مینشینیم روبهروی امکلثوم، مادر شهید محسن رجبی. آخرین عکس محسن را قاب گرفته روی دیوار، گُله به گُله، هرجای خانه، آذین بسته با گلهای پلاستیکی.
محسن چشم دوخته به ناکجاآباد، با چشمهای نافذ مشکی و لبهای مُهر و موم. میوهای تعارفمان میکند، پرتقالی قاچ میکنیم، بفرما میزنیم، نمیخورد، راه گلویش بند است، بغض است این راه بند، میدانم. اشاره میکند به قاب عکس محسن و برادر بزرگترش، دو فرزند سفرکرده، دو آرمیده در گور. «چطور چیزی بخورم؟» این را امکلثوم میپرسد.
پاسخش سخت است، سکوت بهتر است، مادران داغدیده را فقط خودشان میفهمند، معنی روزهای چشم انتظاری را فقط خودشان میدانند. سکوت کردهایم، نوبت داستان محسن است.
تنورجنگ داغ بود، سه پسرخانواده رجبی رخت رزم به تن داشتند، پدر هم با آنها بود، او پشت جبهه و پسرها خط مقدم. محسن تازه اسمش جزو قبولیهای کنکور آمده بود، پزشکی، امکلثوم یادش رفته کدام دانشگاه، محسن اما جبهه را انتخاب کرد، مادرش پاپیاش شد که درس بخوان، اما از او شنید که دکترها همه دارند میروند جبهه. خطوط مقدم جنگ، محسن را کربلایی کرد، شد شب و روزش، خواب و خوراکش.
سال 63، ماه اسفند، روز بیست و سوم؛ محسن و پدرش کنار هم شام خوردند، عملیات بدر بود و وقت برای ماندن، اندک؛ این آخرین ملاقات بود.
محسن قطرهای از دریای بدر بود، بدر اهداف بزرگی داشت، توی سیبلش تسلط بر جاده العماره به بصره بود و راهیابی به هورهای غرب دجله. در آن ازدحام ِنیروهای خودی و دشمن، دقایق آخر زندگی محسن اما گم است، فقط میدانند پا به پای رزمندهها به دل خاک عراق زده و بعد هم شهادت در آغوشش کشیده. خبر شهادت محسن را پدرش برای خانواده آورد، امکلثوم که خبر را شنید از حال رفت.
التهاب روز رسیدن خبر شهادت محسن هنوز توی چشمهای امکلثوم است، دلشورهها خانه کرده در نگاهش و بیم و امیدها رخنه کرده زیر پوست به چروک نشسته صورتش. اشک میریزد و میگوید: «همه منطقه را گشتند، اجساد را وارسی کردند، اندیمشک و آن حوالی را زیر و رو کردند، جایی نماند که سراغ محسن را نگرفته باشند، عدهای میگفتند همراه بقیه مجروحان به تهران اعزام شده، تهران را هم زیر و رو کردند، اما اثری از محسن نبود که نبود.»
سرانجام آب پاکی را ریختند روی دست خانواده رجبی و دو احتمال گذاشتند پیش پایشان، یا محسن در خاک عراق شهید شده یا به اسارت رفته. امکلثوم احتمال دوم را دوست داشت، ترجیح میداد محسن در عراق باشد، حتی اسیر، ولی زنده باشد، نفس بکشد و بالاخره روزی برگردد. تا یکسال با همین آرزو دوام آورد، خودش را راضی کرد که محسن جایی از این کره زمین زنده است و به خانه فکر میکند. اما بعد از یکسال، تردید سراغ امکلثوم آمد، دودل شد که محسن زنده است یا مرده، ولی دلش نمیخواست به مرگ به نبودن به رفتن فکر کند، او افکار منفی را پس میزد و دور میانداختشان. او منتظر ماند به هر مشقتی که بود، برای هر لحظه، هر وقت زنگ خانه زده میشد، هر وقت تلفن زنگ میخورد، هر وقت کسی زبان باز میکرد، هر وقت خبری پخش میشد.
امکلثوم دل بسته بود به روایت یک راوی که گفته بود محسن در خاک عراق زخمی شده. او پیش خود میگفت حتما زخمهای عمیقی برداشته که نتوانسته برگردد، پس برمیگردد شاید فقط کمی طول بکشد.
سالها گذشت، جنگ تمام شد، اما محسن نیامد، ولی پدر محسن رفت، مفقودالاثر شدن محسن او را از پا انداخت، قلبش تاب فراغ نیاورد و ایستاد. امکلثوم داغ دید، هنوز داغ محسن سرد نشده یک داغ تازه آمد، نانآورش، سرپرستش رفت.
بعضیها که عزیزی از دست میدهند خواب او را میبینند و این طوری آرام میشوند، از خوابهای امکلثوم میپرسم، از حال و روز محسن، از نشانیهای احتمالی که گاهی دنیای ماوراءالطبیعه آن را به ما زمینیها میدهد. از اولین خوابش میگوید؛ امکلثوم رفته بود خط مقدم جبهه که عراقیها ناگهان حمله کردند، پس تا توانست دوید تا دست دشمن به او نرسد، اما ناغافل کفشش افتاد توی رود، هرچه تقلا هم کرد دستش به آب نرسید. تعبیر امکلثوم شهادت محسن است از این خواب.
خواب دوم، امکلثوم زائر حرم امام حسین(ع) است، در شلوغی اطراف ضریح به مردم میگفت مردم اگر من بتوانم از این ضریح بالا بروم یعنی بچهام زنده است و بعد شروع کرد به بالا رفتن تا رسید به بالای ضریح، یعنی محسن زنده است؛ مدتها دلش به همین خواب خوش بود.
بار سومی که محسن به خواب مادرش آمد کنار نهری بزرگ بود که یک ماهی درشت درونش شنا میکرد، مادر از پسر خواست این ماهی را بگیرد که محسن هم گرفت. امکلثوم میگوید این خواب را شب فوت شوهرش دیده، یعنی که محسن ماهیاش را صید کرده.
30 سال اینگونه گذشت، با قلبی آکنده از غم و البته مالامال از امید. مادر مفقودالاثر جنگ هشت ساله شد مادر انتظار، مادر چشم به راه، با چشمانی کمسو شده از شدت گریه، با قلبی چند تکه شده که مرگ ناگهانی پسر بزرگش روی آن آتش گذاشت.
عکس پسر ارشدش را نشانمان میدهد، جوانی خوش بر و روست، با موهای پرپشت مشکی حالتدار. حالا خانه این پسر قطعه 256 بهشت زهراست، پاتوق هر پنجشنبه و جمعه و روزهای تعطیل امکلثوم.
قبر برای این مادر هم زخم است، هم مرهم. قبر برای او فاصلهای ابدی با عزیزی است، یک دالان پرحسرت است که آرزوهایش را در آن دفن کرده. ولی قبر محسن برایش مرهم است. محسن پس از 30 سال بالاخره به زادگاهش آمد؛ این اوج داستان زندگی امکلثوم است.
سه روز مانده به اربعین، تلفن خانه امکلثوم زنگ خورد، برادر بزرگترش عکس و شناسنامه او را میخواست. امکلثوم به تردید افتاد، عکس محسن بعد از 30 سال به کار چه کسی میآمد، اما راضی شد و عکس و شناسنامه را داد. ولی دلش طاقت نیاورد، آنقدر پا پی پسر شد تا او لب باز کرد، گفت از معراج شهدا تماس گرفتهاند، گفت محسن را آوردهاند و روز اربعین به خاک سپرده خواهد شد.
روز ملاقات با محسن دست و دلش میلرزید، پسرها و عروسها همراهش آمدند تا اگر از هوش رفت حائلش باشند. وارد اتاقی شد پر از تابوت، یکی از تابوتها مال محسن بود، تکهای از جمجمه جوانش را تفحص کرده بودند و لای پوشش پنبهای به شکل اندام آدم پیچیده بودند، این تکه استخوان شد محسن، شد جوان رعنای او.
حالا تکلیف امکلثوم روشن است، مثل هزاران مادر شهیدی که عزیز از دست دادهاند و برای تسکین دلتنگی به قبرش چنگ میزنند. خانه جدید محسن قطعه 50 بهشت زهراست، ردیف 114، خیلی دورتر از آرامگاه ابدی برادر بزرگش. این روزها امکلثوم یک پایش اینجاست و یک پایش قطعه 256.
کمی فکر میکند، زمین را با چشم میکاود و مطمئن میگوید تصمیم گرفتهام مجاور بهشت زهرا شوم، مثل ننهعلی که سالها کنار مزار پسرش ساکن شد و همانجا مرد. میگوید کلی با محسن حرف دارم، میخواهم یادش بیندازم که آرزوی دامادیاش را داشتهام، یادش بیاورم که میگفت مادر وقتی بزرگ شوم برایت همه کار میکنم، میخواهم از بدقولیاش بگویم. اما محسن که تقصیر ندارد، متولد نوزدهم تیر سال 42، نمیدانست که بیست و سوم اسفند سال 63، همان شبی که بعد از شام از پدرش جدا شد و به خیل رزمندههای عملیات بدر پیوست، شبی که 21سال و 9 ماه و چهار روز داشت، پیمانهاش پر خواهد شد.
امکلثوم میگوید طاقت تماشای صحنههای جنگ را ندارم، حتی شنیدن اخبار جنگ، تلویزیون او همیشه خاموش است از ترس دیدن و شنیدن همین صحنهها. خانه او سوت و کور است، پر از تنهایی است، پر از عکس مسافری آسمانی است، پر از گریههای وقت و بیوقت است. به خودش اشاره میکند، به چشمهای خیسش، زهرخندی میزند و میگوید اگر دریا بود تا به حال خشک شده بود. بهتر نگاهش میکنم، سالها انتظار حسابی فرتوتش کرده، به چشمهای خیس و مویرگهای پرخونش خیره میشوم، به چشم من آسمان چشمهای امکلثوم تا زنده است خواهد بارید؛ این داستان زندگی همه مادران انتظار است.
مریم خباز
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
بهتاش فریبا در گفتوگو با جامجم:
رضا کوچک زاده تهمتن، مدیر رادیو مقاومت در گفت گو با "جام جم"
اسماعیل حلالی در گفتوگو با جامجم: