این را وقتی میفهمی که زینالزاده را با قاب عکسش و یک دوچرخه از خانه راهی خیابان میکنی تا عکاس روزنامه چند عکس مصاحبه از او بگیرد.
کافی است به او بگویی به دوربین لبخند بزن! ناگهان صورتش در هم میرود، چیزی که نه شادی است و نه غم تمام خطوط چهره اش را رد میکند، چیزی شبیه به یک موج نامرئی، مکث میکند، انگار چیزی از درونش میجوشد و... دست آخر یک لبخند... یک «بازی» متولد میشود!.
زینالزاده موقع عکس گرفتن ژست نمیگیرد، حتی برای گرفتن یک عکس مطبوعاتی ساده «بازی» میکند، واقعیت این است که محرم زینالزاده هر آن آماده بازیگری است.
محرم زینالزاده از جوانان انقلابی و پرشوری بود که هنر و سینمای متعهد آنان را به ساختمان حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی در خیابان حافظ تهران رساند.
زینالزاده مسئول تئاترهای دانشآموزی سراسر ایران در دهه 60 شد اما با «بایسیکل ران» بود که میتوان گفت او نماد و شمایل فقر و محرومیت در سینمای ایران شد.
یک آقایی به نام محرم زینالزاده هست که مسئول نمایندگی آب و فاضلاب روستای چایکاری آذربایجان غربی است، شما که نیستید؟
نه (خنده).
جالب است که آن محرم زینالزاده هم اهل خوی و هم استان شماست و حتی اهل روستاهای خوی است!
نه. نمیشناسم ایشان را.
آقای زینالزاده داستان شما در سینمای ایران چیست؟
قربانی!
چرا قربانی؟
وقتی پا به حریم سینما میگذاری، باید با تمام توان، جان و روح به آن پا گذاشت.
و شما گذاشتید؟!
بله... اما نه در وادی سینما بلکه در وادی هنر، وقتی از دوران کودکی، نوجوانی یا جوانی وارد دنیای هنر شدیم و به قول استادان خاک صحنه را توتیای چشم کردیم در واقع قربانی شدیم.
منظورتان این است که در ذات سینما قربانی کردن افراد وجود دارد؟
نه فقط سینما. ذات هنر، قربانی کردن است. هنرمند باید جان بدهد و قربانی شود تا بتواند رشد کند و در این رشد، به کمال برسد.
آخر سینما، آخر هنر از نظر شما چیست؟
انتهای هنر نامیرایی است. هنرمند وقتی از خاطرهها میرود مرگش اعلام شده است. وقتی حضور دارد مرگی هست؟ هنرمند با نام یاد و خاطراتش میماند. بنابراین وقتی هنرمند یک اثر هنری را خلق میکند و مثل این دوستمان عکس میگیرد به آفرینشی دست میزند که ارضایش بکند. تا وقتی که لذت نبرد، از کار دست نمیکشد. وقتی به کامیابی میرسد مطلوبش نیست بلکه به درصدها راضی میشود.
اینجا خانه شماست؟
نه، اینجا جان پناه من است؛ جایگاهی که من در آن خلوت میکنم، گاهی وقتها قدم میزنم، فکر میکنم و مینویسم.
جایی است برای خلوت کردن در برابر انبوه صداهایی که در طول شبانه روز بر ما هجوم میآرود. در این خلوتگاه جسم و روح که پناه میآوریم بخشی از آن به همان آفرینشها برمیگردد. در واقع هنرمند وقتی در تنهایی خود زمزمه میکند در این زمزمهها آواز آفرینش را میخواند.
در واقع هنرمند در مقام غواصی است که به دل اقیانوس شیرجه میزند تا برود ته اقیانوس و آن مروارید یا صدف را از دل دریا بیرون بکشد. با جان خودش هم بازی میکند.
شما از جایگاهی که در سینمای ایران دارید، راضی هستید؟
در این وادی خیلی از هنرمندان ایران قربانی شدهاند، قربانی فراتر از این شرایط. ما هنرمندان بزرگ دنیا را در صنعت سینما میبینیم و میشنویم که فلان بازیگر 25 یا 35 میلیون دلار دستمزد میگیرد، چون در یک فیلم استاندارد شده بازی میکند. وقتی بودجه تولید فیلم یکصد میلیون دلار است بازیگر حق دارد 25 یا 35 میلیون دلار دستمزد بگیرد و بر اساس همین اشل برمیگردیم به سینمای ایران و به بودجه تولید یک فیلم و میبینیم که دستمزدها یا برآوردها فاجعه است.
یک مصداق برای این حرفتان؟
مثلا در زمان خودم بایسیکلران با پنجمیلیون تومان ساخته شد که الان دستمزد بازیگر درجه سه است.
شما برای بایسیکلران چقدر دستمزد گرفتید؟
برای بازی در این فیلم در آن سال من 50 هزار تومان دستمزد گرفتم.
در واقع یک صدم هزینه تولید فیلم!
بله. البته ارزش پولی سال 69 متفاوت است، مثلا سال 70 میشد با 30 یا 40هزار تومان خانه دولتی خرید. هنرمند سالها برای حضور تلاش میکند. هنرمند به دنبال ماندگاری و نامیرایی است؛ میخواهد بماند.
من در زندگینامه شما دیدم که از سال 56 تا 60 در اداره فرهنگ شهرستان خوی کارشناس تئاتر بودهاید. درست است؟
بله.
احساس میکنم این پنج سال خیلی در شما اثر گذاشت و شما تجربیات جالبی از آنجا به دست آوردهاید. کمی از حال و هوای آن دوران تعریف کنید.
سال 56 که من به عنوان کارشناس هنرهای نمایشی به شهرستان خوی رفتم، همزمان زمزمههای انقلاب هم شنیده میشد.
چند ساله بودید؟
بیستوششساله. من همان وقت نمایش «گالیله چگونه عالیجناب گالیله میشود» نوشته نادر ابراهیمی را دست گرفتم. گروه بچههای شهرستان باسواد بودند، کارکشته و حرفهای نبودند. من هم زیاد با آنها کاری نداشتم. گروه شهرستان خوی قبل از من هم گروه ثابتی داشتند که مثلا «حالت چطوره مش ابراهیم» کار اسماعیل خلج را کار کرده بودند یا دعوت ساعدی را کار کردند. منظورم این است که شهرستان من با تئاتر بیگانه نبود.
من در خوی با شهری روبهرو شدم پر از جوانهای مستعد و به این معتقدم که همیشه ستارهها در دل تاریکی شب میدرخشند و تئاتر قائمبهذات یک نفر است؛ یک کارشناس، یک هنرمند آگاه و دانا کافیست که یک گروه نمایشی را بتواند مدیریت کند. اصلا 60 درصد کارگردانی تکنیک است و 40 درصدش به مدیریت برمیگردد. در زمینه تکنیک نیز 25 درصد تکنیک مطلوب دانشگاهی است یعنی اندازه دکوپاژها، حرکتها و کلا علم تئاتر است اما نیمی از کار برمیگردد به این که چگونه تولید، بازیگر، فضا، لوکیشن، رنگ، طعم، بو و آهنگ اثر را مدیریت کنیم. من در آن مقطع وقتی نمایش را در دست گرفتم، آن زمان نمایشنامه را به ارگان مربوط در اداره فرهنگ و هنر میدادیم و آنها به اطلاعات میدادند تا نظر بدهد. تصاویری در نمایش قید شده بود گالیله را با غل و زنجیر به دادگاه آوردند برای دادگاه تفتیش عقاید ، گالیله اعتراف میکند که زمین گرد نیست و رهایش میکنند. ممیزها دور اینها را خط کشیده بودند و گفتند اینها گفته نشود. در واقع گفتند شکنجه را از نمایش بردارید.
ساواک این را از شما خواست؟
بله و این در حالی بود که صدای آواز انقلاب از کوچه پسکوچهها شنیده میشد. ما هم تحت تاثیر آثار دکتر شریعتی، فعالیتهای فرهنگی میکردیم. من وقتی آن نمایش را در یک شهر بسته مذهبی اجرا کردم یک ماه روی صحنه بود و من گالیله را به سیاهپوشانی سپردم که او با پای خودش نیاید. او را آوردند و رها بود که نشان میداد جان و نای حرف زدن ندارد. وقتی داشت اعتراف میکرد در تاریخ روایت شده که با نوک انگشت پایش شکل حرکت زمین را دایره نقاشی میکرد. من آن زمان که این را کار کردم یادم میآید که با آقای نادر ایراهیمی تماس گرفتم و برای اجرای نمایشنامه اجازه خواستم.
اگر الان بعد از سی و چند سال قرار بود برگردید به اداره فرهنگ و هنر خوی، چه نمایشنامهای را روی صحنه میبرید؟
من الان در دو وضع هنری خاص قرار دارم. یکی اینکه معتقد به نشر آثار فولکلور فرهنگ آذری خودم هستم و شوقش را پیدا کردم. با توجه به ریشه تاریخی آذریهای خودمان از مشهدی عباد گرفته تا آرشین مالالان، تاکنون در این کار بین خودمان موفق نبودیم و نتوانستهایم فیلم آذری قدرتمندی را بسازیم ولی کشورهای همسایه تقریبا در این کار موفق بودند، مثلا پاراجانف در گرجستان موفق شده این کار را بکند.
شما ظاهرا فیلم آیپارا را هم با همین مضمون کار کردهاید؟
آن هم داستان خودش را دارد. اصلا آن را قرار نبود من بسازم. گراجانف با سه چهار فیلم در دنیا مطرح میشود و فولکلور آذری که یکی از آنها عاشیق غریب است را میسازد. در دنیا با آن مطرح میشود برای اینکه سینما زبان دنیاست نه زبان مقطعی یک جامعه کوچک بسته. ما با زبان سینما میتوانیم در دنیا سفر کنیم و با مردم جهان حرف بزنیم. دکتر بوسکالیا در دنیا سفر میکند و کلاس عشق میگذارد و به مردم یاد میدهد که عشق آموختنی است... اگر بخواهم در یک جمله به سوال شما جواب بدهم میگویم، اگر دوباره به اداره فرهنگ خوی برگردم، در واقع برمیگردم به فرهنگ خودم که بتوانم نمایشی را بسازم که جامعه من نیازمند آن نمایش است.
جامعه ما الان به چه چیزی نیازمند است؟
جامعه عطشناک ما گمشدههای زیادی دارد.
مثل چه چیزی؟
مثلا شادی. خنده چیست؟ اگر انبساط خاطر است، اگر نوعی رهایی است که ما آن را گم کردهایم. نداریمش. یا مثلا روحیه ؛ زمانی بود که ما 20 نفر یا 30 نفر در یک گروه با هم کار میکردیم و خستگی ناپذیر بودیم، اما حالا دو نفر یک هفته نمیتوانند کنار هم کار کنند. همهاش دعوا میکنند. ببینید در چه تناقض فرهنگی و در چه تضادی قرار گرفتهایم؟ کجای کار ایراد دارد؟ اگر در مقطع دیگری یا فرصت دیگری باشد بالطبع نمایشی متناسب با زمانه اما جلوتر از زمانه میسازم؛ به یقین خیلی جلوتر از زمانه برای اینکه مردم ما را بیشتر به کج سلیقگی دعوت کردند با خیلی چیزها. مثلا سریالهایی که دیدن و ندیدنش فرقی ندارد و برای چه این پولها هزینه شده، خدا داند.
از تجربیات اداره نمایش خوی میگفتید؟
من بعد از نمایش گالیله، «چشم در برابر چشم» ساعدی را دست گرفتم که درست همزمان با انقلاب بود.
در واقع همان داستان کهنه قدیمی که گناهی را هی به گردن یکی دیگر میاندازد. داستانش این بود که دزدی میخ در چشمش میرود و کور میشود. میگویند کار چه کسی بوده، میگویند کار آهنگر بوده و آهنگر را میآوردند و میپرسند چرا میخ را درست کردی، میگوید من نبودم و این ادامه پیدا میکند. پادشاه خوابش نمیبرد. میگویند چشم چه کسی را در بیاوریم، پادشاه خوابش میبرد و میگویند چشم میرشکار را در بیاورند چون یک چشمش را لازم ندارد وقتی شکار میکند یک چشمش را میبندد. آن چشم را در بیاوریم. خلاصه چشم در برابر چشم ساعدی را کار کردم و انقلاب شروع شد. به نتیجه مطلوب در آن مقطع زمانی رسید. از سال 58 تا 60 من چند نمایش کار کردم. همان طور که در بیوگرافی من آمده ترب بیژن مفید را کار کردم، چند نمایش کمدی دلارته سیار را کار کردم.گروه نمایش را میبردم در خدمت تماشاگران. در آن مقطع مشکلات مردم را به تصویر میکشیدیم. از رفتارها و گرفتاریهای خود مردم الهام میگرفتیم، بازسازی مجدد میکردیم و به صورت دلارته خیابانی اجرا میکردیم. تا اینکه احساس کردم خودم را در خودم تکرار میکنم، به همین خاطر یک گروه نمایشی 32 نفره تشکیل دادم به نام راهیان تئاتر. حر دکتر علی شریعتی و عباس فرحبخش را تلفیق کردم و یک نسخه متفاوت ار حر را به وجود آوردم و آن را در یک استادیوم سر پوشیده در یک ماه مبارک رمضان، با زبان روزه یک ماه در دو سئانس اجرا کردیم.
چه سالی بود؟
سال 60 بود. در همین سال بود که ساک سفر به تهران بستم ،برای یافتههای بیشتر، برای دانستههای بیشتر برای اینکه فهمیدیم ماهی اگر بخواهد بزرگ بشود باید در اقیانوس شنا بکند. من در این باره یک سهم کوچ داشتم و شنا میکردم و فکر میکردم. وقتی آدم تازه میفهمد که خیلی چیزها نمیفهمد، خیلی عمر میسوزد و تازه میفهمد که هیچ نمیداند. آمدیم تهران. یک مقطعی در آموزش و پرورش منطقه 16 تدریس کردم و با نمایش دیوارها سخن میگویند از امورتربیتی منطقه 16 تهران در جشنواره آیت الله مدنی، چهار جایزه ویژه کارگردانی و بازیگری را این نمایش بردیم. همان سال یک نمایش دیگر به نام تصادف در نخستین جشنواره تئاتر کشوری در تالار مولوی اجرا شد و این نمایش هفت بار در طول جشنواره اجرا شد و من آن را هفت نوع عوض کردم و یک موضوع را به هفت شکل اجرا کردم. دوبازیگر مطرح آن زمانه، آقای محمدعلی سعیدی و آقای اسرافیل علمداری دو جشنواره برتر جشنواره کاپ طلایی را بردند و من هم جایزه کارگردانی را بردم.
برویم سراغ سوال بعدی، ورودتان به سینما چطور بود؟ سینما شما را پیدا کرد یا شما سینما را؟
سال 64 من کارشناس معاونت پرورشی وزارت آموزش و پرورش شدم و طرح و برنامه کل تئاتر در سراسر کشور در مقطع دانشآموزی برعهده من بود. همزمان فراخوانی بود در حوزه هنری، استادانی چند جمع شده بودند که هنر اسلامی را زنده کنند. مثل فرج الله سلحشور، مخملباف، تاجبخش فنائیان، کشن فلاح و....
در واقع شما از آموزش پرورش رفتید به حوزه هنری؟
بله، من هم رفتم حوزه هنری. نزدیک به 400 نفر بودیم.
به نظر شما تجربه حوزه هنری در دهه 60 در کل موفق بود؟
در آن مقطع زمانی آمده بودند برای حرف تازه و این مهم بود و ارزشمند.
ورودتان به سینما را میگفتید؟
بله، آن زمان مخملباف هم داشت بایکوت را میساخت. من برای سه فیلم انتخاب شدم؛ زنگهای محمدرضا هنرمند، بایکوت و گذرگاه آقای شهریار بحرانی. من دوتا را بازی کردم. فیلم زنگها اولین حضور من مقابل دوربین بود و با آقای محمدرضا هنرمند خیلی صمیمی رفیق و یار شدیم،البته الآن فقط با هم سلام و علیک داریم.
بعد از آن در گذرگاه شهریار بحرانی نقش یک سرهنگ عراقی را بازی کردم و به بایکوت نرسیدم. او در شیراز کار میکرد؛ اما آشنایی ما شکل گرفته بود و مرا میشناخت. من برای فیلم ردپایی بر شن که آقای هنرمند داشت گروه کارگردانی را تشکیل میداد من هم دعوت شدم که مخملباف مرا آنجا در دفتر هنرمند دید. با هم گپ و گفتوگویی داشتیم، گفت زینال یک فیلمنامه دارم به نام بایسیکلران و چقدر این شخصیت نزدیک به توست. گفتم یقین داری؟ گفت آره. پذیرا شدم و همان روز که با من گفتوگو کرد همان روز دوچرخه خریدم.
دوچرخه سواری بلد نبودید؟
کشکک زانوی من شکسته بود و در یک مقطعی زانوی من 30 درجه بیشتر خم نمیشد.من نمیتوانستم دوچرخه را رکاب بزنم و برای این کار یک فرصت سه ماهه داشتم چون قرار بود اول دی ماه کلید بزنند، برای همین تمرین کردم و توانستم آن را از 90 درجه بیشتر خم کنم. رکاب کامل بزنم و روی دوچرخه مهارتهای فراوان پیدا کردم.
همه به عشق سینما بود؟
بله، باید دستههای دوچرخه را رها میکردم، یک پایم را این ور چرخ میگذاشتم یک پایم را آن طرف و با دست پدال را میچرخاندم؛ یعنی عملیات آکروباتیک با دوچرخه را یاد گرفتم و حتی میتوانستم از این راه پول در بیاورم، اما کارگردان علاقهمند بود که من مقاومت و سکوت را به نمایش بگذارم. من 18 کیلو هم سرصحنه فیلمبرداری و قبل از آن کم کردم. با اینکه قد من 169 است، 64 کیلو وزن داشتم. مثل یک پرنده بودیم که روی دوچرخه میپریدیم. من از صبح تا شب 12 ساعت رکاب میزدم، چون یا در پیشزمینه بودم یا در پسزمینه. من 20 روز روی دوچرخه زندگی کردم و بابت این فیلم در جشنواره هیچ داوری و هیچ منتقدی نگفت این کیست و از کجا آمده است. همه فکر کردند من افغانی هستم و از مرز رد شدم.
از آن فیلم هم شمایل آدمهای فقیر را گرفتید؟
بله از آن به بعد این شمایل مد شد و خیلی فیلمها هم افغانیهای ساکت و بدبخت و فقیر را نشان دادند.
به نوعی این فیلم شروع نقشهای افغانی در سینمای ایران هم شد؟
بله الگوهای فراوان. باز هم چند تا نقش با همان شمایل و فضا به من پیشنهاد شد که نپذیرفتم.
چرا؟
چون تکرار بود، دیگر برایم جاذبه نداشت. وقتی بایسیکلران اکران شد و به نامردی اهل قلم دچار شد، دل چرکین شدم و مصاحبه نکردم و نگفتم؛ اما مردم برخلاف روشنفکران اهل قلم به شدت هنوز هم مرا میبینند و احترام میگذارند. برای آن فیلم جایگاه ویژهای داریم. هنوز در خارج از کشور هم همین اتفاق میافتد.
شما را با این فیلم میشناسند؟
همین امسال عید در ترکیه، بایسیکلچی را به زبان ترکی پخش شد. در ژاپن و آلمان هم همینطور. این فیلم در دنیا گشت، در ایران هم مردم خوب آن را دیدند، اما... .
به نظرشما چرا منتقدان و اهل قلم داخل، بایسیکلران را نادیده گرفتند؟
به نظرم اهل قلم با خودشان مشکل داشتند. یکی از بهترین منتقدان ما که اسم و دکترایش را با تریلی میکشد، میدود و با یک خانم زیبایی که هنوز از گرد راه نرسیده مصاحبه میکند. خندهدار نیست؟
ولی با شما برای آن نقش سخت مصاحبه نکردند!
هیچکس نیامد که گفتوگویی با من بکند. البته نیاز به گفتوگو نیست. اجر ما همین است که مردم دیدند و لذت بردند.
مخملباف وقتی خام بود، معترض بود و وقتی پخته شد باز معترض شد.
خیلیها میگویند فیلمهای آخر مخملباف به قوت فیلمهای اولش نیست!
مخملباف کارگردان صاحبسبک نیست. مثلا آقای بهرام بیضایی صاحبسبک است. آقای کیارستمی صاحبسبک است. سینمای این افراد را که ببینید، میفهمید متعلق به آنهاست. جنس نگاه، دکوپاژ و کارشان سبک خاص خودشان را دارد.
از بازخوردهای مردمی فیلم بایسیکلران بگویید.
عموما احترام بوده، احترام و ستایش بوده. گاهی سوار تاکسی میشوم و راننده مرا میشناسد و پول نمیگیرد. خواهش میکنم قبول نمیکند. من بیشتر احترام دیدهام و به آن محبت را اضافه میکنم. من از مردم محبت زیاد دیدهام. یک بازیگر شاید سی تا فیلم بازی میکند اما محبت مردم شامل حالش نمیشود. یکی مثل من یک فیلم بازی میکند مثل یک شبه صد ساله رفتن است.
از کدام فیلمی که بازی کردهاید پشیمان هستید؟
از خیلیها. مثلا از بازی در فیلم باغ سید خیلی پشیمان هستم، خیلی زحمت کشیدم این فیلم هنری و شاخص از آب در بیاید و برای ذهنیت کارگردان مسیری بود که ذهنیتش را عوض میکرد و از غزلخوان بودنش جدا میکرد و به رئالیسم نزدیک میکرد. از فیلم مهمان حبیب خدا به کارگردانی قاسمی جامی پشیمان هستم، پرداخت زیبایی نکرد. میتوانست خیلی زیباتر از این بشود و قبل از آن زیر آسمان از همین کارگردان را بازی کردم، آن هم یک اپیزود بود که مخملباف به تقاضای من آن را مونتاژ کرد و مونتاژ فیلم خیلی زیبا شد.
اما دوباره کجسلیقگیها و بیفرهنگیهای خودشان را در فیلم اعمال کردند که فاجعه به بار آمد و اکران نشد. گاهی پیش میآید آدم از فیلمی که بازی میکند پشیمان شود. مثلا گاهی در تلهفیلمها نقشهای کوتاهی که زمان به من اجازه میدهد بازی میکنم. چند دقیقه در نقشی که تجربه نکردهام حضور داشتهام.
در پنجرههای غبارگرفته که عید 91 آقای سیدرحیم حسینی کارگردانی کرده بود حضور پیدا کردم. نقش اولش نقش آشپزی بود که برای من تجربه تازهای بود و ایشان بشدت کارگردانی خوبی کردند و وقتی پخش شد از تماشای آن لذت بردم.
شما در سینمای دفاع مقدس هم نقشآفرینی داشتهاید. فکر میکنید مشکل امروز سینمای دفاع مقدس چیست که دارد فراموش میشود و آن طور که باید و شاید به آن پرداخته نمیشود.
سینمای دفاع مقدس متولی ندارد. چهار سال است که من یک فیلم جنگی ساختهام که اسمش بود ضریح چشمان تو. بعد اسمش را عوض کردم و گذاشتم تو خورشید من ماه.
داستان این فیلم چه بود؟
داستانش این است که پدر شهیدی رویای بچهاش را میبیند که از جبهه او را صدا میزند و پدر میرود تا جسدش فرزندش را پیدا کند، ببیند مرده است یا زنده. وقتی میآید جبهه چون پیر است نمیگذارند جلو برود، سقا میشود، مکانیک میشود و خلاصه به هر ترفندی میرود جلو و به رزمندههایی میرسد که با پسرش همگروه بودهاند که همه شهید شده بودند اما زنده هستند و ما در فیلم آنها را میبینیم که مسیر گم کرده را به این پدر نشان میدهند. همین طور میرود تا بالاخره یک جایی که موتورش خراب میشود خود پسرش میآید و راه را به او نشان میدهد. میگوید بابا! بیا بریم من به تو نشان بدهم که جسدم کجا افتاده است. پدرش هم با او میرود و جسد پسرش را پیدا میکند. میگوید من از بچهها فاصله گرفتم که برم چشمه آب بیاورم برای بچهها که تشنه بودند. من را بردار ببر پیش بچهها من فرمانده آنها بودم. بعد زمان حال را میبینیم که گروه تفحص دارد میگردد اجساد گم شدهها را پیدا میکند.
سرنوشت این فیلم چه شد؟
چهار سال است که این فیلم را تحویل دادهام. شورای هیات داوری فیلم را دیده یا ندیده یا رد کرده است، نمیدانم. چهار سال است این فیلم راکد مانده است. طرح داستانش را سید مهدی شجاعی نوشته بود و من خیلی از نثر و قلمش لذت بردم و سعی کردم هم سینماییترش کنم و هم شاعرانهتر به این امید که ژانر جدیدی در سینما ایجاد کند. یک فیلم شاعرانه دفاع مقدسی به نام ساز و ستاره ساختم. جایزه سیمرغ بلورین صدا را گرفت و او فیلم را هشت بار را دید و گفت که از زمانه جلوتر ساختهای این فیلم را. آربی آوانسیان فیلم چشمه را ساخت مردم صندلیهای سینما را پاره کردند. من این فیلم را دیدهام به مراتب قویتر از تارکوفسکی بود.
شما یک فیلم به اسم عاشیق واله هم ساختهاید؟
میخواهم بسازم. همان فیلم آذری فولکور است که گفتم.
کارگردانی بوده که دوست داشته باشید با او کار کنید، ولی هنوز این فرصت را نیافته اید؟
کارگردانهای زیادی بوده که با آنها کار نکردهام. دوست دارم با بهرام بیضایی، کیانوش عیاری و مهرجویی کار کنم.
و لابد ناصر تقوایی؟
تقوایی نه! خدمتشان حضور داشتم. برای ایشان بازی کردن خیلی سخت است. حساسیت ایشان خیلی زیاد است، دانایی و بینش ایشان بازیگر را خیلی...
کدام نقش ماندگار سینمای ایران را دوست داشتید؛ بازی کنید؟
هرگز در ذهنم چنین چیزی نبوده است، اما میدانم بعد از انقلاب مرحوم خسرو شکیبایی با هامون ماندگار شد.
دوست داشتید نقش هامون را بازی کنید؟
قطعا به فیزیک من نمیخورد. فیزیک کسی مثل من به درد نقشهای خاصی میخورد. برای هر نقشی مناسب نیست.
برای فیزیک خودتان چه نقشهای مناسب و متفاوتی بوده که پیشنهاد شده و بازی نکردهاید؟
مثلا نقش روحانی و باستانشناس بازی کردم. اینها نقشهایی هست که معمولا پیشنهاد میشود، اما گاهی وقتها هم گول خوردهام. کارگردان این آثار، ادای آگاهی دارد، ولی در اجرا ضعف دارد و من ناچار میشوم که برای بقا تن به شرایط بدهم.
حرف ناگفته؟
حرف ناگفته فراوان است. این گفتوگویی که اکنون با هم داریم، بخشی از شکست سکوت من است.
یعنی این اولین گفتوگوی شما در سالهای اخیر بوده است؟
بله. من وارد خیلی از مسائل نشدم.
اگر دوست دارید، بگویید.
من از تبعیضهایی که دیدهام رنج میبرم، به کسانی پولهای هنگفتی داده شد. به کسانی میدان داده شد که در اندازهاش نبودند. ما برای اینکه در یک فیلم کار کنیم باید از هفت خوان رستم میگذشتیم. مثل حالا نبود باید سه فیلم به عنوان دستیار اول کارگردان کار میکردیم. یک نمونه کار میساختم اگر تائید میشد. بعد مجوز کارگردانی میدادند. اکنون یک مدیر تدارکات اگر پول داشته باشد، کارگردان میشود. هر کسی پول دارد میتواند کارگردان شود، هر کسی دست دارد، میتواند هر فیلمی دوست دارد، بسازد. در یک شب دهها فیلم در سوپر مارکتها پخش میشود. وقتی نگاه میکنیم حالمان بد میشود. آیا فرهنگ ما این است، آیا نشانههای یک فرهنگ انقلابی جامعه ایرانی که ریشه در تاریخ دارد، این است؟ شرم چیز خوبی است.
تاکنون به شما پیشنهاد شده فیلم سوپرمارکتی بازی کنید؟
نه! خوشبختانه من لهجه دارم! ترک خوبی هستم و گاهی لهجه داشتن برای من حسن بزرگی بوده است. میگویند آنهایی که لهجهشان از بین میرود شخصیتشان هم از بین میرود. من از دور هم صدای علی نصریان را بشنوم میفهمم علی نصیریان است. هنوز عوض نشده است، ولی بعضیها را نمیشناسیم.
من کاری به این چیزها ندارم، من هم وارد دنیای آنها نمیشوم، دنیای آنها با دنیای من بسیار متفاوت است. این را من نمیگویم. دوست ندارم دنیاهای دیگر را تجربه کنم. چرا.. دوست دارم یک روز من هم در کنار پرویز پرستویی بازی کنم؛ چرا نه! چون ایشان واقعا آقای بازیگر است.
بهمن هدایتی - جامجم
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
نماینده جنبش جهاد اسلامی فلسطین در ایران در گفتگوی تفصیلی با جام جم آنلاین مطرح کرد