کتایون مصری / گروه جامعه
حاجیفیروز؛ اسطوره یا آواره؟
در همهمه چهارراههای پرتردد شهر، در همان نقطهای که سبزی چراغ در دودی غلیظ و سیاه گم میشود و از شدت بوق ممتد رانندگان کلافه صدا به صدا نمیرسد، این روزها سرخپوشانی که حرکات نامنظم دست و گردنشان نه شباهتی به رقص دارد و نه سنخیتی با شلوغی شهر، از لابهلای خودروها میگذرند و گاهی مقابل شیشه پایین آمده و به امید خنده کودکی که به آنها خیره مانده، خم میشوند، تا شاید کسی سکه یا اسکناسی در کف دستشان بگذارد.
این سرخپوشان روسیاه که چهره دودخوردهشان بدون سیاهی زغال هم به تیرگی میزند، متکدی نیستند، قرار است حاجیفیروز باشند. همان کسی که دست روزگار مقام شامخ او را در سنت کهن ایرانی به تکدیگری تنزل داده است.
مجید یکی از همین حاجیفیروزهاست. تنپوش قرمز و رنگورورفتهاش از وصله پینهها پر است. تنپوش گشاد ساتن با شلواری زمخت و کلاهی کاغذی و صورتی که نصفهنیمه با زغال پوشیده شده، جست و خیزهای ناموزونش همه و همه میخواهد یادآور افسانهای به نام حاجیفیروز باشد.
هیچ تمایلی برای حرف زدن ندارد. لهجه شهرستانی او نشان میدهد که غریب است. به قول خودش اگر با یک خبرنگار صحبت کند، از فردا «وقت سر خاراندن ندارد.»
این لباسها رو از کجا آوردی؟
با بچهها نشستیم و سرهم کردیم. من از خانه خودمان چند تکه لباس خواهرم را آوردم و مراد و علی هم چند تکه دیگر تا این لباسها جور شد.
روزی چقدر درآمد داری؟
میخواهید چاپ کنید؟ آن وقت شهر پر از حاجیفیروز میشود.
بالاخره چقدر؟
روزی 10 هزار، 20 هزار، بعضی روزها کمتر....
با این پولها چه کار میکنی؟
ما 3 نفریم، بین هم قسمت میکنیم. من هم پول را به مادر و خواهرانم میدهم.
ازدواج نکردی؟
با این پولها که نه، نامزد دارم اما مشکلات زیاد است.
میدونی خیلی از خلافکارها و معتادها هم این روزها حاجیفیروز شدهاند؟
نه، نه، من معتاد نیستم، خدا شاهده من بیکارم، مزاحم کسی هم نیستم.
نگفتم معتادی، گفتم بعضیها...
خب شاید همه جور آدم این روزها برای پول هرکاری بکند، خرج و مخارج سنگین است، شما هم اگر جای من بودید، همین کار را میکردید...
میدونی حاجیفیروز که بوده و از کجا آمده؟
میخندد، با همان لهجه شهرستانی در حالی که چراغ قرمز روشن شده و باید بین خودروها برود، میخواهد از شر سوالم خلاص شود، میگوید: «یک آواره مثل من...».
اما حاجیفیروز واقعی یک آواره نبود. حاجیفیروزهای امروزی شاید هیچ شباهتی به شاخصترین چهره نوروز در ایران باستان نداشته باشند، که از دل اسطورهها آمده بود ولی امروز رنگ و لعاب تاریخی و ملی خود را از دست داده است.
حاجیفیروز از نمادهای کهن فرهنگی در ایران است که به عنوان نمادی از الهه قربانی شونده به زمین میآید تا با آمدنش سیاهی زمستان برود و سرخی و سرزندگی بهار برسد. اسناد موجود تاریخی در بینالنهرین گواهی میدهد که این خدا با لباس قرمز و نیلبک به دنیای زمینیها آمد واگر رنگ او سیاه است، به خاطر خروج او از دنیای مرگ است و سرخی لباسش هم نشان و نوید زندگی دوباره است.
این اسطوره در پسزمینه ذهن ما ایرانیها آنچنان باقی مانده که کمتر کسی را میتوان یافت تا با دیدن این سرخپوشهای دایرهزنگی به دست و آن حرکات ناموزون لبخند نزند، حتی اگر دست به جیب هم نشویم تا اسکناسی در کف دستشان قرار دهیم، یا بیاعتنا از کنارشان بگذریم، باور داریم که این سرخی و سیاهی درهم آمیخته، نماد یک اسطوره تاریخی است که به مدد افرادی که خود را آواره مینامند، تا امروز همچنان زنده مانده است.