سروان میری ظهر روز جمعه فرصت را غنیمت شمرد و دختر کوچولویش را به پارک برد. در حال بازی با زهرا بود که تلفن همراهش زنگ خورد. دخترک نگران به پدر خیره شده بود. میدانست احتمال دارد همین تماس پایان بازی او و پدرش باشد.
ـ بله بفرمایید.
ـ سلام جناب سروان. عظیمی هستم از کلانتری 36 تهران. یک مورد قتل به ما گزارش شد که بعد از بررسی گزارش، موضوع مورد تائید قرار گرفت. بازپرس در راه هستند و خواستند شما هم خود را به محل برسانید.
کارآگاه آدرس را گرفت و زهرا را به خانه رساند. بعد هم خود راهی محل جنایت شد. قتل در خانهای ویلایی در حاشیه شهر رخ داده بود. جاده شلوغ بود و او بعد از حدود یک ساعت رانندگی خود را به آنجا رساند.
افرادی که برای تفریح به آنجا آمده بودند، کنجکاو مقابل خانه توقف کرده بودند. سروان خود را از میان جمعیت عبور داد و وارد ویلا شد. عمارتی زیبا در میان باغ قرار داشت و چند زن و مرد در گوشهای از حیاط در حال صحبت کردن بودند. گروهبان عظیمی با مشاهده سروان به سوی او آمد. بعد از سلام و احوالپرسی گزارش قتل را داد.
«مقتول صاحب ویلا به نام رحمان است که با شلیک دو گلوله از پشت سر، هدف قرار گرفته است. او امروز اینجا مهمانی ترتیب داده بود و زمانی که برای آوردن وسایل کباب به داخل عمارت رفته بود، هدف گلوله قرار گرفت. هیچ کدام از مهمانان ضارب را ندیدهاند.»
ـ سرقتی انجام شده؟
ـ نه. انگیزه انتقامجویی بوده.
سروان سپس وارد عمارت شد. جسد وسط پذیرایی با صورت روی زمین افتاده بود. پاها به سمت آشپزخانه و صورت رو به در ورودی بود.
نحوه قرار گرفتن جسد نشان میداد، مقتول قصد خارج شدن از عمارت را داشته که هدف گلوله قرار گرفته است.
سروان سپس بازجویی از همسر مقتول و مهمانان را آغاز کرد. زن جوان در گوشهای از سالن نشسته بود و یکی از مهمانان سعی داشت او را آرام کند.
کارآگاه به یکی از اتاقها رفت و از گروهبان عظیمی خواست، فرناز را برای تحقیقات به آن اتاق بیاورد.
ـ همسرتان با کسی اختلاف داشت؟
ـ نه. او مرد آرام وخوش برخوردی بود. عاشق مهمانی و مسافرت. مدیر یک شرکت بزرگ بود و با کارمندانش رابطه خوبی داشت.
ـ در مورد زمان قتل بگو.
همسرم برای آوردن وسایل کباب به داخل عمارت آمد. من هم به دنبالش راه افتادم تا کمکش کنم. مقابل در که رسیدم صدای شلیک دو گلوله را شنیدم. سریع وارد عمارت شدم. جسد رحمان وسط پذیرایی افتاده بود. یکی از پنجرهها باز بود و مردی در حالی که اسلحهای به دست گرفته بود پشت آن قرار داشت.
ـ او را شناختی؟
ـ نه. به چهرهاش نقاب داشت.
ـ تعقیبش نکردید؟
ـ من با دیدن این صحنه بیهوش شدم.
ـ به مهمانان مشکوک نیستی؟
ـ نه. چهار مهمان داشتیم که از دوستان قدیمی من هستند.
سمانه دوست قدیمی فرناز که در سالن در حال آرام کردن همسر مقتول بود، دومین نفری بود که وارد اتاق شد.
ـ با مقتول چه نسبتی داری؟
من دوست قدیمی فرناز هستم. با هم رفت و آمد خانوادگی داریم. امروز فرناز من، همسرم، خواهرم و شوهر خواهرم را دعوت کرد.
چطور متوجه قتل شدی؟
ـ در حیاط مشغول درست کردن منقل کباب بودیم که صدای شلیک دو گلوله آمد. سریع به عمارت آمدیم. جسد رحمان غرق در خون روی زمین افتاده بود. فرناز هم در آشپزخانه بود و با دست به پنجرهای که باز بود اشاره کرد.
ـ فرناز و رحمان اختلاف داشتند؟
ـ نه. رحمان مرد آرامی بود. زیاد اهل حرف زدن نبود و مشغول کارهای شرکت بود. فرناز اغلب تنها به مهمانی و مسافرت میآمد اما هیچ وقت اختلافی نداشتند. بقیه مهمانان هم حرفهای سمانه را تعریف کردند.
ـ هیچکدام ضارب را ندیده بودند.
کارآگاه دوباره به محل قتل برگشت. پزشک در حال معاینه جسد بود. دکتر بعد از معاینه اولیه سراغ کارآگاه آمد و گفت: دو گلوله به مقتول اصابت شده است. او از پشت سر و فاصلهای نزدیک هدف قرار گرفته و دو ساعتی از زمان قتل میگذرد.
سروان یک بار بازجوییها را مرور کرد و بعد از بررسی صحنه قتل دستور بازداشت فرناز را صادر کرد.
فرناز همچنان منکر قتل بود اما وقتی در برابر سه دلیل سروان قرار گرفت لب به اعتراف گشود و گفت: همسرم مرد گوشهگیری بود و به خاطر رهایی از این زندگی تصمیم به قتل او گرفتم.
شما خواننده گرامی با اشاره به 3 دلیل کارآگاه برای اثبات قتل از سوی فرناز میتوانید در مسابقه معمای پلیسی شرکت کنید. پاسخ خود را همراه نام و نام خانوادگی به شماره 300011224 ارسال کنید.
وحید شکری / تپش (ضمیمه چهارشنبه روزنامه جام جم)
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در استودیوی «جامپلاس» میزبان دکتر اسفندیار معتمدی، استاد نامدار فیزیک و مولف کتب درسی بودیم
سیر تا پیاز حواشی کشتی در گفتوگوی اختصاصی «جامجم» با عباس جدیدی مطرح شد
حسن فضلا...، نماینده پارلمان لبنان در گفتوگو با جامجم:
دختر خانواده: اگر مادر نبود، پدرم فرهنگ جولایی نمیشد