شهید محمد ابراهیم همت روز 12 فروردین 1334 در شهر رضا به دنیا آمد.
حاج همّت در خرداد 1359 برای مقابله با ضد انقلاب به کردستان اعزام شد. محمد ابراهیم مدتی به عنوان مسئول روابط عمومی سپاه پاوه مشغول بود و پس از مدتی به عنوان فرمانده سپاه پاوه به جنگ پرداخت.
شهید همت به همراه حاج احمد متوسلیان به دستور فرمانده کل سپاه مأمور تشکیل تیپ محمد رسول الله(ص) شدند. حاج احمد به عنوان فرمانده تیپ و شهید حاج همت به عنوان مسئول ستاد تیپ فعالیت می کردند.
پاییز سال 1360 حاج همت به همراه تنی چند از سلحشوران جنگ و از جمله حاج احمد متوسلیان به سفر روحانی حج مشرف شدند. محمد ابراهیم در عملیات مسلم بن عقیل و محرّم با مسئولیت فرمانده قرارگاه فعالیت میکرد.
او در مدّت فرماندهی تیپ محمد رسول الله (ص) که بعد به لشکر 27 تبدیل شد در چندین عملیات به صورت خط شکن وارد شد. شهید همت سر انجام در عملیات خیبر که در اسفند 1362 آغاز شد به فیض شهادت نائل شد.
داخل سنگر فرماندهی، وقتی حاج رحمان سخنانش را به آخر رساند، حاج رضا و حاج میثم و حاج رسول از جا بلند شدند و به طرف دستگاههای بیسیم رفتند. پیش از روشن کردن دستگاههای بیسیم، حاج رحمان به نشانه تذکر دادن دست بالا آورد و گفت: فقط توجه کنید، کاملا طبیعی عمل بکنید. نباید برای حاجی کوچکترین شکی باقی بماند. حاج رضا و حاج رسول یک صدا گفتند: خاطرتان جمع باشد، حاج رحمان.
و حاج میثم هیجانزده خندید. با اشاره حاج رحمان، ابتدا حاج رسول بیسیم را روشن کرد و با حالی به شدت مضطرب گفت: یاسر یاسر، علی...، یاسر، علی هستم، جواب بده.
لحظهای بعد حاج میثم، ابتدا گلویش را صاف کرد و خود را به بیسیم نزدیک کرد و جواب داد: یاسر هستم، به گوشم.
حاج رسول با همان اضطراب گفت: یاسر جان یک گروه از گرازها دارند میآیند طرف شما. مراقب باشید. مفهوم شد؟
حاج میثم جواب داد: مفهوم، اما علی جان، حاجی آن بالاست، برای همین ما نمیتوانیم با آنها درگیر بشویم. جان حاجی به خطر میافتد.
حاج رحمان خود را به بیسیم نزدیک کرد و گفت: پس یاسر، شما فعلا هیچ اقدامی نکنید تا ما با حاجی تماس بگیریم.
حاج میثم گفت: زودتر این کار را بکنید. وگرنه کار برای ما مشکل میشود و ممکن است تلفات زیادی بدهیم.و دستگاه را خاموش کرد. حاج رسول خنده خود را که به زحمت مهار کرده بود، برید و گفت: یعنی حاجی الان همه اینها را شنیده؟
حاج رحمان با اطمینان گفت: قطعا شنیده، حاجی این جور مواقع بیسیمش را روشن میگذارد. پس حتما شنیده. الان است که بیاید پایین، حالا میبینید.
حاج رضا لبخندی زد و گفت: پس چرا جواب نمیدهد؟
حاج رحمان گفت: الان جواب می دهد. امکان ندارد حاجی با این وضعی که برایش درست کردیم، باز هم بخواهد برود بالا.
حاج رضا خندید و سر تکان داد و گفت: میبخشید برادرا، با شناختی که از حاجی دارم، بعید میدانم، حتی بخواهد با ما تماس بگیرد. آخر میدانید حاجی در هر شرایطی، کاری را که درست بداند، حتما آن را انجام میدهد.
حاج رسول گفت: نه، آنطورها هم نیست. من حتم دارم حاجی تماس میگیرد.
حاج میثم با بیصبری نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: اما تا حالا باید تماس میگرفت. نکند اصلا این مکالمات را نشنیده.
حاج رحمان با خونسردی گفت: نه، یک قدری صبر کنید. من مطمئنم، حاجی تماس میگیرد.
ناگاه صدایی از بیسیمها شنیده شد: علی علی...
حاج رحمان با خوشحالی فریاد زد: نگفتم؛ خودش است!
حاج رسول و حاج رحمان با صدایی مضطرب یک صدا گفتند: حاجی، خودتان هستید؟ صدای ما را میشنوید؟ حاج رسول بیاینکه در انتظار پاسخ بماند، با همان تشویش خاطر ادامه داد: حاجی، خوب شد تماس گرفتید. حاجی، توجه کنید! فرصت هیچ حرفی نیست. خطر خیلی جدی شده. فقط تا میتوانید زودتر از منطقه دور بشوید.
پس از لحظهای سکوت، صدای ابراهیم با لحنی شوخ و صمیمی از بیسیم شنیده شد. آخ علی جان، متاسفم ناامیدتان میکنم. باید به اطلاع حضرات برسانم، من دست همهتان را خواندهام. در ضمن نگران من نباشید. کارم که تمام شد، خودم برمیگردم پایین؛ تمام!
با این سخنان ابراهیم، حاج رحمان مات و مبهوت بر جا خشکید.
لحظاتی همه ساکت و بیصدا به یکدیگر نگریستند.
حاج رحمان در حالیکه همچنان مبهوت به بی سیم چشم دوخته بود، ناگاه مستاصل سر تکان داد و زیر لب غرید. حاجی، امان از دست تو!
و مشت گرهکردهاش را بر دست دیگرش کوفت.
حاج رسول خندید و گفت: خب، این هم از این جنگ زرگری. دیگر منتظر چی هستید؟
حاج میثم گفت: حاجی الحق ختم روزگار است. برای هر کسی بله؛ اما برای حاجی نمیشود فیلم بازی کرد.
حاج رضا در حالیکه آرام میخندید، گفت: من یک عمر است که دوست نزدیک حاجی هستم؛ اما هنوز هم فکر میکنم، او را خوب نشناختم.
حاج رسول دستها را بر زانو کوبید و از جا برخاست و گفت: امروز که همهمان سر کار بودیم. در حالیکه خیال میکردیم، حاجی را داریم خام میکنیم؛ هه...
و نفس راحتی کشید و ادامه داد: ای دل غافل.
و چشم به حاج رحمان که هنوز در کنار بیسیم، خاموش و متحیر برجا نشسته بود، دوخت.
نیمهشب، موجهای انفجار گلولههای توپ و خمپاره، لحظه به لحظه تاریکی را در کانیمانگا پارهپاره میکرد. صدای تکبیرهای پیدرپی، همراه با رگبار گلولهها، جان سرد شب سیاه را گرفته بود. در سنگر فرماندهی فرماندهان در مقابل دستگاههای بی سیم زانو زده بودند و در تب حرارت هدایت گرد آنها میسوختند.
در سوز هوای سرد کوهستان، قطرات عرق بر پیشانیها نشسته بود. در آن میان، ابراهیم بیش از همه در تب و تاب بود و چنان خود را به بیسیم چسبانده بود که گویی دستگاه را در آغوش گرفته است. در آن حال، فریاد تب آلودش در فضای سنگر فرماندهی بلند بود:
-ابوذر! هر چه زودتر با یاسر دست بدهید و یک کمربند درست کنید. مفهوم شد؟
صدا از بیسیم شنیده شد: مفهوم حاجی.
حاج رسول در کنار ابراهیم چمباتمه زده بود و به دقت گوش به دستگاههای بیسیم خوابانده بود. لحظهای بعد، ناگاه از جا جست و شتابزده دست بر شانه ابراهیم انداخت و گفت: حاجی، یاسر روی خط است، بفرمایید!
ابراهیم عرق آلود به بی سیم چنگ زد و گفت: یاسر، مراقب شیار عقبی باشید. در ضمن تماست را قطع نکن: مفهوم؟
صدا از بیسیم شنیده شد: مفهوم حاجی، مراقبیم.
حاج رسول با چفیه خود آرام عرق از پیشانی ابراهیم خشکاند و گفت: حاجی، اجازه بده این برادرهای عراقی هم یک نفسی تازه کنند. از آن تک اولی هنوز 12 ساعت نگذشته.
ابراهیم لبخندی زد و گفت: به این شاخ شکستهها اگر مهلت بدهی تجدید قوا بکنند، دیگر دست از سرت برنمیدارند. شب و روز آتش میریزند روی سرت باید از کانیمانگا به طور کامل مایوسشان کرد. به خواست خدا همین امشب کار را تمام میکنیم.
در این هنگام، حاج رضا از سوی دیگر سنگر فرماندهی به سوی ابراهیم دوید و با خوشحالی گفت: حاجی مژده بده، مژده؛ گردان مالک موفق شد، خودش را برساند به پنجاه قدمی نقطه دو هزار...!
ابراهیم خندید و هیجانزده گفت: حاج رضا خدا خیرت بده. همیشه خوش خبر باشی. رضا جان زودتر با حاج میثم تماس بگیر و بگو با کمربندی یاسر و خودش با قدرت تمام بکشند بالا.
حاج رسول شتابزده گفت: حاجی گردان مالک روی خطه. بفرمایید.
ابراهیم سر پیش برد و صدای فرمانده گردان مالک از بی سیم شنیده شد: حاجی، ما الان پنجاه قدمی دشمن موضع گرفتیم. حالا چه دستوری میدهید؟
مصطفی جان، یاسر و حاج میثم دارند به طرف شما میآیند.
همانجا ده دقیقه صبر کنید، بعد آتش کنید و بروید جلو. مفهوم؟
-مفهوم حاجی.
آن سوتر حاج رحمان لحظاتی بود که تحسینآمیز به ابراهیم چشم دوخته بود و به دقت هدایت نیروها توسط او را زیر نظر داشت. دقایقی بعد، بیرون سنگر فرماندهی، صدای انفجار گلولههای توپ و خمپاره شدت بیشتری یافت. جمع فرماندهان اینبار در سکوت داخل سنگر، بیصبرانه گوش به بی سیمها خوابانده بودند.
لحظاتی بعد، ناگاه صدایی از بی سیم شنیده شد: علی علی یاسر!... علی، لحظه موعود رسید. بچهها دارند دست و پنجه نرم میکنند.
حاج رضا ناگهان با خوشحالی از جا پرید و فریاد زد: خدایا شکر، تمام شد. بچهها از نزدیک به طور کامل درگیر شدند. جنگ تن به تن شده.
موج خنده و شادی باری دیگر به داخل سنگر فرماندهی بازگشت. حاج رحمان رو به فرماندهان کرد و گفت: بچهها انگار تاکتیک حاجی دارد معجزه میکند.نمیدانید چه حالی دارم. از همین جا دارم پیروزی بچهها را جلوی چشمهایم میبینم. مطمئنم چند دقیقه دیگر برادرهای عراقی افتادند توی یک محاصره گازانبری. این خیلی تمیزه.
حاج رسول خندید و نیمنگاهی به ابراهیم انداخت و گفت: البته این تاکتیک را باید مدیون حاجی بود.
ابراهیم اما بیهیچ حرفی و بیهیچ حرکتی، خاموش و بیصبرانه، همچنان چشم به بیسیم دوخت. دقایقی بعد، ناگاه صدای هیجانزدهای از بیسیم شنیده شد: حاجی، دشمن صد درصد از بین رفت. تجهیزات دشمن تارومار شد. نقطه 2000 الان توی دست بچههاست.
ابراهیم همراه با بغض و خوشحالی پاسخ داد: یاسر، خسته نباشید. تبریک و خوشحالی مرا به همه بچهها برسون.
ناگهان صدای تکبیرهای پیاپی در فضای سنگر فرماندهی طنین انداخت: الله اکبر... الله اکبر...
فرماندهان تکبیرگویان از جا برخاستند و به سوی ابراهیم شتافتند و تک تک او را در آغوش کشیدند.
جمع فرماندهان پس از تبریک گفتنها و روبوسی بسیار با یکدیگر، سرانجام، گرد ابراهیم حلقه زدند و بار دیگر شوقآمیز شروع به تبریک گفتن کردند. حاجی، این پیروزی بزرگ را به شما تبریک میگوییم.
حاجی، مبارک است. شما بالاخره موفق شدید. تبریک میگوییم حاجی ... تبریک تبریک...!
ابراهیم سر تکان داد و گفت: نه، به من تبریک نگویید. به آن بچههایی که آن بالا آنقدر جانفشانی کردند تا بالاخره کانیمانگا به طور کامل آزاد شد، تبریک بگویید. اگر قرار است به کسی تبریک گفته شود، آنها هستند که مستحق تبریک و تشکرند و.. نه من.
حاج رحمان گفت: ولی حاجی شکسته نفسی نکنید. شما خیلی زحمت کشیدید. بچهها را هدایت کردید. اصلا طراح و برنامهریز و مبتکر این تک خودتان بودید.
ابراهیم خندید و گفت: این حرفها هیچ تاثیری به حال من ندارد، جز اینکه باعث میشود من دچار غرور و خودبینی بشوم. برادرا حقیقتش را بخواهید، یک نیروی غیبی این پیروزی را برای ما رقم زد و نه من و نه هیچکس دیگر قادر نبودیم، به این سرعت این ارتفاعات را فتح کنیم. این نیروی غیبی همان نیرویی است که ساعتها پیش از شروع عملیات، وعده این فتح و ظفر را توی دل من قرار داده بود.
ابراهیم، وقتی سکوت فرماندهان را دید، لبخندی زد و ادامه داد: خب برادرها، سخنرانی بس است. حالا بیایید قبل از آنکه آفتاب بزند، برای شکرگزاری از این پیروزی بزرگ، نماز شکرانه به جا بیاوریم چرا که ما این پیروزی را از هر جهت مدیون توجهات خدا هستیم.
حاج رسول خندید و گفت: اما حاجی، پس شیرینی چه میشود؟
چشم، اما اول نماز شکرانه، بعد، اولین اقدام جدی و ضربتی ما توی این منطقه جنگی، تهیه و تدارک شیرینی خواهد بود.
و با خود اندیشید: باید در اولین فرصت خبر این پیروزی را به امام برسانم. آنگاه قلبش از یادآوری لحظه دیدار امام لرزید.(فارس)
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد