عراق اما آخرخط درب و داغانی داشت. حتی غربیها از بس کمکش کردند، خسته شدند. بعد که آمریکا از پشت پرده درآمد و وارد گود شد و... این همه پیچیدگی دشمن، عکسالعمل تدبیرهایی است که بسیاری از مردم از آن بیخبرند و نمیدانیم چرا این جوانههای باور را با خودمان به شهر نیاوردیم.
باورتان میشود که جاماندههای ما در جنگ بیشتر از غنایم ماست؟ بیعلت نیست که گاهی اوقات در سیاست کسر میآوریم و میافتیم به مغلطه، غلو، تملق و دروغ. از دل مردم میجوشیم، اما مغرور و مست که شدیم، میشویم بر مردم.
برمیگردیم به قلب جنگ؛ به شلمچه، به شبهای قدر کربلای 5، به پنج ضلعی با دژهای تسلیمناپذیر، کمی جلوتر، به کانال پرورش ماهی. کار به جایی رسیده بود که صدام خودش وارد شد و فرماندهی میکرد آن جبهه را.
بچههای جهاد پیله کرده بودند که در برابر 30 تانک چراغ روشن در شب خاکریز بزنند. موحدخواه رفت جلو که بپای چند لودر و بلدوزرشود. نشسته بود کنج سنگر تا نفس تازه کند. از نجف آبادیهایی بود که عربی خوب میفهمید و گاه که خسته میشد، میرفت سروقت فرکانس ژنرالهای عراقی. از گردان و تیپ رد شد تا رسید جایی که فکرش را هم نمیکرد، خودش بود «ها! ماهر، کجایی» این صدا با طمانینه بود، «قربان من همین اطرافم» دوباره آن صدا سوال کرد: «کجا، مثلا، پس کجاست آن ماهرعبدالرشید شجاع. نکنه ترسیدی؟» فرمانده سپاه سوم عراق به صدای صدام، مرد و زنده شد.
صدام که داشت با بیسیم ژنرالها را کنترل میکرد، سوال تحقیرآمیز خود را اینطور ادامه داد: «ماهر، دقیقا بگو کجایی؟» و سپس ماهر درحالی که صدایش میلرزید، پاسخ داد: «تنومه قربان» ـ تنومه 20 کیلومتر با کانال پرورش ماهی فاصله داشت، ـ و صدام نیش خند زد.
موحدخواه کنجکاو شد و هیکل 120 کیلویی خود را در سینه سنگر جابهجا کرد و رفت تو نخ مکالمات.
نوبت به صدام رسیده بود. «میدانی احمد کاظمی و قاسم سلیمانی کجا هستند؟» ـ اولی فرمانده لشکر نجف و دومی لشکر ثارالله ـ دو فرمانده چسبیده بودند به کانال ذوجی تا کار الحاق را یکسره کنند. موحدخواه به خود آمد و احساس خطر کرد. صدای انفجار گلولههای تانک و توپخانه بیشتر شد.
چشم انداخت به بولدوزرها که زیر نور نورافکن تانکها خاکریز میزدند. گلولههای تانک بود که دور و اطراف آنان منفجر میشد. رانندهها کمی پس خوردند و کمکم خاکریز قوس گرفت و شد شکل عصا. بسیجیها را هم میدید که در پناه همان خاکریز کج و کوله پناه میگرفتند. باز رفت سراغ صدام «ماهر، پاشو بیا جلو. بیا تو سنگر خودم. تو در کیلومتر 20 کانالی و فرمانده لشکرهای ایران در کیلومتر صفر. بدبختی، ماهر. لایق نشان ترسی، نه شجاعت؟» موحدخواه کانال را عوض کرد و رفت روی فرکانس احمد کاظمی که داشت میگفت: «از کانال که رد شدید، همون خاکریز عصایی رو بگیرید و بیاین جلو. تیر رسام منو که ببینین، پیدایم میکنین.» موحدخواه صدام را رها کرد و رفت تا رسید جایی که سه فرمانده تو سنگری یک متری روی خاک طرح عملیات را تکمیل میکردند.
گاه با انفجار گلولهای که نزدیکشان منفجر میشد، سرشان را میدزدیدند. فرماندهی در نقطه صفر خطشکنان برای صدام شده بود یک حسرت. موحدخواه کنار دست احمد نشست و بی مقدمه گفت: «اگر برای صدام کار میکردی، الان یک ژنرال سه ستاره بودی، با چند نشان لیاقت.» و کاظمی نیشخندی زد و به تمسخر گفت: «خوشمزه، حالا چه وقت شوخیه. برو سر وقت خاکریز کج و کوله خودت.»
صدام پاتکی را آغاز کرد که جنگ در کمتر مواقعی به خود دیده بود. شهید کاظمی آن روز و سردار قاسم سلیمانی امروز تغییری به طرح عملیات دادند و رفتند به جنگ گارد ریاست جمهوری که صدام آن را فرماندهی میکرد. دو فرمانده لشکر زدند به تاریکی و رفتند سراغ جنگی سخت. آتش توپخانه و رگبار بسیجیها که درهم آمیختند، دیگر صدام نمیتوانست فریاد و تدبیر این دو فرمانده را بشنود. از درک باور ایرانیها که محروم شد، پناه برد به انبوه ماشین جنگی که غرب و شرق به او داده بودند.
الحاق آن محور که با محور غرب نهر جاسم شکل گرفت، صدام از سماجت دست کشید و برگشت بغداد؛ اگر چه حس میکرد خودش هم از جنگ خسته شده و شاید هنگام عزیمت به بغداد آن صداهای عاشقانه احمد و قاسم را زمزمه میکرد، بلکه بفهمد چرا از رمز و راز پیروزی ایران سر در نمیآورد. جنگ که تمام شد، صدام گفت: «اگر روحالله و کربلا را از ایرانیها میگرفتیم، یقینا بر آنان غلبه میکردیم.»
هفته قبل که اجتماع عظیمی رفته بودند مجلس ختم مادر بزرگوار همین سردار سلیمانی، بعد از قرائت حمد و سوره، لابیهای جماعتی از لشکری و کشوری شروع شد. شاید بعضیها هنوز پس لرزه حماسه سیاسی انتخابات را دنبال میکردند و شاید دنبال رد پای تدبیر بودند.
کاش حاج قاسم در معیت روح بلند مادر میگفت که در ایام جنگ، همان وقتی که رفته بودند زیر ذرهبین صدام، اندیشه بلند و فکور او و شهید کاظمی چگونه شکل میگرفت. کاش از فرماندهی در محور صفر بیشتر حرف میزد و آن لابیهای اجتماع چپ و راست کشوری و لشکری را به سمت آیندهای درخور شأن شهدا سوق میداد؛ آیندهای که خودش میداند در سوریه چگونه رقم خواهد خورد. این سیاست اعتدالی دکتر روحانی، چگونه صخرههای پیچیده سیاست غرب را درخواهد نوردید. و اگر چنین نشود، چه میشود؟ سیاست را مهار نکنی، سیاست تو را به بند خواهد کشید. آری، رسم روزگار سیاست چنین است.
نصرتالله محمودزاده - نویسنده و پژوهشگر
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
بهتاش فریبا در گفتوگو با جامجم:
رضا کوچک زاده تهمتن، مدیر رادیو مقاومت در گفت گو با "جام جم"
اسماعیل حلالی در گفتوگو با جامجم: