سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
هرچند اولین سالهای زندگی داکترو در دوران رکود اقتصادی بزرگ آمریکا گذشت، ولی با این حال از دوران کودکیاش به عنوان یک دوره خوب یاد میکند: «از پول خبری نبود، ولی خانه پر بود از موسیقی و کتاب». پدرش در خیابان ششم یک کتابفروشی داشت (در رمان جدید داکترو به نام «هومر و لنگلی» به طور گذرا به این کتابفروشی اشاره میشود. آنجا که لنگلی در همین کتابفروشی یک موسیقیشناس واقعی را پیدا میکند که صفحات ارکستر و ترانههای غمانگیز آن را هیچ کتابفروشی دیگری ندارد). داکتروی جوان مدام به کتابفروشی پدرش سر میزد و هر چیزی را که به دستش میرسید میخواند: «از کتابهای مصور گرفته تا داستایووسکی. خاطرم هست وقتی رمان «ابله» او را در قفسه کتابها دیدم با خودم گفتم این به درد من میخورد!» داکترو در دبیرستان علوم برانکس درس خواند. او میگوید: «این مدرسه ظاهرا برای بچههایی بود که در زمینه علوم و ریاضی بااستعداد بودند؛ ولی من همیشه به مجله ادبیای که آنجا منتشر میشد علاقه نشان میدادم. این مجله در واقع اولین ناشر نوشتههای من بود. یک مطلب کافکاگونه و جانورشناسانه و حقارتباری به نام «سوسک» نوشته بودم که در این مجله چاپ شد و بعدها هم آن را روی وبسایت این مجله گذاشتند که به نظر من عمل بیرحمانهای بود».
داکترو پس از فارغالتحصیلی از این دبیرستان به دانشکده کنی یون در اوهایو رفت. بعد مشخص شد که تصمیم او برای رفتن به این دانشکده تصمیم درست و تیزهوشانهای بوده است. داکترو در این دانشکده تحت نظر جان کرائو رنسم، شاعر و منتقد ادبی درس خواند و به طور همه جانبهای با تئاتر درگیر شد. او همقدم با پل نیومن از دانشگاه خارج میشد. در آن زمان که داکترو دانشجوی سال اول بود، پل نیومن دانشجوی سال آخر بود. داکترو میگوید: «وقتی نیومن درسش تمام شد و از آنجا رفت من چند تا نقش درست و حسابی بازی کردم». زمانی که در دانشگاه کلمبیا دانشجوی کارشناسی ارشد رشته نمایش بود با همسرش هلن آشنا شد: «پایاننامه من قرار بود یک نمایشنامه باشد، ولی من هرگز آن را ننوشتم، چون به خدمت در ارتش فرا خوانده شدم». وقتی از خدمت برگشت چند تا شغل را امتحان کرد تا این که سرانجام در یک شرکت فیلمسازی به عنوان غلطگیر مشغول به کار شد. خودش میگوید دوره شاگردی بسیار مفید بود: «کار کردن در آنجا لحظات هیجانانگیز هم داشت. شرکتی که من در آن کار میکردم رمان «هندرسون درین کینگ» سائول بلئو را زمانی که او مشغول نوشتن آن بود، برای اقتباس میخواست بخرد و من به عنوان غلطگیر 150 صفحه از آن را قبل از منتشر شدنش خواندم. من مسوولان شرکت را تشویق کردم که حقوق سینمایی آن رمان را بخرند، ولی آنها البته چنین کاری نکردند.»
داکترو دومین رمان خود به نام «در اندازه طبیعی» را که در ژانر علمی تخیلی نوشته شده و اکنون نایاب است، بدترین اثر خود مینامد. این کتاب زمانی منتشر شد که او به طور همزمان در دنیای نشر به دنبال شغل میگشت: «اولش کارم غلطگیری بود. بعد در انتشارات نیو آمریکن لایبرری کار کردم. این انتشاراتی در آن روزها در بازار کتاب انتشاراتی بزرگی بود. بعد هم در انتشارات دایال پرس سرویراستار شدم». نورمن میلر و جیمز بالدوین از جمله نویسندگانی بودند که او میبایست کارهایشان را ویرایش میکرد. در حالی که ویرایش کتابهای بالدوین عمل پرخطری بود (او متن دستنوشته اثرش را تحویل میداد و بعد هم فرار میکرد میرفت پاریس تا از ویراستاران اثر خود پرهیز کند). ویرایش کردن کتابی از میلر مثل یک رویا بود: «می لر به هیچ وجه آن آدم معروف لافزن نبود. او به حرف آدم گوش میکرد و مودب بود». البته این دو بعدها درگیری اجتنابناپذیری با هم داشتند: می لر در آن زمان رئیس سازمان پن بود. او بدون آن که کسی بفهمد، جورج شولتس، وزیر امور خارجه را به یک کنفرانس دعوت کرد. من هم وقتی از قضیه باخبر شدم یک مقاله کوتاه منتشر کردم و به این حرکت میلر که از نظر من توهینآمیز بود، معترض شدم». این دو پس از آن ماجرا دیگر با هم حرف نزدند تا وقتی که رمان «بیلی باتگیت» منتشر شد و میلر با او تماس گرفت و گفت از رمانش خیلی خوشش آمده است. داکترو با خنده میگوید: «در اینجا بود که با هم آشتی کردیم.»
داکترو به کار خود در انتشارات دایال میبالید، ولی وقتی نوشتن رمان «کتاب دانیال» را شروع کرد، از یک سری چیزها باید چشمپوشی میکرد: «برای نوشتن این کتاب میبایست تمام توجهم را به آن معطوف میکردم. وقتی یکسوم این رمان را نوشتم یک شب که با دان کانگ دن، کارگزار ادبی داشتم شام میخوردم به او گفتم ناراحتم. او میدانست که من استاد مدعو در دانشگاه کالیفرنیا هستم و از من پرسید آیا دوست دارم به آنجا بروم یا نه. بنابراین من و همسرم از کارتهای طالعبینی آی چنگ استفاده کردیم. دهه 60 بود! نتیجه این بود: از یک دریای بزرگ عبور خواهید کرد. و همسرم هلن گفت: منظور از دریای بزرگ همان میسیسیپی است. جمع کن برویم.»
ایده نگارش این رمان اواخر دهه 1960 به ذهن داکترو رسید، یعنی وقتی کشور آمریکا به واسطه جنگ ویتنام و جنبش حقوق مدنی، دستخوش اغتشاش و ناآرامی شده بود: از دانشگاهها چیزی بیرون آمد به نام چپ نو و من از خودم میپرسیدم چپ نو با چپ قدیمی که مربوط به دهه 30 بود، چه فرقی دارد. به ذهنم رسید که من میتوانم با پرداختن به مخالفان سیاسی، تاریخ این کشور را برای یک دوره 30 ساله روایت کنم. بعد هم دیدم خانواده روزنبرگ میتوانند تکیهگاه رمانم باشند. همه چیز با هم جور بود.
هر کسی که آثار داکترو را میخواند سرانجام این پرسش برایش پیش میآید. کافی است در میان رمانهای او دست به گشت و گذار بزنید. خواهید دید که صحنهها و مناظر مشخصی چندین بار تکرار میشوند و شخصیتهای زیادی را به طور مکرر میبیند؛ پدر جذاب و بیدست و پا، مادربزرگ فرتوت و خرفت و مادری که لایق و باعرضه ولی مایوس و سرخورده است. داکترو با خنده میگوید: «چنین اتفاقی هرگز برای من پیش نیامد. به نظر من یک قالبواره زمخت درباره رابطه فرزندان با پدر و مادرشان وجود دارد. ولی معتقد بودم که زندگی شخصی نویسنده باعث حواسپرتی است. محک بررسی کیفیت یک کتاب این نیست که آیا بازتابی از زندگی من نویسنده است یا نه، بلکه باید بازتابی از زندگی دیگران باشد.» رمان نمایشگاه جهان، شیرینترین و سرراستترین داستان او درباره پسرکی به نام ادگار است که در محله برانکس بزرگ میشود: «در اصل به شکل یک اتوبیوگرافی شروع شد، ولی وقتی ماده خام موضوع کتابتان را آشکارا از زندگی شخصی خودتان برمیدارید، باز هم باید روی شیوه نگارش آن کار کنید.»
هرچند شخصیتهای مختلف داستانی او در رمانهایش مکرر ظاهر میشوند، ولی خود داکترو در نویسندگی پیرو سبک خاصی نیست. او از نثر رسمیاش در رمان «سازمان آبرسانی» که داستان آن در نیویورک قرن نوزدهم میگذرد، به موسیقی جاز در رمان رگتایم و افکار افسرده و غمانگیز هومر کالیر در رمان جدیدش هومر و لنگلی میرسد: «من خودم سبک خاصی ندارم، ولی کتابهایم چرا. هریک از کتابهایم سبک خاص خودش را میطلبید و من این را دوست دارم. نظر من در مورد این که علت خودکشی همینگوی چه بوده این است که او صدای خودش را میشنید و این که او به مرحلهای رسیده بود که نمیتوانست بدون این احساس که دارد خودش را تکرار میکند، بنویسد. این بدترین اتفاقی است که برای یک نویسنده ممکن است رخ بدهد. یک خواننده جدید قاعدتا نباید بتواند نویسنده را در کتابهایش پیدا کند، هرچند کسی که کتابهای زیادی از یک نویسنده را خوانده ممکن است کمکم متوجه حضور خود نویسنده در آثارش بشود.»
مترجم: فرشید عطایی
منبع: گاردین/ 23 ژانویه 2010
دکتروف از سلینجر میگوید
سالهای جنگ سرد
من و دوستان دانشگاهیام داستانهای خانواده «گلاس» را که سلینجر خلق کرده بود تا ته مینوشیدیم و وقتی یکی از این داستانها در مجله نیویورکر چاپ میشد حریصانه آن را میخواندیم. خانواده گلاس و فرزندانشان (فرنی، زویی، سی مور، بادی و دیگران) همگی اهل آپر وستساید منهتن بودند. این محله بخش بیچون و چرایی از زندگی آنها بود. همه چیز در مورد آنها کاملا حقیقت داشت (این که آنها نتیجه ازدواج میان نژادی بین دو هنرمند بودند و خودشان به عنوان بچههای نابغه در یک مسابقه رادیویی برنامه اجرا میکردند)؛ البته آنها با توجه به حساسیتها و گرایششان به بودائیسم و یأس فلسفیشان و دلبستگیهای خانوادگیشان، زیاده از حد کامل و بینقص بودند، ولی ما دقیقا به همین علت به آنها توجه میکردیم. آن سالها، سالهای جنگ سرد بود و این خواهر و برادرهای خودبین، الگوهایی برای از خودبیگانگی رمانتیک بودند.
منبع: گاردین/29 ژانویه 2010
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
علی اصغر هادیزاده، رئیس انجمن دوومیدانی فدراسیون جانبازان و توانیابان در گفتوگو با «جامجم» مطرح کرد