در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
خونه مادرم کوچیکه، 40 متره. خودم و این 2 تا بریم اونجا، دیگه جا برای وسایل نمیمونه.
مادرش یادم بود. یک زن سبزه مومشکی که دستههای بزرگ موی سفید لای موهایش بود. صورتش چروکهای عمیق داشت و خط وسط ابروهایش مثل خط وسط ابروی مهدیس عمیق بود. 35 سالش بیشتر نبود وقتی پدر مهدیس یک دفعه گم و گور شد. مهدیس خبر نداشت، اما توی یک دارالترجمه خدمتکار شده بود. چایی میریخت، اتاقها را تمیز میکرد و گاهی میگفتند به مشتریها زنگ بزند تا بیایند کارشان را که آماده شده، ببرند. تا سوم راهنمایی درس خوانده بود و بابت همه کارهایی که میکرد ماهی 80 هزار تومان بهش میدادند. گفتم: «مادرت میدونه چی شده؟»
نگفتم زندانه. گفتم رفته یه مدت جنوب کار کنه، خونه رو پس دادیم. گفتم وسایلمو میذارم انبار شما، خودم میرم پیشش که بیخود کرایه ندیم، اما امیر میدونه. پسر بزرگم.
با دست امیر را نشانم داد که با انگشت روی شلوارش دایره میکشید. 13 سالش بود. میدانستم. مهدیس حامله بود که آمد امتحانهای نهایی را بدهد. میبردیمش توی دفتر، جدا از بچهها. بچهها میآمدند پشت شیشه و نگاهش میکردند. مهدیس جوابها را مینوشت و زود میرفت. خانم شریفی، مدیرمان، خیلی همکاری کرد. میتوانست بفرستدش متفرقه امتحان بدهد. توی صحیح کردن ورقهها کسی بهش سخت نگرفت. خودش هم امتحانها را بد نمیداد. 2 سال قبلش خودم امتحان ورودیاش را گرفته بودم. مادرش آورده بودش مدرسه و میگفت استعداد دخترش توی شعر خیلی خوب است . میگفت شاعر است و گاهی یک چیزهایی مینویسد. پول مدرسه غیرانتفاعی را نداشتند، اما یک نفر بهشان گفته بود که اگر بچه مستعد باشد، مدرسهها مجوز دارند بدون شهریه ثبتنامش کنند. خانم شریفی گفته بود همه بچههای این مدرسه با استعدادند، اما به من گفت خودم حسابی امتحانش کنم؛ اگر خوب بود، ثبتنامش کنیم.
از آن دخترهایی بود که خیلی به خودشان مطمئناند. خوشگل نبود، اما صورت سبزه گردش، خیلی شبیه تصویر خورشید خانم توی نقاشیها بود. اولش که نشست، گفتم یک شعر از خودش بخواند. یک غزل خواند که چند تا اشکال وزنی داشت و قافیههایش هم تقولق بود. اما معلوم بود شعر زیاد خوانده گفت مادرش به ازای هر شعری که حفظ کند، جایزه میدهد و چند غزل از حافظ و سعدی برایم خواند. گفت پدرش صدای خوبی داشته و شعر میخوانده که او هم عاشق شعر شده. شعر نو هم دوست داشت و خانه دوست کجاست را خوب بلد بود. مادرش زیر گوشم گفت که پدرش معتاد بوده و کارش کشیده به خیابانها و لابد تا حالا مرده. به خانم شریفی گفتم حیف است از دستش بدهیم. نمرههایش هم خوب بود.
گوشه پلک راستش جای یک زخم مانده بود و انگار چشمش افتاده بود پایینتر. به نظرم آمد کلمهها را هم زیادی میکشد. گفتم لابد حرف زدن شوهرش رویش اثر گذاشته. سر و وضع بچهها خوب بود، اما پاچه شلوار مشکی خودش از بس کشیده شده بود روی زمین، پاره بود و دو تا از دکمههای مانتویش هم افتاده بود. گفتم: «پول داری؟»
50 تومن دارم. یکی از فرشها رو فروختم. نصف پولو دادم به صاحب خونه. گفتم تا آخر هفته وسایلو میبرم. الان خونه پلمب شده.
چرا پلمب؟
اولش ما یک جای دیگه زندگی میکردیم. شوهرم یه پولی پیش داده بود، با یک کم اجاره. بعد دیگه اجاره رو نداد. خودش هم غیبش زد. صاحب خونه، همه پول پیش رو برداشت عوض کرایه. یک بار که شوهرم تلفن زد خبر بگیره، شماره شو برداشتم. آدرسشو پیدا کردم. رفتم سر وقتش. دیدم یه آپارتمان گرفتن با دوستاش. میگفتن داریم کار میکنیم. گفتم خب، حالا که اینطوره منم با بچهها میآم اینجا. قبول نکرد، اما من اثاث خونه رو جمع کردم، رفتم اونجا.
پسر کوچکش راه افتاده بود طرف تلویزیون. تلویزیون داشت کارتون نشان میداد. صدای تلویزیون را زیاد کردم.
یه مدت اونجا بودیم که یک روز مامورا اومدن خونه رو گشتن. خودش و رفیقش نبودن. کمد اتاق کارشونو شکستن، کلی سند و شناسنامه و گواهینامه ریخت بیرون. یک عالم مهر تقلبی پیدا کردن. هر چی بگین بود. تمبر دادگستری، عکس و اسکنر. همه رو بردن. به ما هم گفتن خونه رو تخلیه کنیم. روی درو کاغذ چسبوندن و خبر دادن به صاحب خونه. صاحبخونه تهران نبود. اومد و گفت که 6 ماهه اجاره ندادن. اونم پول پیشو برداشت و گفت تازه 50 تومن هم بدهکار میشم.
شوهرش را ندیده بودم. یک بار عکسش را نشانم داده بود. پسر بچه بود. 19 سالش بود که با هم ازدواج کردند. مهدیس عاشقش شده بود. به من گفت توی محل همدیگر را دیدهاند و مادرش هم خبر دارد. زنگ زدیم به مادرش و گفتیم بیاید مدرسه. آمد و گفت دارالترجمه تعطیل شده و صاحبش هم رفته خارج. گفت پسره را میشناسد. مهدیس نشانش داده و یک بار توی پارک با هم حرف زدهاند. من گفتم صلاح نیست اینها الان ازدواج کنند، بگذارید برای بعد. قبول نکرد. رک و راست گفت میخواهد مهدیس را شوهر بدهد. گفت بیکار است و اگر مهدیس برود سراغ زندگیاش، او هم یک گلی به سرش میگیرد و تنهایی، مردن هم راحتتر است. خانم شریفی هم آمد و گفت آخر این پسره چه کاره است که میخواهید مهدیس را بدهید به او؟ گفت موتور دارد و با موتورش کار میکند. مهدیس هم راضی است. همدیگر را میخواهند و یک جوری نگاهمان کرد که یعنی اصلا به شما چه.
من زیر بار نرفتم. چند بار مهدیس را کشیدم کنار که پس تکلیف کنکور و دانشگاهش چه میشود؟ گفتم حیف نیست که دیگر شعر نگوید؟ گفت افشین اسم پسره افشین بود با شعر گفتنش مخالف نیست و اتفاقا چند تا از شعرهای آخرش را هم برای او گفته. گفت که دانشگاه هم میگذارد برود؛ هر چند خودش تا سوم راهنمایی بیشتر درس نخوانده.
همان تابستانی که مهدیس میخواست برود کلاس چهارم دبیرستان، عقد کردند. افشین یک حلقه برایش خرید و اوایل سال تحصیلی رفتند خانهشان. چند تا از بچههای کلاسشان دور از چشم خانم شریفی رفتند دیدنش. گفتند خانهشان دو تا اتاق کوچک است و زیاد هم اثاث ندارند. گفتند شوهرش عکس چند تا خواننده و هنرپیشه را چسبانده بوده به دیوار و یک گوشه خانه هم وسایل مهدیس بوده. یک میز کوچک داشته که رویش چند تا شمع ارزان گذاشته بوده و کتابهایش را هم چیده بوده روی میز. گفتند مهدیس خیلی خوشحال بوده و همهاش میخندیده و گفته شوهر کردن ازمدرسه رفتن خیلی بهتر است.
خانم شریفی دیگر نگذاشت مدرسه بیاید. من و بقیه معلمها اصرار کردیم که امتحانهای نهاییاش را همینجا بدهد و من حتی مادرش را صدا کردم و گفتم که هر هفته بیاید سوالها و تستهایی را که ما به بچهها میدهیم برایش ببرد. کلی هم پیگیری کردم که حتما دفترچه کنکور را پر کند.
پسر بزرگش همان که آن روزها او را حامله بود قیافه خودش را داشت. آن یکی اما بور بور بود، با چشمهای گرد و ابروهای کمرنگ. برایشان چند تا شیرینی گذاشتم توی ظرف و موز پوست کندم. به آن که بزرگتر بود گفتم ظرف را ببرد با برادرش بخورند. پرسیدم: «کی گرفتنش؟»
چند روز قبلش. یک شب زنگ زد گفت ممکنه چند روز نیاد. گفت اگه رفقاش اومدن راهشون ندم، اما انگار همون روز گرفته بودنش. از مامورایی که اومده بودن پرسیدم جرمش چیه؟ گفتن جعل سند. بردنش اوین. حالا حالاها پاش گیره. به مامورا گفتم وسایل جهیزیمه، گفتن پلمب باز شه میتونم ببرمشون.
بعد از امتحانهای نهایی دیگر خبری از مهدیس نداشتیم. انگار بچهاش را که به دنیا آورده بود، سرش حسابی گرم شده بود. کنکور هم قبول نشد. خودم شبی که جوابها را دادند، توی روزنامه دنبال اسمش گشتم نبود، اما 2 سال بعد پیدایش شد. خبر داد که در دانشگاه پیام نور ثبتنام کرده و ادبیات میخواند. لیسانساش را گرفته بود، اما دیگر شعر نمیگفت. بعد تمام شدن درسش هم دومی را به دنیا آورده بود. چون شوهرش میخواست 2 تا بچه داشته باشند. گفتم: «نمیخوای کار کنی؟»
رفتم دنبال کار. یه نفر معرفیم کرد به یه مدرسه، اما نه برای تدریس... گفتن تجربه ندارم. یکی رو میخواستن کارهای خردهریز دفتر رو انجام بده. رفتم مصاحبه، اما مدیر گفت حرف زدنم خوب نیست. میدونین؟ گفت مثل خلافکارها حرف میزنم. گفت چرا کلمهها رو میکشی؟ به لباس پوشیدنم هم ایراد گرفت. گفت پاچه شلوارم کشیده میشه روی زمین و مقنعهمو که صاف میکنم، انگار عصبیام. از مدرکم هم خوشش نیومد.
به فکرم رسید زنگ بزنم به خانم شریفی بگویم اگر انباریشان خالی است وسایل مهدیس را ببریم آنجا. وقتی رفتم گوشی را بردارم، دیدم پسر کوچکش جلوی تلویزیون خوابش برده. بزرگه هم برگشته بود سر جایش، اما من نفهمیده بودم. خانم شریفی گفت جهیزیه دخترش را گذاشتهاند توی انبارشان و جا ندارند، اما شاید بتواند یک جایی را برایشان پیدا کند، منتها باید پول بدهند. میتوانند؟
این 50 هزار تومنو الان میدم، باقیشم میرم سر کار جور میکنم. قراره برم یه دارالترجمه. اگه قبولم کنن میشم آبدارچی.
خندید. جای دندان کرسیاش خالی بود. خندهاش هم کش میآمد. پسر بزرگش داشت گوش میداد و خانم شریفی پشت خط بود. گفتم: «حالا وسایلت چقدر میارزه؟ نمیشه بفروشیشون؟»
بیشتر کتابامه. یه کم ظرف و ظروف و یه فرش. قیمت ندارن، اما معلوم نیست اگه بفروشم دوباره بتونم بخرم.به خانم شریفی گفتم آخر هفته وسایل را میبریم آنجا. گفتم عصر هم خودم میآیم کلید انباری را بگیرم.
لیلا شریعتی
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد