ای جان... خمپاره!

الان که این یادداشت را می‌نویسم در سوریه 11 شب است.
کد خبر: ۶۶۳۴۸۸
ای جان... خمپاره!

همراه چهره‌های فرهنگی ایران با کاروان صلح سوریه همراه شده‌ایم، امروز صبح از قرار، باید می‌رفتیم به دانشگاه دمشق، دیروز هم آنجا رفته بودیم و سخنرانی چند نفر از اعضای کاروان را شنیده بودیم، برای همین من و آقای قزوه (شاعر و رئیس مرکز آفرینش‌های ادبی) به‌قول جوان‌ها پیچاندیم و از حرم حضرت رقیه سلام‌‌الله‌علیها، سر درآوردیم، از خادمان و محافظان که بگذریم، زائران به ده نفر هم نمی‌رسید و دلمان شکست، خاطرات زیارت‌های قبلی به ذهنم هجوم آورد که تمام این صحن، حیاط و اطرافش مملو از عاشقانی بود که هریک به نوایی ابراز عشق و عرض نیاز داشتند، اما اکنون؟ خیلی تأسف خوردم از این‌که بلد نیستم، روضه بخوانم، تازه فهمیدم این برای یک بچه شیعه کم‌ضعفی نیست، دروغ چرا، من خیلی اهل هیأت و روضه نیستم اما چند سال پیش هم یک بار در مکه چنین حالی پیدا کردم و به رضا امیرخانی ( داستان نویس و برنده کتاب سال) پیغام فرستادم برایم متن زیارت ناحیه را بفرستد، او هم که آنلاین است همیشه خدا!

زیارت عاشورا خواندم با صد سلام و هر سلام به یاد هر دوستی که آن لحظه نامش به ذهنم خطور می‌کرد و به اسم همه کسانی که التماس دعا کرده بودند، عرض ارادت شد.

بگذریم... آن قدر ماندیم در حرم که صدای الله اکبر از مناره‌های مساجد شهر برخاست. حالا لابد بعضی از کاسبان اطراف بودند که آمده بودند، نماز جماعتی با حدود 40 نفر برگزار شد و صدای انفجار چند خمپاره به آن صفای دیگری داد، می‌دانستیم همین جا، یکی از اهدافی است که خمپاره‌های نادانان کوردل تکفیری در پی‌اش است! (راستی در اینجا چقدر مرگ و زندگی در هم آمیخته است! همین الان که این یادداشت را می‌نویسم، خمپاره‌ای به نزدیک هتل می‌خورد و آقای قزوه می‌گوید: «ای جان»!

حالا که صحبت از خمپاره شد، یادم آمد امروز رایزنمان تعریف می‌کرد چند وقت پیش در همین محله سیده‌رقیه، خمپاره‌ای به خانه‌ای فرود می‌آید. وقتی امدادگران می‌رسند، در بسته بوده است، اما صدای گریه بچه‌ای می‌آمده می‌گویند: «در را باز کن»!

می‌گوید: «نمی‌توانم، مادرم گفته تا کسی را که نشناسی در را برایش باز نکن!» می‌پرسند: «مادرت کجاست؟» می‌گوید: «همین جا خوابیده». به هر تقدیر در را می‌شکنند و می‌روند داخل، آن سو‌تر مادر برای همیشه خوابیده بود!

بگذریم. رفتیم بازار حمیدیه. انصافا شلوغ بود و‌‌ همان طور که قبلا گفتم زندگی بشدت جریان دارد. رفتیم بستنی بکتاش. آن قدر شلوغ بود که یک ربع طول کشید تا نوبتمان برسد. مغازه دار‌ها وقتی می‌فهمیدند ایرانی هستیم، می‌پرسیدند: «پس ایرانی‌ها کی می‌رسند؟» از حرم سیده رقیه گرفته تا بازار حمیدیه، چشم انتظار زائران ایرانی‌اند!

پس از تحریر: از روضه گفتم، یادم آمد روز یکشنبه عصر که به حرم حضرت زینب سلام‌الله علیها مشرف شدیم، خانم مایرد مگ وایر، برنده جایزه صلح نوبل و خانم دستیارش هم بودند، چادر سر کردند و به همراه خانم دکتر رجایی‌فر و خانم دکتر روح‌افزا از در زنانه مشرف شدند. احتمالا از سر کنجکاوی به آنجا آمده بودند، اما خانم روح‌افزا به انگلیسی برایشان از واقعه کربلا و حضرت‌زینب گفته بود؛نقل می‌کردند هر دو خانم مسیحی کلی اشک ریختند!

محسن مومنی / نویسنده و‌ رئیس حوزه هنری

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها