شاگرد علامه جعفری؛ شهیدی که در سالروز ولادتش به شهادت رسید

مادر شهید اسکندری می‌‌گوید؛سعید درست بیست‌ و یک سال و سه ساعتش بود که شهید شد. ۲۷ بهمن سال ۴۳ به دنیا آمد و ۲۷ بهمن سال ۶۴ در عملیات والفجر ۸در منطقه فاو به شهادت رسید.
کد خبر: ۶۹۶۶۱۵
شاگرد علامه جعفری؛ شهیدی که در سالروز ولادتش به شهادت رسید

گلزار شهدا، پنجشنبه‌ها حال و هوای خاص و عجیبی دارد. هیاهوی زیارت قبور شهدا در میان رهگذران، سور و سات ایستگاه صلواتی‌های بین قطعات، نواهای مختلف مداحی جبهه و جنگ که فضای این بخش از بهشت زهرا(س) را تسخیر کرده است، آمد و رفت خانواده‌های شهدا و دیدار با شهیدشان و از همه مهم‌تر حضور نَفَس معنوی شهدا همگی پنج شنبه‌های این جغرافیا را به قطعه‌ای از بهشت مبدل ساخته است.

وقتی پای صحبت مادران شهدا می‌نشینی همان چند دقیقه اول می‌فهمی که جنس صبری که خداوند به آنها عطا کرده، متفاوت است با سایر کسانی که عزیزی را از دست داده‌اند. می‌فهمی که صبرشان برکه‌ای از دریای صبر زینبی است. حال اگر صلابت کلام این مادران را در حالیکه حتی سر ناخنی از پیکر عزیزشان هم برنگشته، بشنوی، بی اختیار این سخن حضرت زینب سلام الله علیها در برابرت مجسم می شود که: «ما رایت الا جمیلا». یکی از این هزاران مادر، مادر شهید «سعید اسکندری» است. وقتی پنجشنبه‌ها گذرت می‌افتد به پنجاه و سومین قطعه بهشت، در صد و هفتمین ردیف‌ از آن، بانویی سالخورده با چهره‌ای مهربان را می‌بینی که نشسته و در حال قرآن خواندن برای جگر گوشه‌اش سعید است. این مادر بزرگوار مادر یک شهید 21 ساله است.

«شهید سعید اسکندری» 29 سال پیش در سن 21 سالگی در تاریخ 27 بهمن ماه 1364 در عملیات «والفجر 8» در منطقه «فاو» پرکشید. محمد متولد 1343 و دومین فرزند از خانواده اسکندری بود. سنگ مزار سعید، با «بسم رب الشهداء و الصدیقین» آغاز شده و روی خود حک کرده است «پاسدار اسلام و قرآن، بسیجی شهید» این مزار در قطعه 53 ردیف 170 شماره 2 واقع شده است. «صغری نمازی»، مادر این شهید است. صدایی مقتدرانه دارد که ایمان محکمش را فریاد می‌کند. خداوند به او پنج فرزند بخشیده است که تنها سعید به فیض شهادت نائل شده است. او می‌گوید: «همه فرزندانش در پی زندگی خویش‌اند فقط سعید است که با او مانده است».

از هفت سالگی نماز و روزه‌هایش ترک نشد

صغری نمازی مادر شهید اسکندری می‌گوید: سعید دومین فرزند من و اولین پسر خانواده خانواده بود. با بقیه فرزندام تفاوت‌های زیاد و محسوسی داشت. حتی موقع تولدش هم من این تفاوت را حس کردم. سعید با وجود سن اندکی که داشت مرد بزرگی بود. شاید هیچ پسری نماز و روزه را از سن هفت سالگی شروع نکند اما سعید نماز و روزه‌هایش از همین سن دیگر ترک نشد. همیشه سعی داشت با عملش افراد را ارشاد و راهنمایی کند. هیچ وقت با زبان کسی را به انجام کاری امر و از انجام عملی نهی نمی‌کرد. بلکه خودش آن کار را انجام داده و جوری وانمود می‌کرد تا مثبت یا منفی بودن عمل را بروز دهد.

از12 سالگی شاگرد علامه‌ جعفری بود

او به اخلاق‌های خاص فرزند شهیدش اشاره کرده و توضیح می‌دهد: ما از زمان طاغوت تلویزیون داشتیم اما سعید هیچگاه به صفحه‌ آن نگاه نکرد. یک بار وقتی 9 ساله بود مهمان داشتیم و آن‌ها مشغول تماشای تلویزیون بودند سعید رو به مهمان‌ها گفت: حیف چشم‌هایتان نیست که این برنامه‌ها را ببنید؟ خدا این چشم‌ها را داده تا ما با آن قرآن بخوانیم. سعید شاگرد علامه محمد تقی جعفری هم بود. از 12 سالگی کلاس‌های علامه را شرکت می‌کرد و در کلاس‌های اخلاق ایشان حضور داشت. یک بار به او گفت سعید من هم بیایم؟ گفت میل خودتان است اما به نظر من مباحث کلاس سنگین است. به نظر من خدا سعید را به خاطر ایمان قوی و مظلومیتی که داشت پسندید و برای خودش برداشت. او خدا را به واقعیت شناخته بود.

اگر مانع رفتنش می‌شدم باید به حضرت زهرا پاسخ می‌دادم

مادر شهید اسکندری از آخرین ملاقات با پسر شهیدش می‌گوید: لحظه‌ای که داشت برای آخرین بار به جبهه می‌رفت در حال بستن بند پوتینش بود که به قدری آن را سفت بست که پاره شد. رفتم برایش بند پوتین دیگری آوردم گفتم ببند و برو. نتوانستم تحمل کنم اشک‌هایم جاری شد. گفت مادر شما هم؟ گفتم چیزی نگو فقط یک نصیحت مادرانه دارم برایت. آنقدر از دشمن بکش تا کشته شدنت سودمند باشد. اینطور نباشد که دشمنان را به هلاکت نرسانده باشی و کار زیادی نکرده باشی بعد خودت هم کشته شوی. با اینکه می‌دانستم سعید شهید می‌شود ولی مانع رفتنش نشدم. اگر مانعش می‌شدم باید آن دنیا در مقابل حضرت زهرا(س) جواب می‌دادم.

سعید وقتی از در بیرون رفت به خواهرم گفتم او دیگر برنمی‌گردد. مطمئنم. پدرش راضی به رفتنش نبود. گفته بود اگر دانشگاه قبول شوی اجازه رفتن داری. چهارم دی دانشگاه زاهدان مهندسی قبول شد. گفت مادر من همین امروز باید به جبهه بروم. پدر هم به من قول داده است. از چهره‌اش معلوم بود اگر برود طولی نمی‌کشد که خبر شهادتش بیاید. هرچه صفت خوب وجود دارد گوشه‌ای از آن توی سعید وجود داشت.

تاریخ ولادت و شهادتش یکی بود

صغری نمازی به اتفاق شگفتی که در تاریخ شهادت سعید افتاده اشاره می‌کند و می‌گوید: سعید درست بیست و یک سال و سه ساعتش بود که شهید شد. ساعت 7 شب 27 بهمن به دنیا آمد و 11:30 شب 27 بهمن در عملیات والفجر8 در منطقه فاو شهید شد. همان شبی که به شهادت رسید دقیقا همان ساعت من در رختخواب دراز کشیده بودم که صدای سعید را شنیدم. گفت مادر خوابی؟ من آمدم. بلندم شدم به سوی حال خانه دویدم اما کسی نبود. حسی به من گفت سعید شهید شده است. به اتاق آمدم به همه گفتم سعید به شهادت رسیده است. از صبح روز بعدش کارهای مجلس ختمش را شروع کردم قند شکستم و... هنوز هیچکس خبر شهادتش را برای ما نیاورده بود. چند روز بعد وقتی داشتم نماز مغرب می‌خواندم زنگ در را زدند. دخترم در را بزا کرد به سمت در رفتم دیدم پدرش روی زمین افتاده است.

از6سالگی به کلاس‌ قرآن می‌رفت/ وقت تلاوت گریه‌اش می‌گرفت

او از روی که پیکرش را آوردند خاطراتی را بیان می‌کند: وقتی پیکرش را به خانه آوردند گفتم می‌خواهم با او صحبت کنم. او را به اتاق آوردم گفتم من را حلال کن. از تو سه تقاضا دارم. تو پیش خدا ابرو داری برای من از خداصبر بخواه. آرزو داشتم دامادت کنم اگر حضرت زهرا برایت همسری پیدا کرد به من هم خبر بده. و آخرین خواسته من این است که شفاعتم کنی. خداوند طاقت شهادتش را به من داد. همین که در یک تاریخ متولد و در همان تاریخ شهید شد برایم روشن کرد خدا از اول او را انتخاب کرده بود. ما سعید را از 6سالگی به کلاس قرآن می‌فرستادیم هروقت می‌خواست قرآن بخواند گریه می‌کرد. استادش می‌گفت قدر این بچه را بدانید او فوق‌العاده است.

می‌گفت هرکس ظهر جمعه شهید شود حضرت رسول به آغوشش می‌گیرد

این مادر شهید با تأکید بر اینکه من هیچ وقت برای سعید گریه نمی‌کنم، توضیح می‌دهد: اگر اشکی هم ریخته می‌شود برای دل تنگ خودم است. همیشه می‌گفت مادر خوش به حال کسی که شهید شود و در عین حال ظهر جمعه شهید شود. چون آن موقع حضرت رسول آغوشش را باز می‌کند و شهید را به آغوش می‌کشد. سعید روز یکشنبه شهید شد. تا پنجشنبه ما چیزی نگفتند. جمعه صبح تشییعش کردیم. دقیقا هنگام اذان ظهر در مزارش قرار گرفت. همانجا به او گفتم مادر به خونت قسم می‌خورم که برای تو هیچوقت گریه نمی‌کنم. ببین همینجور که خودت خواستی رفتی حضرت رسول شما را در آغوشش گرفته است. هیچوقت از رفتنش پشیمان نشدم. انتخاب خودش بود. من یقین داشتم خدا بهترین‌ها را برای خودش انتخاب می‌کند. شب‌ها به امید اینکه خوابش را ببینم چشم‌هایم را روی هم می‌گذارم. خودم را لایق جایگاه یک مادر شهید نمی‌دانم فقط خدا کند آن دنیا سعید رویش را از من برنگرداند.

سکته کرده بودم، به ملاقاتم آمد

مادر شهید اسکندری از حضور پسرش بعد از شهادت خاطراتی را توضیح می‌دهد و می‌گوید: هروقت سعید را صدا می‌کردم حضورش را هم حس می‌کردم. چندبار به وضوح او را دیدم. همیشه میوه‌های نوبرانه را سر مزار سعید می‌آوردم یک بار چندسال بعد از شهادتش توت فرنگی آوردم. وقتی خواستم توی بشقاب بگذارم دیدم چندتایی از آن‌ها له شده است. سعید همیشه می‌دانست من میوه را به این شکل دوست ندارم. میوه‌های درشت را کنار می‌گذاشت می‌گفت اینها برای تو. به سعید گفتم این‌ها را دوست ندارم ولی به نیت تو می‌خورم. همان موقع به خواب مادرم آمده بود مادرم به او گفته بود سعید متوجه کارهایی که مادرت برای تو انجام می‌دهد، می‌شوی؟ سعید گفته بود بله حتی از همان توت‌فرنگی‌های له‌شده هم به من رسید. سه ماه پیش سکته کرده بودم در بیمارستان بستری بودم. نیم ساعت به ملاقات مانده بود که دیده‌ام آمد داخل اتاق ccu. پرستار متوجه حضورش نشد او را نمی‌دید. پایین پای من ایستاد دستش را روی پایم گذاشت گرمی دستش را حس کردم. چیزی تکفتیم فقط به یکدیگر لبخند می‌زدیم. ساعت ملاقات که شروع شد او هم رفت. دکتر که معاینه‌ام کرد گفت سه تا از رگ‌های قلبت گرفته بود اما الان برطرف شده است.

آمریکا به خاطر شهداست که از ما می‌ترسد

او در پایان سخنانش با صلابت به اینکه فرزندش رادر راه اسلام داده افتخار می‌کند و می‌گوید: الان هم اگر دوباره لازم شود پسر دیگرم را برای دفاع از مملکت میفرستم. بحث, بحث اسلام است. به حرمت خون شهد آمریکا هیچ غلطی نمی‌تواند بکند. درخت اسلام آبیاری شده است. ریشه‌اش ازخون شهدا جان گرفته است حتی اگر گاهی شاخه‌هایش خشک شود دوباره جان تازه می‌گیرد جوانه می‌دهد. آمریکا برای همین شهدا است که از ما می‌ترسد. می‌داند ریشه‌های اسلام با خون همین شهدا آبیاری شده است. جرعه نخست آب این ریشه‌ها را امام حسین داده و جرعه‌های بعدی را شهدای دیگر. این درخت هیچگاه خشک نمی‌شود.(تسنیم)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها