کد خبر: ۵۱۵۹۷۰

من می‌گویم این سایه، تنها سایه من نیست. سایه دو نفرمان است. بعد هم این آفتاب از بام خانه ما، خانه من و تو، طلوع کرده است و فقط مال من نیست. پس آفتاب خودمان روی گوشه‌ای از سایه خودمان نشسته است.

تو اخم می‌کنی و چشم‌غره می‌روی. من می‌شکنم و می‌افتم روی کفش‌های تو که حالا از رفتن خسته‌اند.تو داد می‌زنی، هوار می‌کشی، آسمان را به مشت می‌کوبی، آفتاب را با تازیانه ناسزا می‌نوازی و صدایت را بلند می‌کنی تا پیش پای پرندگانی که آسمان را تصرف کرده‌اند.

من آهسته، به گونه‌ای که بال فرشتگان روی شانه‌ات نلرزد، در گوشت زمزمه می‌کنم: «عزیزم! همسایگان شمالی و جنوبی‌مان الان خواب پریان پرده‌نشین می‌بینند، صدایت را پایین بیاور تا گوش‌های من که در تملک توست.»

تو تمام خشم خودت را جمع می‌کنی در چشمت، کمان ابرو می‌کشی و کمند گیسو می‌اندازی و با دست یا نه درست‌تر بگویم، با انگشت سبابه‌ات مرا به طعنه می‌گیری و تهدید می‌کنی.

من همچنان سر فرود می‌آورم و می‌شکنم و اشک‌هایم را که حالا مثل تسبیحی که نخش پاره شده باشد و بریزد روی سنگفرش خیابان، دنبال می‌کنم.

راستی، ما در کدام برهوت به ملاقات هم رفته‌ایم. در سایه کدام درخت دانه تلخ، در کدام روز نحس‌تر از سیزده فروردین علف‌هایمان را گره زده‌ایم، در کدام ساعت 25 که این‌گونه مبهم و مات به تماشای هم آمده‌ایم. گمشدگانی آفتاب گم کرده‌ایم، تشنگانی از دریا برگشته و ابرهای سترون تابستانی سوزان شده‌ایم و همدیگر را نمی‌فهمیم.

هر دو پیش هم اما، دور از همیم، آخر

تو مرا نمی‌فهمی، من تو را نمی‌دانم

تو از من می‌خواهی، من خودم نباشم. هزار رکعت از خودم بدوم، با چشم‌های تو به تماشای جهان بایستم یا بنشینم، با کفش‌های تو راه بروم و در آینه‌ای بدوم که تو در ذهن خودت ساخته‌ای و آنی باشم که تو می‌پسندی.

تو می‌خواهی من از تمام دیروزهای خودم بدوم تا امروزی که تو می‌پسندی و فرداهایم را در سایه دیواری بزرگ کنم که تو برایم می‌سازی.

تو می‌خواهی... بگذریم. من می‌خواهم خودم باشم و به شیوه خودم به پای تو بریزم مثل رودخانه‌ای که برای دیده شدن با نام آبشار​می‌شکند تا صدایش بلندتر شود و بیشتر تماشایی گردد.

تو می‌خواهی، من، تو باشم و من می‌گویم نه من تو می‌‌شوم و نه تو، مصلحت است که من بشوی. بیا به جای این که مثل هم ​بشویم برای هم باشیم.

تو کمند گیسو افکنده‌ای و مرا می‌کشی تا نعل وارونه سمندت که حالا چهار نعل می‌تازد در سراشیبی زمان و انتظار داری من، این من دیروزآباد، در امروزت گم شوم و این درد کمی نیست.

بگذار مهربان! من پا به پای تو با کفش‌های خودم بیایم. بگذار من به جای این‌که سرسپرده‌ات بشوم، دلسپرده‌ات بمانم. بگذار در کنار تو به تماشای آسمان قد بکشم. بگذار تو، تو باشی برای ما و من، من بمانم برای ما.

بگذار به سمت هم بدویم با تمام دلی که داریم و به هم سپرده‌ایم. از من انتظار داشته باش که برای تو باشم، نه به جای تو.

علی بارانی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها