صحنهای که سال هاست پیوسته به جا بوده و سبزپوشها و سرخپوشهای زیادی به خود دیده است؛ سبزپوشها و سرخ پوشهایی که با گذشت قرنها از واقعه کربلا هنوز هم مظلومیت سید و سالار شهیدان امام حسین(ع) را فراموش نکردهاند و پا روی صحنه میگذارند تا برشی هر چند کوچک از اتفاقات آن روزگار را روایت کنند.
هنوز سکوت و تاریکی صحنه پابرجاست که ناگهان صدای موسیقی شنیده میشود. نوای ترومبون و درامز درهم میپیچد. ترومبون میگوید خبری در راه است و درامز چنان میکوبد که دلهرهای محسوس به جان مخاطب میاندازد. بازیگران که وارد میشوند ترومبون حالت محزونی به خود میگیرد، موسیقی قطع میشود، بازیگران دور صحنه میچرخند و میخوانند:
عشاق کربلا را آبی نمیدهد کس/ گویی ولیشناسان رفتند از این ولایت
بر سر و سینه میزنند و با نوایی محزون از امام حسین(ع) میخوانند. صحنه را که ترک میکنند، نور همه صحنه را میگیرد. حالا میشود دید که تخت کوچکی وسط صحنه قرار گرفته که دورش را شیشههای مشبک رنگارنگ گرفتهاند. پارچههای سبز و سیاه وسط صحنه خودنمایی میکنند. آن طرف تر در گوشه سمت چپ صحنه قبری قرار دارد که با پارچههای سبز پوشانده شده و قصاید محتشم کاشانی روی پارچههای سیاه به چشم میخورد:
باز این چه شورش است که در خلق عالم است/ باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
ترومبون بازمیگردد و درامز محکم میکوبد، حالا باید منتظر ورود بازیگران بود. این حس را موسیقی به آدمی القا میکند و در پی این حس، مردی با لباسهای سیاه طلا دوزی شده پا روی صحنه میگذارد. میرود و روی تخت مینشیند. مردانی با لباسهای قرمز دور و برش را میگیرند. او نگاهی به دور و بر خود میاندازد و میگوید:
بیا ای ساقی خورشیدرخسار / ببین بزم مرا خالی ز اغیار
بده جام لبالب می به دستم/ کزان می تر کنم لبهای خود را
او میخواند و اطرافیانش گوش فرا میدهند. همه آماده خدمت به درگاهش ایستادهاند و او از خوشی و روزگار نیکبختیاش میگوید اما ناگهان غمی بر دلش مینشیند. موسیقی قطع میشود و درخواستی که دارد را با ناراحتی، گاه سرخوردگی و خشمی فرو خورده بیان میکند:
وزیرا مشکلی افتاده بر دل / و وزیر پاسخ میدهد: بیان فرما که سازم حل مشکل
متوکل: از بغض مدام عیشم حرام است
وزیر: چه غم داری که ایامت به کام است؟
متوکل: مرا بغض حسین سوزد چو آذر
وزیر: امیر من تو میدانی حسین شد کشته از شمشیر و خنجر
متوکل: بلی دانم حسین گشته بیسر
سکینه خون جگر، زینب در به در/ چه سود بعد از کشتن او / همه یاران و انصارش ز هر سو / هر روز طی منزل مینمایند / به سوی مرقدش از مهر آیند/ وزیرا نامهای بنویس / که هر کس شاه دین را دوست دارد/ سر خود از بدن بر کف گذارد
موسیقی با ریتم ترس نواخته میشود. وزیر مینشیند، به فکر فرو میرود و گوشهای از صحنه مینشیند و نامه مینویسد:
ز دل مهر حسین را دور سازید
و گرنه ترک مال و جان نمایید
با این همه دل متوکل راضی نیست. چهرهاش پر از درد و ناراحتی است. دوباره خطاب به وزیر میگوید:
وزیرا بغضم از دل کی برآید؟
مگر بختم در دولت گشاید
او کمی مکث میکند. سرش را تکان میدهد و با خود میگوید:
تا زوار حسین میروند دلم خون است
خطاب به وزیر ادامه میدهد:
بکن کاری که قبر شاه دین را
کنی پنهان چو دُر در بحر غبرا
وزیر سربازان لباس قرمز را راهی قبر امام حسین میکند. آنها بیل و کلنگ به دست میروند تا قبر امام حسین را ویران کنند. آنها چند بار دور صحنه میچرخند و میرسند به مزار امام حسین(ع) اما هر چه بیل و کلنگ میزنند مقبره ویران نمیشود. پریشان حال و متحیر نزد متوکل بازمیگردند:
این چه معجز بود دیدم آشکار
شد کلنگ و بیلمان هم پایمال
و روایت میکنند که بیل و کلنگها شکسته اما آسیبی به مقبره وارد نشده است. خلیفه اما دست بردار نیست. دلش راضی نمیشود. بر میخیزد و فریاد میزند گاو بندید بر قبر حسین!
دوباره ریتم موسیقی تند میشود. وزیر و سربازان با گاوی که وجود خارجی ندارد و با بازی آنها وجودش در ذهنمان ترسیم میشود، سمت کربلا میروند اما در کمال حیرت وقتی به مقبره امام حسین(ع) میرسند گاو زانو میزند و صورت خود را بر زمین میگذارد. آنها دوباره متحیر و خسته بازمیگردند تا خبر بدی برای خلیفه ببرند. وارد میشوند و میخوانند:
بدان خلیفه که من گاو را ز کین بستم
دل رسول خدا را به کینه بشکستم
اما گاو هم در برابر مزار حسین زانو میزند و صورت بر خاک مینهد. خشم همه وجود متوکل را میگیرد. فریاد میزند بر مزارش آب ببندید. خاک کربلا را زیر و رو کنید و مزار حسین و 72 یارش را نابود کنید. مرد سبزپوش دوباره وارد میشود و آنها را نهی میکند اما گوششان بدهکار نیست و میروند تا کربلا را به آب ببندند اما باز هم بینتیجه است. دست از پا درازتر، خسته و ملول بازمیگردند و میگویند: آب بستیم بر قبر حسین اما... شد بلند از آب بانگ شور و شین
قطرهای از آب بر قبرش نرفت
گویی او دیوار دور قبر ساخت
متوکل خسته و هراسان است. به بنبست رسیده و فغان دارد از اینکه حتی کشته حسین هم راحتش نمیگذارد:
وزیرا چارهای بنما به کارم
که من مضطرم و بس بیقرارم
وزیر فکر میکند و تدبیری میاندیشد. کاغذی برمی دارد و مینویسد:
متوکل خراج میخواهد / از زر و سیم باج میخواهد / هر که آید به دشت کرببلا/ صد تومان پول آورد اینجا / هر که آید به کربلا بیزر / سر او ما ببریم به خنجر
دل متوکل آرام میگیرد و صحنه را ترک میکند. وزیر و لباس قرمزها هم پشت سر هم میروند و صحنه را خالی میگذارند.
درامز و ترومبون میروند و نی میآید. نوای محزونش که در سالن میپیچد، پیرزنی با قد خمیده و نالان روی صحنه میآید. پیرزنی که به رسم تعزیهها مردی است پوشیده و چهره اش پنهان. او با نالههای محزونی از عشقش به امام حسین میخواند. او عمری نخ ریسیده و پول جمع کرده تا بتواند باج و خراج متوکل را بدهد و به کربلا برود. پس با زائران کربلا راهی میشود و پای پیاده به کربلا میرود.
صحنه تاریک و روشن میشود. شبها و روزها میگذرد و او پای پیاده در مسیر کربلاست تا اینکه کاروانیان را گم میکند و وسط بیابان درمانده و خسته میماند:
در بیابان ماندهام بییار و زار/ بیکس و بیمونس و بیغمگسار
او در حال مویه و زاری است که وزیر و سربازان در حال عبور از بیابان به او برمیخورند. از او مقصدش را میپرسند و او پاسخ میدهد زائر کربلاست.
وزیر چاپلوس به او میگوید:
برخیز ای ضعیفه زار / تا رسانم تو را به کرببلا
پیرزن به سختی برمی خیزد و همراه آنها میرود اما به جای کربلا سر از دربار متوکل درمی آورد. متوکل که حالا درد وجود زائران را ستاندن باج و خراج در دلش کمی آرام کرده است، با دیدن پیرزنی چنین زار که به عشق مزار حسین مسافت طولانی را پیادهروی کرده، دوباره خشمگین میشود و آتش حسد و کینه در دلش زبانه میکشد. شروع میکند با او حرف زدن:
خلیفه: پیرزن برگو روانی در کجا
پیرزن: میروم با چشم تر در کربلا
خلیفه: از چه میپاشی سرشک؟
پیرزن: قربان قبر شش گوشهاش.... (با زاری) تا ببوسم مرقد پاک حسین.
خلیفه: پیرزن برگرد سوی موطنت
اما پیرزن سر باز میزند و خلیفه به او میگوید که آیا توان پرداخت خراج را داری که در مسیر کربلا آمدهای. پیرزن کیسه زر را به او میدهد و میگوید:
بگیر از دست من باج ای خلیفه
بکن ما را تو اخراج ای خلیفه
اما خلیفه او را دزد میپندارد و دستور میدهد او را لب دجله سر ببرند. وزیر و لباس قرمزها پیرزن را کشانکشان میبرند تا سر ببرند. او را کتک میزنند و کشان کشان تا لب دجله میبرندش. خطاب به او میگویند اشهدت را بگو تا تو را سر ببریم. اما او میگوید: السلام علیک یا اباعبدالله. تا این جمله را تکرار میکند، رد سبزپوشی آرام وارد صحنه میشود و گوشهای میایستد.
پیرزن با ناله و زاری ادامه میدهد:
هر که زوار تو شد اینش سزاست
هر که آید کربلا اینش سزاست
صحنه پر از نور سبز میشود. دوباره وزیر میگوید پیرزن اشهدت را بگو تا سر از تنت جدا کنم. در این لحظه مرد سبز پوش با صدایی خوش میخواند:
العلیک ای زائر جان بر لبم/ غم مخور هستی کنیز زینبم
او حضرت عباس را به صحنه میخواند و از او میخواهد زائر کربلا را نجات دهد و به کربلا برساند:
رو به نزد آن زن بیخانمان / کن رهایش از گروه ظالمان / کن سوار مرکبش ای مهلقا/ آورش اندر زمین کربلا
و حضرت عباس، سبزپوشی که دست ندارد، پاسخ میدهد:
به چشم آنچه تو گویی مطیع فرمانم
قبول امر شما منتی است بر جانم
عباس میرود. همه را از اطراف پیرزن میپراکند و او را همراهی میکند تا برساندش به کربلا. پیرزن خسته و نالان میگوید: بگذار دستت را ببوسم جوان اما جوان پاسخ میدهد:
ببخشا ای زن محروم نالان
ندارم دست تا بوسی به دامان
پیرزن از او میپرسد چرا دست نداری؟
پیرزن: چه باعث شد که دستت نیست بر تن
عباس: به دشت کربلا افتاد از من
پیرزن: کجا دستت فتاد این دم ز پیکر؟
عباس: کنار علقمه افتاد از تن
پیرزن: بگو نامت به من ای بیقرینه
عباس: منم عباس عموی سکینه
پیرزن گریان و نالان میگوید:
مولا جانم قربان مهر و وفایت/ بیا آقا ببوسم دست و پایت/ تمام زائران رفتند آقا / من مضطر چه سازم بارالها
عباس پاسخ میدهد:
مکن تو گریه یا زن به دیده گریان
بیا تو را برسانم به جمله زواران
بعد هم او را میبرد و میرساند به کربلا و میگوید:
همین سواد سیاهی که در نظر باشد
بدان که قبر حسین است و دیده تر باشد
پیرزن به سمت کربلا میرود و صورت بر مقبره امام حسین(ع) میگذارد و صحنه با نوای نی به کار خود پایان میدهد.
زینب مرتضاییفرد / گروه فرهنگ و هنر
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد