بعدازظهر یک روز تعطیل مامان و بابای هلیا می‌خواستند برای انجام یک کار ضروری چند ساعتی از خانه بیرون بروند و چون هلیا تنها می‌ماند او را به خانه مادربزرگش بردند.
کد خبر: ۷۴۹۵۷۹

در مدتی که آنجا بود ابتدا تکالیف مدرسه‌اش را تمام کرد و بعد توی حیاط رفت و مشغول بازی کردن شد تا این‌که مادربزرگ او را برای خوردن شام صدا زد. او دست‌هایش را شست و درکنار مادر بزرگ و بابا بزرگ مشغول خوردن غذا شد. هنوز چند لقمه‌ای نخورده بود که یکدفعه به یاد ناهار فردای مدرسه‌اش افتاد. با خودش فکر کرد که چقدر خوب می‌شد که اگر می‌توانست از این قورمه سبزی خوشمزه و لذیذ برای ناهار ببرد. مادربزرگ برای یک لحظه به هلیا نگاه کرد و متوجه شد‌ او به جای خوردن غذا حواسش جای دیگری است و با قاشق و چنگالش بازی می‌کند. برای همین آهسته صدایش زد؛ اما دخترک اینقدر مشغول فکر کردن بود که نشنید. مادربزرگ این بار کمی بلند‌تر صدا زد: هلیا؛ هلیا جان.

او که تازه متوجه صدا شده بود سرش را بلند کرد و گفت: بله مامانی چی شده؟

-‌ دختر گلم چرا غذاتو نمی‌خوری، چیزی شده؛ نکنه دوست نداری ؟

- نه خیلی‌ام غذای شما رو دوست دارم ولی...

- ولی چی ؟

- می‌دونی مامانی دارم فکر می‌کنم برای فردا ناهار چی ببرم؛ نمی‌دونم خونمون چه غذایی داریم؛ میشه از قورمه‌سبزی شما ببرم ؟

مادربزرگ با مهربانی به او نگاه کرد و گفت: بله که می‌تونی عزیزدلم؛ چرا که نه، تازه من خودم یه ظرفی دارم که برای غذا بردنه ؛ خوبه؟

-‌ خیلی خوب شد مامانی!

- پس حالا دیگه نگران نباش و غذاتو بخور.

هلیا که خیالش راحت شده بود از مادربزرگش تشکر کرد و باقیمانده غذایش را با میل بیشتری خورد.

بعد از شام موقعی که مامان و بابا دنبال هلیا آمدند مادربزرگ ظرف غذا را که داخل یک کیسه پلاستیکی‌رنگی گذاشته بود به هلیا داد و کلی هم سفارش کرد که مواظبش باشد. البته مادربزرگ قصد داشت ظرف را داخل دو تا کیسه بگذارد اما او کمی عجله کرد و گفت که لازم نیست. وقتی به خانه رسیدند اولین کارش این بود که ظرف غذایش را داخل یخچال بگذارد. اما کیسه را که باز کرد با تعجب دید که کمی از آب قورمه سبزی ته آن ریخته است. باخودش گفت که ‌ای‌کاش به حرف مادربزرگ گوش کرده بودم و اجازه می‌دادم او ظرف را در دو کیسه می‌گذاشت و اینقدر عجله نمی‌کردم. ماجرا را به مادرش گفت و از او خواست تا کمکش کند. مامان هم به آرامی ظرف را بیرون آورد و تمیز کرد و درون یخچال گذاشت.

شب موقع خوابیدن باز هم به خوردن قورمه‌سبزی فکر می‌کرد. البته متوجه شده بود که باید در هرکاری به حرف بزرگ‌ترها گوش بدهد و این‌که فکر می‌کرد اگر این قورمه‌سبزی را با این وضعیت داخل کیف مدرسه‌اش گذاشته بود چه اتفاقی می‌افتاد!؟

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها