درنگ

آن ‌دو ‌چشم‌ سیاه ‌را ‌‌ندیدم

چمدان‌ها بسته شده‌اند، غذای بین راه هم در ظرف‌های مخصوص جای گرفته‌اند. فلاسک هم پر از آب جوش است. چندآب معدنی را هم از الان گذاشتیم صندوق عقب ماشین. همه چیز آماده‌ است. حتی ساعت حرکت هم مشخص است. قرار است همه ساعت 3 صبح، میدان اول شهر باشیم.
کد خبر: ۴۶۱۸۳۹

صبح زود می‌رویم تا به شلوغی شهر نخوریم و زودتر به جاده برسیم... شب هم زود می‌خوابیم که کم‌خوابی در طول راه اذیتمان نکند... همیشه جنب‌ و جوش قبل از سفر را دوست دارم. انگار سفر انرژی درونم‌ را چند برابر می‌کند. روزهای قبل از سفر آنقدر سرمان شلوغ می‌شود که او را نمی‌بینم. او را که همه جا دنبالم می‌آید و با چشمان سیاهش کنجکاوانه نگاهم می‌کند، اما من وقت زیادی ندارم که سوالات او را به درستی بشنوم یا جواب درست و درمانی به آنها بدهم. وقتی کمدش را زیر و رو می‌کنم تا لباس‌های مناسب سفرش را داخل چمدان بگذارم باز هم نگاهم می‌کند، اما آن زمان مفهوم نگاهش را درک نمی‌کنم. طبیعی است از او بپرسم که دوست دارد در سفر چه لباس‌هایی بپوشد یا این که از او بخواهم که لباس‌هایش را خودش داخل چمدان بگذارد، اما ما آدم بزرگ‌ها، معمولا ترجیح می‌دهیم کارهای آنها را خودمان انجام دهیم تا سریع‌تر به نتیجه برسیم.

شب که پدر به خانه می‌آید، او مرا رها می‌کند و اطراف پدرش که آخرین بار و بُنه سفر را وارسی می‌کند، می‌پلکد. سوالاتی می‌پرسد، اما باز هم جوابی برای آنها پیدا نمی‌کند که پاسخی باشد به نگاهش. صبح ساعت 3 بیدارش می‌کنیم، اما او هیچ انگیزه‌ای برای بیدار شدن ندارد، خواب را بیشتر دوست دارد، آن هم در خانه و در تخت خودش. او بیدار نمی‌شود و ما کم‌کم عصبانی می‌شویم و تهدیدش می‌کنیم اگر بیدار و آماده نشود ما می‌رویم و او را تنها می‌گذاریم. این تهدید ته دلش را خالی می‌کند. ما قرار است به کجا برویم و اگر او تنها بماند باید چه کند؟ با چشمان سیاهش که خواب‌آلود است به ما نگاه می‌کند و راه می‌افتد. صندلی عقب جای مطمئنی برای ادامه خواب شبانگاهی‌اش است... .

او با ما همراه شده است چون نمی‌تواند در خانه تنها بماند، اما نمی‌داند به کجا می‌رویم. طی روزهای گذشته جَسته، گریخته از ما شنیده که داریم به سفر می‌رویم و همراهانمان چه کسانی هستند، اما ما هیچ وقت از او نپرسیدیم، آیا دوست دارد به این سفر بیاید یا نه؟ برایش توضیح ندادیم که قرار است در این سفر به کجاها برویم و چه مکان‌هایی را ببینیم. برایش از همسفرانمان نگفتیم، برایش چند گزینه را توضیخ ندادیم و به او حق «انتخاب» ندادیم تا او هم بتواند به جایی سفر کند که دوست دارد. به این فکر نکردیم که او در این سفر، همسفری هم‌سن و سال خود ندارد که در کنار او خوش باشد... به هیچ کدام از اینها فکر نکردیم و او در طول سفر کاسه صبرش لبریز شد و کج‌خلقی را شروع کرد. وقتی برگشتیم در اولین واکنش به اتاقش پناه برد و در را محکم بست... و ما پشت در ایستادیم و تهدیدش کردیم که دیگر به هیچ سفری او را نخواهیم برد.‌ اما یک لحظه با خود فکر نکردیم، آیا در این سفری که او را با خود بردیم، نظر او را جویا شدیم؟ به اصطلاح، اصلا او را داخل آدم حساب کردیم یا چون آدم بزرگ هستیم به جای او تصمیم گرفتیم و او را وادار کردیم چون کودک است باید طبق برنامه‌ریزی ما خوش باشد و از سفر لذت ببرد.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها