربی ذخیره فرموده، در این ضمن به خدمت شما هم بیاییم.
یکی از یاران که محو سخنان سابقالعریان گشته بودی گفت: پس چرا هنوز لاغر و مردنی مینمایی مرد؟!
طاهر به ناگه عنان اختیار از کف بدادی و برخاستی و برآشفتی و موی پریشان بنمودی و فریاد برآوردی: «خب آقاجان اینکه رسم و رسوم ملت عوض شده دیگه به من چه ربطی داره؟ دِ! هر جا رفتیم دیدیم عوض شیرینی و آجیل پسورد مودم تعارف میکنن و میشینن وایبربازی. با پسورد و وایبر که نمیشه شکم سیر کرد و خرج زن و بچه داد!
این بگفت و سر به بیابان نهاد و حضار و مستمعین درون خیمه را در بهت و حیرت بر جای نهاد و چون برفت یکی از یاران فرمود: استاد! حالا این که رفت، ولی خودمونیم پسوردتون چیه؟! ما دو ساعته منتظریم سخنرانیاش تموم شه از خودمون به نحو احسن پذیرایی کنیم!و مبایلو تلفن های هماریه خویش از جیب جامگان به در آورده و مشغول ارسال و دریافت اس ام اس و چت در وایبر و واتس اپ همی شدند.
ف.حسامی
(پاسخگوی بروبچهها)
مورچه و مورچهخوار
اگر صبح یک روز دلانگیز بهاری از خواب برخیزی و قطار مورچهها را از روی لبه کابینت دنبال کنی و برسی به چند تا دانه سفید و شیرین زیر کابینت چه کار میکنی؟ جاروبرقی میآوری تا همهشان را یکجا هورت بکشد یا اول مورچهها را نجات میدهی بعد جاروبرقی را روشن میکنی؟
پایمردی
میدونی بعضی روزها از چی و از کی گلهمندم؟ نه فکر بد نکن! اقوام و دوستان؟ نه! ارزش گلهگذاری رو ندارن! از پایی که تنهایم گذاشت و من و پای دیگهام رو به امان خدا رها کرد. آخه در جوانی و در اوج شروشوری بیوفایی کرد اما بنازم به این یکی پا که تا حالا من رو کول کرده و بیمزد و منت به هر کجا که میخواهم میبرد. بارها خواستهام جلوی آیینه بایستم و با صدای بلند فریاد بزنم و ازش تشکر کنم! بگذار بگویند دیوانه شده. چه فرقی میکند؟ بذار هر چه دلشان میخواهد بگویند. بهش بگویم متشکرم، دوستت دارم و ازش خواهش کنم اگه همه من رو تنها گذاشتند تو من رو تنها نذار. بذار همه دنیا بدونند ما به هم وفاداریم و تا تهِ تهِ دنیا همراه و همسفر هم خواهیم بود.
جانباز ابراهیم امامی جوانمرد
لب تر کن تا خودم جفپاهام رو قط کنم دودستی تقدیمت کنم جوانمرد! به پات بگو خِعلی مردی دااااش!
لطافت طبع
۱-احسنت به کل دوستانم تکتک/ احسنت به طاهر و شما هم بیشک/ در داخل «خانة پیامکها» هم/ اینقدر نکار بهر من نارنجک.
۲-«باران که در لطافت طبعش گزاف نیست»/ وقتی رسید مردم تهران شدند شاد/ هرچند در میان مدیران سختکوش/ درگیری و گیسکشی نیز شد زیاد/ آن گفت باران که نه، آب حیات بود/ از فکر ما بارور این ابر در هواست/ این گفت پیشبینی ما بود اینچنین/ ما نیز گفتهایم: بدان از دعای ماست.
قنبر یوسفی از آمل
هیولا در خواب شیرین
شعله قدرت در سینه من پخش شده. مثل یک آهن محکم؛ اما سکوت حرف میزنه. تمام چیزهایی که باید بشنوم رو میگه. چیزهایی که باید ازشون بترسم رو تأیید میکنه و به من یادآوری میکنه که بدون آزادی من تنهام. دیوارهای کهنه اتاق نمیتونه نفسها و ایمان من رو بدنام و تیره و تار کنه. اینی که هستم بستگی به کاری که میکنم داره. نمیخوام تسلیم بشم. فقط این بار برنامهای که دارم رو درست انجام میدم. یاد میگیرم که تلاشهای خودم رو قبول کنم. چون لذت پیروزی بدون تلاش هیچ معنایی نداره. زندگی میکنیم و تجربه میکنیم، بلند میشیم و زمین میخوریم. مثل ضربان قلب یک هیولای خفته که خوابهای شیرین میبینه.
سایه تنهایی
اندرزنامه احمدالممالک بابلی
۱-چیزی که آب با خودش میبرد را اگر نمیتوانی برداری، غصه از دست دادنش را نخور.
۲-هیچ عشقی قابل اعتماد نیست مگر اینکه پشتش به تعهد گرم باشد.
۳-گاهی سکوت هم حرفهایی برای گفتن دارد.
احمد از بابل
پندها و اندرزهات رو دادی دیگه؟ سریع رد شو که اگه مریدان ابوالمعالی بفهمن داری جا پای مرادشون میذاری تیکه بزرگهت گوشی موبایلته که به عنوان عضو جدید بدن در کتب علوم ازش نام برده میشه!
سربههوا
این روزها حال من هم مثل حال آسمان، پیشبینینشده است. گاهی میبارد و گاهی از گرمای آفتاب بر لب سواحل افکارم آفتاب میگیرد و خوش میگذراند. کراوات میزند و از پشت شیشه عینکهای دودی و با آن موهای ژل کشیدهاش برای خودش برنامهریزی میکند؛ دل از اینترنت و صفحههای مجازی میگیرد، تنه سرگرمیاش را در گوشیای میگذارد که از تکامل نوکیای ۱۱۰۰ فقط آهنگ پخش میکند! اما از حق نگذریم؛ خوب فهمیده که اگر به من دل خوش کند باید در عصری قبلتر از عصر یخبندان بماند و در دل غارهای سیاه، گذشت روزها را با کشیدن تیری بر قلب غار سر کند.
این بار خودم را به او سپردهام؛ شاید آن کودک درونی که میگویند آنقدرها هم کودک نیست؛ فقط گاهی ادای کودکانه درمیآورد تا بعدها نشان دهد من چقدر بیشتر از او سربههوا بودهام و او در دلش به من میخندیده.
دریا بابادی از شهرکرد
قفس تنهایی
من یه شیرم؛ یه شیر قفسی. کف قفس از هر چی هست از خاک نیست وگرنه تا حالا با پنجههام کنده بودمش. یه آدم بزرگ و دو تا بچه از پشت میلهها بهم زل زدن. این جور مواقع انتظار دارن از جام بلند شم و به میلهها نزدیک بشم یا چنان غرشی کنم که همه جا بلرزه، اما وقتی من اینکار رو نمی کنم، آدم بزرگه چشم میگردونه،خم میشه و یه سنگ برمیداره. بعد قایم میزنه به وسط دو تا چشمام. من قصد ندارم تکون بخورم. تنها کاری که میکنم اینه که سرم رو از روی پنجههام بلند میکنم و روم رو میکنم اون طرف. صدای دور شدنشون رو میشنوم. چیزی نمیگذره که سر و صدای میمون نر بلند میشه. نگهبان کمی هندونه میگیره سمتش اما نمیذاره برش داره. میمون نر جفتپا بلند میشه و به نردهها لگد میزنه. از ته گلوش جیغ میکشه و به سمت نردهها میاد. میمون نر با چند جهش سریع و دیوانهوار به سمت انتهای قفس میره و با تمام قدرت خودش رو میکوبه به دیوار. میمون ماده دندوناش رو به نگهبان نشون میده و دستش رو سمت هندونه دراز میکنه. نگهبان میخنده و تسلیم میشه. میمون ماده پیروزمندانه میره سمت میمون نر و هندونه رو بهش میده. بعد دورتر میشینه و هندونه خوردن میمون نر رو نگاه میکنه. سرم رو برمیگردونم. سعی نمیکنم مگسها رو بتازونم. قفس گرگ رو میبینم. اون هیچ وقت حرف نمیزنه. مثل همیشه با سری افتاده و به شکل خستگیناپذیری طول قفسش رو با قدمهای کوتاه مدام طی میکنه. از این سر قفس به اون سر قفس و دوباره از نو. با چشمام دنبالش میکنم. سرم رو از روی پنجههام بلند میکنم و گردنم رو راست میگیرم. روم رو میکنم سمت دیوار و سرم رو میذارم رو کف قفس. اگه خاک بود با پنجههام میکندمش. سرم نزدیک دیواره. با چشمام مورچهها رو که دارن از دیوار بالا میرن دنبال میکنم.
شیوا
حالا من به خاطر زحمتی که کشیده بودی گفتم جهندم و ضلر و همهش رو چاپ کردم؛ آممممااااا... صادق هدایت برای هدایت صادقانه قلمت به سمت هنر گفت: یادت باشه کار هنری نباس این طور باشه که برای نشون دادن روزمرگی و کسالت و بیحوصلگی و این چیا خواننده یا در کل مخاطب هم احساس کسالت و خستگی و بیحوصلگی بهش دست بده؛ وگرنه خیلی راحت می گه : خب حالا منظور ؟! و بلند میشه میره پی کارای دیگهش!
بلایای غیر طبیعی
۱-میگویند صدا پژواک دارد؛ یقین دارم عشق هم همینطور! گویی سرسرای قلبم را آینهکاری کردهاند که هر لحظه مهرت و یادت در آن هزاران بار پژواک میابد.
۲-نمیدانم چه گدازهای زیر آتشفشان چشمانت پنهان است که اینگونه به یکباره فورانی از حسی مرموز شبیه عشق را به سویم روانه میدارد و تا عمق یخچالهای قلبم راه خود را باز میکند و من را هم آتشفشانی میکند.
اسرین، دختر سنندجی
سردرگم
وقتی نمیتونم یک لیست از آرزوهام تهیه کنم، حتی از غول چراغ جادو هم کاری برنمیاد. باری به هر جهت بودن مرام من نیست. گوش دادن به آرزوهای دیگران از من یه آدم منفعل ساخت. حق دارم نگران سلامتیم باشم وقتی به هر چیز بیمزهای بلندتر از همیشه میخندم. آدما اینجا همهشون شبیه همند؛ حتی فرقهاشون هم شبیه همه. درصد واقعبینیم کم شده؛ یکی رو میخوام که هر چی گفتم بگه: همینی که هست. بگم: یعنی چی؟ بگه: همینی که هست!
پیمان مجیدی معین
سفرهای سوپرمن به هند
زندگیام را دودستی چسبیدهام! نه خسته میشوم، نه مینشینم، نه آرزوی مردن میکنم. از سختیها و زخمزبانها و بیوفاییها گذشتم و همچنان روی پاهایم ایستادهام؛ محکمتر از همیشه. من زنده ماندم برای تویی که زندگیات را صرف من کردی؛ و زنده میمانم و هر روز بیشتر از روز قبل میجنگم برای شادیات. غصه نخور و لبخند بزن تا وقتی من هستم لبخند بزن؛ فقط لبخند. تو اگر بخندی، من میتوانم بتنهایی جلوی دنیا بایستم.
فاطمه ب.جهانی از دهلی
خیلی هم دلت بخواد
۱-چه سادهلوحانه است که فکر کنیم غمها برای خودشان لباس نو و کیف و کفش نمیخرند. روزی که روز اول عاشقی ماست، روز اول مهر غمهاست.
۲-وای! حتماً خیلی سخت است کسی که مقابلت ایستاده است و میگوید مرغ یک پا دارد را قانع کنی! دریا دریا هوای تازه برایم بیاورید. من احساس خفگی میکنم میان این همه «کوری». جالب اینجاست که میگفت چرا به من میگویی «تو»! نمیدانست همه برای من «شما» هستند و «تو» شدن برای من خیلی لیاقت میخواهد.
احسان ۸۷
صرف فعل به روش کبریتی
عزیزی میگفت: گذشته مثل چوب کبریت سوختهایه که قبلاً یه بار روشن شده. واقعاً همینطوره. تلاش برای روشن کردن یه کبریت سوخته به جای روشنایی فقط بهت دستایی آلوده به سیاهی میده. به نظر من آینده هم یه چوب کبریته که هنوز نوبتش نشده تا گوگردش رو تحویل بگیره. پس از اون هم انتظار روشنایی نداشته باش؛ اما چوب کبریتی که توی این لحظه توی دستای شماست هم گوگرد داره و هم شانس روشن شدن. روشناییش رو با هیچ چیزی عوض نکنید.
نشمیل نوازی از بوکان
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
سیر تا پیاز حواشی کشتی در گفتوگوی اختصاصی «جامجم» با عباس جدیدی مطرح شد
حسن فضلا...، نماینده پارلمان لبنان در گفتوگو با جامجم:
دختر خانواده: اگر مادر نبود، پدرم فرهنگ جولایی نمیشد
درگفتوگو با رئیس دانشکده الهیات دانشگاه الزهرا ابعاد بیانات رهبر انقلاب درخصوص تقلید زنان از مجتهد زن را بررسی کردهایم