هفت شهر عشق و تدبیر جنگ (2)

باکری؛ ستون استوار جنگ

شاید هم همیشه رسم روزگار چنین نباشد. چرخیدن روزگار بر وفق مراد هم حکمتی دارد، خیبر که جنگ را ناتمام گذاشت، حکایت دو برادر هم به سر منزل نرسید.
کد خبر: ۵۹۹۸۴۹
باکری؛ ستون استوار جنگ

حمید سپر جزایر مجنون گشت و مهدی نظاره‌گر جنگ عاشورایی‌اش، به‌گونه‌ای که مجبور شد بی‌جنازه‌ برادر برگردد تا نزد مادرانی که عزیزشان مفقود شده بود، سربلند باشد. سرنوشت جنگ تا بدر قد کشید و حالا آقامهدی باید کار را تمام می‌کرد. از دجله عبور کرد و رفت که اتوبان بصره ـ العماره را دو شقه کند. مقر فرماندهی‌اش شد غرب دجله و افتاد به جنگیدن. تا صدام به خودش بیاید و ژنرال‌ها را به خط کند، اوضاع شرق بصره به هم ریخت. این سومین بار بود که ایران سمت بصره خیز برمی‌داشت تا از موضع قدرت بنشینند پای میز مذاکره. مذاکره، مذاکره، امان از این پدیده سیاسی که به هزار فرم می‌چرخد و همه را جان به لب می‌کند.

بگذریم، دیگر لشکرها که زمینگیر شدند، باکری در غرب دجله تنها ماند. عدنان خیرالله شده بود فرمانده جنگ و سپاه سوم را از سمت بصره و سپاه ششم را هم از سمت العماره راهی محوری کرد که باکری داشت سر عراقی‌ها را گرم می‌کرد، بلکه اهداف تحقق یابد، که نیافت.

جنگ عاشورایی‌ها که شکل مقاومت گرفت، عدنان رفت تو نخ شگرد فرمانده محور دشمن و دستور داد با شنود بی‌سیم او را تعقیب کنند. چیزی دستگیرش نشد، جز آن که جوانی بااراده که گاه سوار بر موتور، گاه لودر سوار و اغلب با آر‌پی‌جی و کلاش عراقی‌ها را عقب می‌زد، اما شش دانگ حواسش به شش گردانی است که مثل قرقی جا عوض می‌کردند.

عرصه که بر باکری تنگ شد، خودش افتاد به جان گردان تانکی که تازه وارد معرکه شده بود. خورشید از لبه شرق دجله بالا کشیده بود و نور می‌افتاد به چشم او که داشت فکر می‌کرد.

از خاکریز بیرون پرید و با آرپی‌جی کمر تانک را شکست و دودی غلیظ رو به آسمان قد کشید. دودی که شده بود سوهان اعصاب فرمانده عراقی و مدام فریاد می‌زد و به درجه‌داران دون‌پایه خودش دری بری می‌گفت.

باکری اما، به رسم عادت این دعا را می‌خواند ((الحمدلله الذی....)) بله، رسم این فرمانده چنین بود. این بار که افتاد به نارنجک پرانی، بی‌سیم‌چی ـ اسمش اوستا یعقوب بود ـ خیز برداشت سمت او: از قرارگاه کارت دارن.

آقا محسن، عزیز، احمد کاظمی، همه دنبالت هستن. آقا مهدی خندید و گفت: بگو دستم بنده. به جای این‌که فکر بچه‌های مردم باشن، دنبال سلامت من هستن. همه می‌گفتند برگرد، جز خودش. این بار موشک خواباند بیخ برجک تانک و گفت: رگ خوابشون تانکه. با یک آرپی‌جی بسیجی می‌شه آهن پاره. اما برعکس، لب بسیجی همیشه به ذکره، به شکره، به خنده است و به تدبیر و امید. بی‌سیم‌چی جلو کشید و گوشی را داد دستش که یکی داشت فریاد می‌زد: این چه کاریه که می‌کنی. بیا عقب، آقا مهدی. همیشه از احمد کاظمی حرف شنوی داشت، این بار اما نه. لبخند زد و گفت: احمدآقا، اگه بدونی اینجا چه غوغاییه. اگه بدونی،..... پاشو بیا، بیا که خیلی خبرهاست. ول کن اون قرارگاه رو و بعد کمی تامل کرد و ادامه داد: باشه، برمی‌گردم، اما با بچه‌ها. بی‌بچه‌ها برگشتن که نشد فرماندهی. احمد پایش سست شد و دیگر حرفی نزد. قطرات اشک گوشه چشم را پاک کرد و رفت کنار دجله تا در تنهایی فکر کند کجای کارش می‌لنگد. فکر، فکر. باز هم فکر. ذکر، ذکر، باز هم ذکر. رفت تو نخ این ستون استوار جنگ.

باکری خط را سپرد به معاونش و برگشت تا رسید دجله. در مسیر، جنگیدن عاشورایی را هم به عشق می‌دید، حسرت هم می‌خورد. دنبال تدبیری بود که از جنس اعتقاداتش باشد. چه سخت است چیدن پازل تدبیر عشق و عقل، چه دردی در سینه داشت. از همه طرف به او فشار می‌آوردند که برگردد. چه حکمتی بود که هم قرارگاهی‌ها از او می‌خواستند برگردد، هم عدنان خیراله به ژنرال‌های خود فشار می‌آورد که او را از غرب دجله عقب برانند. به دجله که رسید، پا گذاشت تو قایق. وارد فرمولی شد که از حمید یاد گرفته بود.

مکالمه، مکالمه با خدا. لشکر، بسیجی، فرماندهی، وفای به عهد، مدیریت در بحران و..... پا از قایق عقب کشید و دست کرد تو جیب. کارت شناسایی، نقشه‌های عملیات، رمز بی‌سیم‌های لشکر، هر چه داشت در دجله انداخت و برگشت کنار دست عاشورایی‌ها و دوباره افتاد به جنگیدن. رهایی از قید و ‌بندها حالش را جا آورده بود و نفس آزادی می‌کشید.

کنار 30 نفری می‌جنگید که بقیه السیف عاشورایی‌ها شده بودند. یکهو انگار یکی او را پرت کرد و افتاد به سجده. پیشانی خاکی، خونی‌اش زیبا شده بود. اگر چه داشت آخرین لحظات را تجربه می‌کرد، اما حواسش از لای پلک خونی، از میان قطرهای سرخ، به بسیجی‌ها بود. افکار به هم ریخته را روی پازل ذهن ردیف کرد و چشم فرو بست؛ در حالی‌که فریاد عاشورایی‌های بی‌باکری در گوشش طنین می‌انداخت. فریادی سخت و سنگین، به سنگینی سبلان و به عمق عاشورا.

عراقی‌ها با آرپی‌جی افتادند به جانش. قایق که به هوا پرت شد، آقا مهدی در میان شعله‌های آتش سوخت و خاکستر شد و رقص‌کنان، شادی‌کنان در لایه‌های درونی دجله فرو رفت. رفت و رفت تا رسید به برادرش حمید که یک سال چشم انتظارش بود. و بعد، دو برادر همه نیکی‌ها را ریختند تو دجله و پرواز کردند. آن‌قدر رفتند تا شدند ستاره.

این شب‌ها که از اتوبان شهیدان باکری گذر می‌کنید، نگاهی به این ستاره‌ها نیز بیندازید، بلکه تدبیر آن‌روزها عصای دست این روزها شود. این روزها که مثلث روس، آمریکا و ایران سیبل عالم سیاست گشته. خدا کند نتیجه آن به کشتی جهانی مجارستان نزدیک باشد.

سرنوشت قهرمانی افتاد دست یک کشتی‌گیر گمنام، اما جویای نام.جویباری که باید شاخ آمریکایی را می‌شکست. بازی که تمام شد، آن کشتی‌گیر به آمریکایی باخت، اما ایران قهرمان شد و روسیه نایب. آمریکایی هم فقط به یک مدال طلا رسید. این‌روزها در نیویورک بازی خواهیم داشت. یک بازی همراه با اما و اگر. باشد که این‌بار، ورق رسم روزگار به سمت ما چرخد.

نصرت‌الله محمودزاده‌‌ - نویسنده و پژوهشگر

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۱
م.م.م
Iran, Islamic Republic of
۰۸:۳۱ - ۱۳۹۲/۰۷/۰۶
۰
۰
با سلام و تشكر از دست اند كاران جام جم آنلاین و جناب آقای محمود زاده كه از گنجینه های دفاع مقدس می باشد امیدوارم ایشان بعد از 8 سال انتظار، همینطور به نوشتن وقایع جنگ مخصوص د رخصوص شهدا ادامه دهند تا ضمن یادآوری خاطرات زمان دفاع مقدس ذكر هم از رشادت های شهداء برای نسل جدید باشد . ایشان زمانی كه مسئول ثبت وقایع جهاد سازندگی درمناطق جنگی و عملیات ها بودند اهمیت كار ایشان را من و امثال من نمی دانستند و هر وقت به پایگاهها برای مصاحبه و تصویر برداری می آمدند اكثر افراد همكاری نمی كردند كه ریا می شود و اكثر وقایع را با منت كشی و حتی التماس اخذ و ثبت می كردند و ما بعدها فهمیدیم كه خدمات و كارهای با ارزشی داشتند لذا در اینجا بر خود وظیفه می دانم كه در این خصوص از ایشان و سایر همكاران شان در ثبت وقایع تشكر كنم .

نیازمندی ها