ماجرای ضرب و شتم شهید باقری

خبرنگاری که استراتژیست جنگ شد

هفت شهر عشق و تدبیر (1)

باقری؛ مغز متفکر جنگ

آیا واقعا رسم روزگار چنین است؟ یک هفته با طبل و دهل بروی سراغ هشت سال جنگ و 51 هفته ساز و سُرنازنان، بروی سراغ هللی، تللی؟ این بساط آنهایی است که هم می‌خواهند از دفاع مقدس یاد شود، هم نمی‌خواهند رمز و رازش مردمی شود.
کد خبر: ۵۹۹۴۴۶
باقری؛ مغز متفکر جنگ

حالا همین یک هفته را نیز غنیمت است که دوربین بیندازی تا قلب ارزش‌ها، درست مثل شهید باقری. بی‌حساب نبود که شد مغز متفکر جنگ.

او تمام رده‌های فرمانده تیپ به بالای ارتش عراق را می‌شناخت، به خلق و خوی، به‌شم نظامی، به روان‌شناسی و رسم و اعتقادی که باورتان نمی‌شود؟ باور نداریم که دوره غلوّ به سر رسیده و باید که به تدبیر وارد شوی، حتی به جنگ؟ امروز اگر تدبیر چراغ راه امید گشته، آن روزها تدبیر با بیرق عشق پای در میدان می‌گذاشت.

همین رئیس‌جمهور که امروز به تدبیر کلید به‌دست گرفته، شاگرد آن روزهای معجون عشق و تدبیر است. می‌نشست قرارگاه و زل می‌زد به حکایت فرماندهانی که به هیچ سیاستی بازی نمی‌خورند، جز معرفت بسیجی جماعت. حالا که عزم بر سازندگی در عرصه سیاست است، می‌رویم سراغ زیرخاکی‌های غبار گرفته جنگ.

بیت‌المقدس می‌رفت که طبل پیروزی صدام را از تب و تاب بیندازد، بعثی‌ها بساطشان را تا آن سوی مرز برای شروع جنگ فرمایشی آرایش دهند، امان از مرحله اول و دوم عملیات که همه استراتژی صدام در خرمشهر را دور زده بود، از کارون عبور کنی و جاده خرمشهر را آزاد کنی و سپس ادامه دهی تا مرز و بعد شلمچه را زیر کفش کتانی بسیجی له کنی تا برسی به جاده منتهی به خرمشهر. شهید باقری این همه طرح عملیات را به خطر انداخته بود که از جنگ شهری پرهیز کنند.

حالا که تیپ‌های تازه تاسیس سپاه و ارتشی‌های کهنه‌کار دور تا دور خرمشهر حلقه زدند، دو لشکر تازه نفس آمدند و در گلوگاه خرمشهر مستقر شدند.

آنها تازه‌نفس و بسیجی‌ها خسته از جنگ بیست روزه. فرماندهان جمع شدند در قرارگاه که تصمیم بگیرند.

مرحله سوم عملیات که قفل شد، اعتراض‌ها شروع شد، بعضی از فرمانده تیپ‌ها رضایت نمی‌دادند بسیجی‌ها بیش از این شهید شوند، باکری و متوسلیان هم شده بودند جزو معترضان. فتح خرمشهر درست، اما به چه قیمتی؟ این جمله گاه به خشم جاری می‌شد، گاه به اعتراض و گاه به تردید.

آقا محسن، اما جرأت می‌کرد و می‌گفت: «در یک قدمی خرمشهر عقب نشستن هم کم خفتی نیست، جواب مردم، انتظار امام، ایران در انتظار جشن پیروزی است» شهید باقری که وارد قرارگاه شد، صبر کرد تا شهید صیادشیرازی عملیات را شخم زد، اما برگشت سر جای اول. باقری که لب باز کرد بی‌هیچ تردید گفت: «مرحله سوم عملیات فقط نیاز به اراده دارد، عراقی‌ها هم خسته شدند». حالا باقری بود که مثل ژنرال‌های پیروز متفقین، لایه‌های کور عملیات را می‌شکافت تا تک آخر استارت بخورد. فرمانده قرارگاه نصر بود، اما بچه‌های اطلاعات می‌دانستند که او تا کجای عراق را مثل کف دست می‌شناسد. حتی می‌داند با کدام ژنرال عراقی رودررو است. بچه‌ها که از شناسایی عمق خاک عراق برمی‌گشتند پایشان تاول زده بود، باقری سوزن به تاول‌ها می‌زد و می‌گفت: «خونابه را خارج کنید زخم را پانسمان کنید تا فردا صبح بتوانید راه بروید.» و حالا که داشت بی‌هیچ تردید فرماندهان را قانع می‌کرد، تا کوچه پسکوچه‌های خرمشهر را بیش از این منتظر نگذارند، فرمانده تیپ محمد رسول‌الله که قرار بود در نوک پیکان تک سوم قرار گیرد هنوز اعتراض داشت. متوسلیان که زیر بار نمی‌رفت، برای چند نفر حجت بود.

گویی باقری از حال و هوای فرماندهی عبور کرده بود و اصلا کوتاه نمی‌آمد، چقدر مصمم داشت حرف می‌زد، به گونه‌ای که متوسلیان لبخندی زد و روی ورق پاره‌ای این جمله را نوشت: «آقا محسن، این حسن آقا نفس‌اش از جای گرم بلند می‌شود.»

آقا محسن اما دلش طرف شهید باقری بود، صبر کرد تا فرمانده قرارگاه نصر نشست کنار دستش، کاغذ پاره متوسلیان را سپرد دست شهید باقری که پاسخ فرمانده زیرمجموعه خود را بدهد.

متوسلیان فرمانده تیپی بود که کلید قرارگاه نصر به شمار می‌آمد و حالا او با تدبیر فرمانده قرارگاه، مشکل داشت.

شهید باقری، دستخط متوسلیان را که خواند، متوجه نگرانی‌اش نسبت به حفظ جان بسیجی‌های خسته شد، قلم به دست گرفت و در حاشیه‌های دستنوشته، دو پیشنهاد به فرمانده کل سپاه داد «آقا محسن من متوسلیان را خوب می‌شناسم او لیاقت فرماندهی قرارگاه نصر را دارد، لطفا جای من را با ایشان عوض کنید، اجازه بدهید خودم فرماندهی تیپ را به‌عهده بگیرم و با مسئولیت خودم کار را تمام کنم» آقا محسن که این جمله را می‌خواند، در یک لحظه همه دغدغه جنگ فراموشش شد، رفت تو نخ مدیریت بحران، تغییر را از خودت شروع کن.

داشت ورق می‌زد، لایه‌های پنهان فرماندهی در بحران راه مانده بود بین دو پیشنهاد، دو فرمانده لایق، نگاهی به متوسلیان انداخت و جرقه‌ای در ذهنش زد، کاغذ پاره را همراه با لبخند گرفت سمت متوسلیان و رفت تو نخ پاسخ شهید باقری، حالا داشت دنیای پر رمز و راز این جوان لاغر اندام و به ظاهر خام را به‌گونه‌ای دیگر مرور می‌کرد، انگار از درون، گر گرفته بود و داشت متحول می‌شد.

باید پاسخ او را می‌داد، آقا محسن هم می‌دانست او بهترین پیشنهاد را خواهد داد، نگاه متوسلیان یک بار دیگر چرخید روی صورت کنجکاو باقری، که دل تو دلش نبود اگر باقری از اراده متوسلیان عبور می‌کرد، عملیات ادامه می‌یافت.

متوسلیان مرد و زنده شد، تا متقاعد شد، پیشنهاد باقری را به عشق پاسخ دهد «خودم می‌روم کار را تمام می‌کنم» و باقری نفس حبس شده را بالا آورد و او نیز به عشق، متوسلیان را ستود و متوسلیان با قبول شهادت چند نفر از بهترین یاران تیپ حضرت رسول‌الله(ص) (شهید شهبازی و...) اولین گردان را وارد شهر کرد و ظهر سوم خرداد در مسجد جامع به نماز ایستاد.

امان از روزگار! این روزها تهران، نیویورک چه پرترافیک است و پرطرفدار. خدا کند که آن کاغذ پاره از زیر خاک بیرون درآید و بشود سرمشق این ایام مذاکره، تا که ایرانیان به تدبیر شهید باقری و عشق متوسلیان شناسانده شوند. متوسلیانی که نمی‌دانیم شهید است، زنده است یا مفقود. اما می‌دانیم عشق‌اش همچنان می‌طلبد اهل بصیرت را. بله رسم روزگار چنین است... .

نصرت‌الله محمودزاده‌‌ - نویسنده و پژوهشگر

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۱
ایراهیمی
Iran, Islamic Republic of
۰۹:۳۸ - ۱۳۹۲/۰۶/۳۱
۰
۰
نصرت جان . خیلی عالی بود. كاش گوش شنوا هم باشد .كه اگر هم نباشد شما رسالت نویسندگی را الحق خوب ادا كرده اید.

نیازمندی ها