10 سال اسارت، 10 سال فقط آش!

حکومت ایرانی در اردوگاه های عراقی

10 سال از جوانی اش را در اردوگاههای رژیم بعث جا گذاشت و روزهای پرخاطره تلخ و شیرین اسارت را کوله بار شانه های خسته اش کرد و دو سال پس از پایان جنگ، بار دیگر تصویر وطن در قاب چشمانش نقش بست.
کد خبر: ۵۸۹۵۳۲
حکومت ایرانی در اردوگاه های عراقی

علیرضا جاویدی می گوید: دانشجوی خلبانی بودم که انقلاب پیروز شد. رفتم سربازی و سال 59 که جنگ آغاز شد به نفت شهر اعزام شدم. نبرد سختی را با دشمن داشتیم. مهمات تمام شده بود و مجبور شدیم عقب نشینی کنیم. همانجا بود که اسیر شدم و سال 69 پس از تحمل 10 سال اسارت به کشور بازگشتم.

یک حکومت ایرانی در اردوگاه های عراقی

اردوگاه برای خودش یک حکوت دولت بود؛ هر کس وظیفه ای به عهده داشت و سعی می کرد به دیگران کمک کند. حاج آقا ابوترابی با بحث های سیاسی اش ذهن ها را روشن ترمی کرد و بچه ها را مقاوم تر. گاهی نیاز بود که برخی انرژی بگیرند و ناراحتی های روحی که در اثر اسارت و شکنجه پیدا کرده بودند، التیام یابد. حاج آقا اینجا بود که به داد بچه ها می رسید و انرژی دوباره ای به آنها می بخشید.

 10 سال اسارت، 10 سال فقط آش!

تلاش می کردیم که مسائل را برای خودمان شیرین کنیم.10 سال تمام غذای ما آش بود. اما برای همان غذا هم دلتنگ می شدیم. هر روز انگار طعم آش با روز گذشته برایمان فرق داشت و از خوردنش احساس بدی نداشتیم. روزگار سختی بود اما همراه با درس های شیرین.

شعرهایی که درهای بهشت را می گشود

من بیشتر کارهای فرهنگی انجام می دادم. شعر می گفتم و نمایشنامه می نوشتم. (کوچه دلها) را همان روزها نوشتم و اشعار زیادی سرودم. گاهی با شعرهایم اسرا را می خنداندم. وقتی این اتفاق می افتاد گویی درهای بهشت را به رویم باز می کردند.

ورزش های یواشکی

بچه ها هر روز ورزش می کردند اما یواشکی. اجازه نمی دادند. گاهی زیر پتو می رفتند و نرمش می کردند. یک روز آمدم داخل آسایشگاه و دیدم همه ناراحت گوشه ای خزیده اند و خبری از آن ورزش صبحگاهی نیست. پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟ گفتند که عراق به یکی از مناطق حمله شدیدی داشته. کاغذ و قلم را برداشتم و با گفتن شعری برای آنها سعی کردم روحیه تازه ای پیدا کنند و خود را نبازند. شعر تاثیر خود را گذاشت و من خدا را بخاطر این موضوع شکر کردم.

از اسارت تا شفاعت

وقتی می خواستیم به ایران برگردیم، من شروع کردم به نماز خواندن در گوشه گوشه ی اردوگاه. بچه ها گفتند دیوانه شده ای؟! گفتم: می خواهم این زمین روز قیامت شهادت بدهد که 10 سال از عمرم را روی آن گذراندم شاید همین شفیع من در روز قیامت باشد.

معنویتی که دیگر هیچ کجا پیدا نشد

یادم می آید آخرین روز اسارت به بچه ها گفتم روزی می رسد که دلمان برای همین روزهای اسارت تنگ شود. اگرچه روزهای سختی بود اما لحظه به لحظه اش انسان ساز بود و معنویت خاصی داشت، معنویتی که شاید دیگر در هیچ زمان و مکانی نتوان آن را پیدا کرد.(نوید شاهد)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها