در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در عملیات مرصاد که جنگ رزمندگان اسلام با منافقین بود افراد بسیاری شرکت داشته و از جان خود گذشتند. یکی از بازوهای نظامی کشورمان در سال 67 هوانیروز ارتش جمهوری اسلامی بود که به حق سربازانش در این عملیات خوش درخشیدند. آنچه پیش روی شماست قسمت دوم خاطرات حجت شاه محمدی از خلبانان هوانیروز ارتش است که از عملیات مرصاد می گوید:
طبق گفتههای تیمسار عمو منافقین با پشتیبانی ارتش عراق، با ایجاد رعب و وحشت و انتشار اخبار کذب مبنی بر اینکه نیروهای عراقی شهرها را یکی پس از دیگری به تصرف خود در آوردهاند. مردم را مجبور به تخلیه کرده بودند و آنهایی را که مقاومت کرده بودند مورد حمله قرار داده و تعداد کثیری از مردم بیدفاع را به شهادت رسانده بودند.
آنها با بیشرمی تمام، اموال مردم را به غارت برده و با استفاده از کلیه خودروهای شخصی اعم از مینی بوس و کامیون، وانت، سواری و حتی تاکسی توانسته بودند تا تنگه حسن آباد پیشروی نمایند. و حالا میبایست طبق دستورات داده شده با چند فروند هلی کوپتر جلو پیشرفت آنها را سد میکردیم. زمان پرواز صبح خیلی زود تعیین شده بود.
بعد از پایان جلسه توجیهی تیمسار عمو فرمانده پایگاه و دیگران سالن را ترک کردند. با رفتن آنها هر کدام از بچهها، جفت پروازی خود را انتخاب کردند. من و علی هم طبق معمول همراه هم بودیم.تاریکی نفس آخرش را میکشید و سپیده صبح هر لحظه بیشتر جلوهگر میشد. همراه با بقیه بچهها، به سمت هلی کوپترهای خود حرکت کردیم تا اولین بازدیدهای مقدماتی را از هلی کوپتر به عمل آوریم.
هوا کاملا روشن شده بود که از طرف فرمانده گردان دستور استارت رسید.صدای چرخش پروانه هلی کوپترها فضای ساکت پایگاه را برهم زد. دل در قفس تنگ سینهام بیتابی میکرد. در خود نیرویی عجیب احساس میکردم. سعی داشتم هر چه خشم و غضب که از این منافقین در دلم تلنبار شده بود، در هنگام عملیات بر سرشان بریزیم.
آماده پرواز بودیم که صدای فرمانده گردان از رادیوی هلی کوپتر به گوش رسید: بچهها، تیمسار عمو با یک فروند هلی کوپتر همراه شما میآید به دستورات تیمسار توجه کنید و هر چه ایشان گفتند به آن عمل کنید. مواظب خودتان باشید خدا پشت و پناهتان.
هلی کوپترها یکی پس از دیگری از روی زمین بلند شدند. هنگامی که به اندازه کافی اوج گرفتیم و دیدمان بر شهر کاملا مسلط شد از آنچه که دیدم دلم به درد آمد. مردم شهر از کوچک و بزرگ بر روی تریلیها و کامیونها نشسته بودند و در یک صف طولانی برای خروج از شهر دقیقه شماری میکردند.
به یکباره فکری آزار دهنده ذهنم را پر کرد. یاد روز گذشته افتادم که هواپیماهای عراقی در چندین نوبت شهر را بمباران کرده بودند و حالا اگر ارتش بعث یکبار دیگر بخواهد جنایت کند و چهره ددمنشانه خود را نشان دهد چه فاجعه عظیمی به بار میآمد. کافی بود تنها یک راکت میان این جمعیت منفجر شود. بعد فکر کردم اگر خدا نخواهد هیچ برگی بدون اراده او از درخت نخواهد افتاد.
اولین پرواز را بر روی شهر انجام دادیم. شهر خالی از هر جنبدهای بود، ساکت و خاموش و بدون هیچ گونه فعالیتی. در عوض در خارج شهر جادهای که به همدان منتهی میشد مملو از جمعیت بود.
لحظه به لحظه به منطقه عملیات نزدیک میشدیم از روی جاده اسلام آباد شناسایی شروع شد هلی کوپتر من دومین فروند در جمع پرواز بود روی این حساب چشمهایم را باز کردم و هر حرکتی را زیر نظر گرفتم. به علی نیز سفارشات لازم را کرده بودم. در یک لحظه متوجه تعدادی سرباز مسلح و تانک و خودرو شدم. دقت کردم و متوجه شدم که نیروهای خودی هستند. با دیدن آنها روحیه تازه گرفتم.بچههای ارتش و سپاه دوشادوش یکدیگر در حال کندن سنگر و پیشروی به سمت تنگه حسن آباد بودند. با دیدن فعالیت آنها به وجد آمدم. در این حال صدای رادیوی هلی کوپتر بلند شد.
بچهها طبق دستور تیمسار عمو کمی ارتفاع بگیرید و منطقه چهار زبر و تنگه حسن آباد را از همین جا شناسایی کنید.این صدای خلبان هلی کوپتر تیمسار بود که دستورات را به ما رله میکرد. من و یکی دیگر از هلی کوپترها با زیاد کردن ارتفاع خودمان را به نزدیکی منطقه درگیری رساندیم. از آنچه که در داخل تنگه میدیدم تعجب میکردم. انگشتم را روی سوئیچ رادیو قرار دادم و گفتم: عباس آقا به عمو بگویید توی تنگه از اول چهار زبر تا بالای گردنه حسن آباد یک دست ماشین خوابیده است.
بعد از چند دقیقه سکوت صدای عباس آقا از رادیو به گوش رسید.آقا رضا عمو میگوید خودتان را بکشید جلو و ببینید چه خبر است.ارتفاع را بیشتر کردیم و از بالای اولین رشته کوه تنگه حسن آباد رد شدیم. زیر پایمان از اول گردنه تا آخر مملو از انواع ماشینهای شخصی بود اما در اطراف جاده هیچ پرندهای پر نمیزند. در دهانه تنگه و روی گردنه حسن آباد تعداد زیادی تانک به صورت یک خط در روی جاده قرار گرفته بودند.
تمام آنچه را که دیده بودم به تیمسار عمو گزارش داده و منتظر دستور شدم. هنگامی که عباس آقا دستور تیمسار عمو را مبنی بر حمله به ما رله کرد نگاهی از سر شوق به علی کردم و گفتم علی آقا فقط مواظب اطراف باش هر کس جنبید تنها یک گلوله حرامش کن منهم از این طرف خدمت وسط جادهایها میرسم.
با یکی از هلی کوپترها که جلوتر از من بود، دور زدیم و بار دیگر به طرف گردنه چهارزبر که ورودی تنگه حسن آباد بود رفتیم. هلی کوپتری که جلوی من بود با رسیدن به بالای سر خودروهای منافقین به سمت آنها شیرجه زد. در یک لحظه صدای انفجارهای پیاپی منطقه را پرکرد و دود غلیظی از تنگه بالا رفت من که به عنوان هلی کوپتر محافظ او عمل میکردم دقیقا وضعیتش را زیر نظر داشتم. او بعد از موفقیت از زیر حجم آتشی که به طرف او گشوده شده بود به سلامت بیرون آمده و دور شد.
نوبت به من رسیده بود دعایی را زیر لب خوانده و شیرجه را شروع کردم. وسط جاده را نشانه گرفتم و دو راکت شلیک کردم. انفجارها یکی بعد از دیگری قوت قلبی به من داد و جلوتر رفتم و بعد از پرتاب دو راکت دیگر به سمت چپ چرخیدم و هلی کوپتر را از منطقه آتش دشمن دور کردم. بعد از اینکه دور زدنم را تکمیل کردم در نتیجه آتش هلی کوپتر را دیدم. خدا کمکم کرده بود و هدفها را درست نشانه رفته بودم.
نگاهم به جهنم سوزان منافقین بود که صدای خلبان تیمسار عمو به گوش رسید: عالی بود بچهها یک بار دیگر! بر روی گردنه چهار زبر رسیده بودم. شلیک دیوانه وار منافقین به سمت ما ادامه داشت. گاهی از روی استیصال با گلوله تانک، ما را هدف قرار میدادند اما خدا پشت و پناهمان بود و آنها به هیچ وسیله نمیتوانستند گزندی به ما برسانند.
تنگه درآتش و دود غرق بود و دید ما را نسبت به هدفها کم کرده بود ما از کوچکترین نشانهای کمک میگرفتیم و هر آنچه در زیر پایمان قرار داشت به خاکستر تبدیل میکردیم.
در لحظهای که در میان آتش و دود، درصدد یافتن هدفی بودم متوجه شلیک موشک یکی از هلی کوپترها شدم. با نگاهی آن را تعقیب کردم و وقتی آن موشک به تانکر سوختی که در وسط ستون زرهی منافقین قرار داشت اصابت و آن را منهدم کرد فریادی از خوشحالی کشیدم و در دلم به خلبان آن هلی کوپتر آفرین گفتم.
منافقین در دنیایی از آتش قرار گرفته بودند تمام خودروهای آنها در آتش میسوخت. برای بار آخر به طرف پایین شیرجه زدم. کامیون بزرگی را هدف قرار دادم و انگشتم را بر روی ماشه فشار دادم. گلولههای سرخ رنگی که به طرفم شلیک میکردند یکی پس از دیگری از کنار هلی کوپترم رد میشدند. خود را آماده کرده بودم تا در صورت شنیدن صدایی غیر عادی از هلی کوپتر منطقه را ترک کنم اما خوشبختانه هیچ اتفاقی نیفتاد و گلولهها در اطرافم به خاموشی میگرایید.
از راکتی که به سمت کامیون منافقین شلیک کرده بودم، چند ثانیهای گذشته بود که صدای انفجار مهیبی به گوشم رسید؛ و در همان لحظه هم متوجه حرکات غیر عادی هلیکوپتر شدم. به تصور اینکه هلیکوپتر مورد هدف قرار گرفته، آماده ترک منطقه شدم؛ اما چند ثانیه بعد، وضع به حالت عادی برگشت و فهمیدم که این حرکات غیر عادی هلیکوپتر ناشی از موج انفجار بوده است. در پائین، کامیونی که هدف قرار داده بودم، در حجم انبوهی از آتش، میسوخت.
در این لحظه یاد علی افتادم. با نگاهی به او متوجه شدم که علی مشغول هدفگیری منافقین است که مضطرب و هراسان منطقه را ترک میکردند و به تپهها و کوهها پناه میبردند. صدایم را بلند کردم و گفتم: «دست شما درد نکند علی آقا؛ خدا آن انگشتی که روی ماشه گذاشتهای و شلیک میکنی و صاحبش را از هر بلایی دور نگه دارد.»
علی برای لحظاتی دست از کار کشید و این فرصتی بود که با شوخیهایی که چاشنی حرفهایمان میکردیم، روحیه خوبمان را خوبتر کنیم. کار ما، با انهدام وسیع ماشین جنگی منافقین تمام شده بود. روی این حساب، منطقه را به سمت پایگاه ترک کردیم. در راه بازگشت متوجه چند فروند از هواپیماهای جنگی نیروی هوایی شدم و فهمیدم که آنها هم در پی متلاشی کردن توازن رزمی منافقین هستند.
در پایگاه شور و هیجان خاصی برپا بود. همه سالم و سرحال به هم تبریک میگفتند و یکدیگر را در آغوش میکشیدند.ساعتی بعد مسئول عملیات صدایم زد و پرسید: «رضا هلیکوپترت آماده است؟»
به جای جواب به او علی را صدا زدم. بعد از برداشتن وسایل پرواز، همراه با دو فروند دیگر از هلیکوپترها، از زمین بلند شدیم و در آرایشی زیبا بر روی شهر به پرواز در آمدیم. شهر دوباره چهره گذشتهاش را باز یافته بود و ارتشیان و سپاه و بسیج، مشغول پاسداری از آن بودند. شهر دوباره داشت جان میگرفت.
وقتی به منطقه درگیری، در داخل تنگه حسنآباد رسیدیم، دیگر اثری از منافقین به چشم نمیخورد. از آن همه ادوات و خودروها و وسایل زرهی مزدوران، تنها تعدادی تانک در منطقه برجای مانده بود که آنها را هم همراه با آن دو هلیکوپتر، منهدم کردیم.
هنگام عزیمت به پایگاه، به یاد اولین عملیات تهاجمی که علیه منافقین انجام داده بودیم افتادم و با یادآوری آن صحنهها، احساس غرور کردم. در حال دور شدن از تنگه بودیم که ناگهان از طرف برج مراقبت پایگاه، اعلام وضعیت قرمز شد. با شنیدن این خبر بلافاصله با دو هلیکوپتر دیگر تماس گرفته و گفتم: «در صورت مشاهده هواپیماهای دشمن از یکدیگر جدا شوید و به داخل کوهها بروید.» دقایقی بعد از تماسم با آن دو هلیکوپتر، متوجه شدم که سه فروند از هواپیماهای دشمن با فاصلهای کم بالای سرم هستند. با مشاهده آنها عرق سردی بر پیشانیم نشست. اگر نمیتوانستم به موقع خود را از مهلکه بدر ببرم، بطور حتم باید آماده جنگی نابرابر میشدم و در آن صورت هم چیزی جز شکست نصیبم نمیشد.
مردد بودم به کوهها پناه ببرم یا به حرکتم ادامه دهم. هنوز تصمیم درستی نگرفته بودم که ناگهان دم هلیکوپتر به شدت بالا آمد و هلیکوپتر بعد از تکان شدیدی، تعادل خود را از دست داد. وضعیت را که اینطور دیدم، با دو هلیکوپتر تماس گرفتم و گفتم: «بچهها مواظب باشید، فکر میکنم هلیکوپتر مرا زده باشند.»
بعد از این تماس، چند بار با کنترلها بازی کردم. عکسالعمل همه آنها عادی بود و افتی هم در ارتفاع هلیکوپتر دیده نمیشد. بار دیگر نگاهی به عقربهها کردم و وقتی هیچ گونه چراغ اضطراری را روشن ندیدم، سخت متعجب شدم. باورم نمیشد که با آن تکانهای شدید هلیکوپتر هنوز سالم باشد.
چند لحظه بعد وضعیت عادی شد و من با بیم و امید، همراه دو هلیکوپتر دیگر، به سمت پایگاه حرکت کردیم. در بین راه، از فاصله دور، چشممان به دود حاصله از بمبارانهای هوایی خورد و فهمیدیم که شهر بار دیگر مورد هجوم هواپیماهای عراقی قرار گرفته است.
تا به پایگاه برسیم، اضطراب سراپای وجودم را گرفته بود. هر لحظه منتظر وقوع حادثهای برای هلیکوپتر بودم. هنوز باورم نمیشد که آن تکانهای شدید، بدون خطر رفع شده باشد. وقتی هلیکوپتر روی زمین پایگاه از حرکت ایستاد، نفسی به راحتی کشیدم. علی را که ساکت و متفکر در جلو نشسته بود صدا زدم و گفتم: «علیآقا خسته نباشی، برو نگاهی به هلیکوپتر بینداز ببین کجایش هدف قرار گرفته است.» علی با شنیدن این حرف از هلیکوپتر خارج شد.
با اشاره علی، پائین رفتم و با نگاهی که به هلیکوپتر انداختم دهانم از تعجب باز ماند. ترکشی به اندازه 20 سانتیمتر، قسمت دم هلیکوپتر را سوراخ کرده و از طرف دیگر خارج شده بود. این ترکش درست به داخل دایرهای که توسط چرخش پروانه دم ایجاد شده بود اصابت کرده و بدون اینکه کوچکترین صدمهای به ملخ دم بزند، از طرف دیگر خارج شده بود. من و علی، بهتزده و حیران، روی زمین ولو شدیم. خطر بزرگی از بالای سرمان رد شده بود.
از حادثهای که برای هلیکوپتر من پیش آمده بود، خیلی زود همه بچههای پایگاه باخبر شدند. به طرف ساختمان گردان به راه افتادیم. در جلوس ساختمان مورد استقبال فرمانده و تعدادی از افسران ارشد قرار گرفتیم. آماده رفتن به داخل ساختمان بودم که صدای ایست یکی از بچهها، ما را متوجه تیمسار عمو کرد. فرمانده گردان خود را آماده میکرد تا دستور خبر دادن و احترام نظامی را بدهد که تیمسار عمو از همان فاصلهای که چندان دور نبود، صدایش را بلند کرد و گفت: «بگذارید بچهها راحت باشند.» و آنگاه خودش را به ما برساند. در چهره عمو خوشحالی و رضایت موج میزند. او با لبخندی بر لب، تک تک ما را در آغوش گرفت و بعد از روبوسی با ما شروع به صحبت کرد:
«برادران عزیز، حضرت امام، مسئولین و مردم از عملکرد به موقع شما تشکر کردند. بهتر است جهت اطلاع برای شما بگویم که کلیه ادوات زرهی و غیر زرهی منافقین در تنگه مرصاد نابود شده و تعداد زیادی از تانکهای آنان هم سالم به غنیمت رزمندگان درآمده است. در حال حاضر تعدادی از منافقین، در منطقه پراکنده شدهاند که انشاءالله اقدامات بعدی علیه آنها به عمل خواهد آمد. اما اکنون در اسلامآباد و اطراف آن درگیری وجود دارد که به حول و قوه الهی، آن منطقه هم تا فردا صبح پاکسازی میشود. لذا از آقایان خلبان و پرسنل فنی که در این عملیات به نحو شایستهای از خودشان لیاقت نشان دادند، تشکر میکنم و امیدوارم با استراحت امشب، فردا هم مثل امروز به بهترین وجه در عملیات شرکت کنید.»
همه پرسنل خبردار ایستاده بودیم و به صحبتهای تیمسار عمو گوش میدادیم. در جمع ما کسی غایب نبود. اثر صحبتهای امیدبخش تیمسار عمو در چهره بچهها به وضوح مشخص بود.شب را بدون دغدغه، درحالی که طعم شیرین پیروزی را در وجودم احساس میکردم، در کنار جمع خانواده به سر بردم و صبح روز بعد، مثل همیشه، آماده و سرحال، وارد پایگاه شدم.
در پایگاه، بقیه بچهها هم با کلیه وسایل لازم، آماده دستور بودند به جمع آنها پیوستم و مشغول خوش و بش کردن بودم که فرمانده گردان صدایم زد. وقتی با او وارد دفتر کارش شدم، تعدادی از مسئولین پایگاه را در آنجا دیدم.
فرمانده گردان در اطاق را بست و شروع به تشریح عملیات کرد. بعد از اینکه صحبتهایش تمام شد، رو به من کرد و گفت: «آقا رضا شما امروز پرواز نمیکنید. در این عملیات مسئولیت تعیین خلبان با شما است.»
با شنیدن این حرف، حسابی وا رفتم و سعی کردم فرمانده را از این تصمیم منصرف کنم؛ اما ایشان بعد از صحبت کوتاهی، قانعم کرد که آن روز را پرواز نداشته باشم. ناراحت و افسرده، از دفتر فرمانده گردان خارج شدم و دقایقی بعد صورت اسامی خلبانان را تهیه کرده و تعدادی از آنها را به عنوان رزرو عملیات قرار دادم.
وقتی لیست اسامی افراد شرکتکننده در عملیات را برای بچهها خواندم، چنان قشقرقی بپا شد که سر و صدای آن ساختمان گردان را پر کرد. بچههایی که جزو رزرویها بودند، به طرفم هجوم آوردند و شوخی- جدی کتک مفصلی به من زدند. ناگزیر ضربات آنها را تحمل کردم تا اندکی از جوش و خروششان کم شود.
بعد از این برنامه بچهها بیرون رفتند و من همانطور که روی زمین افتاده بودم به وضعیت موجود فکر میکردم. از دیشب، تمام فکر و ذکرم متوجه عملیات بود و در ذهن خود دهها بار نقشه عملیات امروز و چگونه عمل کردنم را، بالا و پائین کرده بودم. حالا تمام آنها نقش بر آب شده بود و من مجبور بودم در پایگاه بمانم. در همین لحظه یکی از بچهها به من نزدیک شد و با لحنی مهربان گفت: «اولا، کتکی که خوردی نوش جانت و ثانیا از تو خواهش میکنم که اگر امروز پروازی به تو محول کردند، قبول نکن.»
با قیافه مات و متحیر به او خیره شدم و بدون اینکه منتظر جواب من باشد، ادامه داد: «دیشب در خواب دیدم که تو در یک جایی، پشت یک شیشه گیر کردهای و هر چه فریاد میزنی، کسی پیدا نمیشود که به تو کمک کند؛ اما نمیدانم چی شد که یکدفعه شیشه شکست و تو بیرون آمدی. حالا به خاطر این خوابی که دیدهام، فکر میکنم ممکن است امروز برای تو اتفاقی بفیتد. بهتر است که از پرواز خودداری کنی.»
درحالی که از خواب او تعجب کرده بودم، گفتم: «ببین برادر من، اولا اگر خدا نخواهد، هیچ اتفاقی برای من نمیافتد و ثانیا باید به عرض شما برسانم که بنا به دستور فرمانده، من امروز حق پرواز ندارم، پس فعلا خیالت راحت باشد.»
با گفتن این حرف از روی زمین بلند شدم و بعد از تکاندن لباسهایم از ساختمان بیرون آمدم. بیرون ساختمان سوار ماشینی که منتظرم بود شدم و به طرف خط پرواز حرکت کردم.ادامه دارد...(فارس)
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد