در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
احمد بیگدلی از وقتی که جایزه کتاب سال را به خاطر کتاب «اندکی سایه»اش گرفت از گوشه انزوایش خارج شد، حالا دیگر خیلیها او را میشناسند.
از اولینها که با او صحبت میکنی، دوباره با همان لحن صمیمی پاسخت را میدهد، اولین کتابی که خوانده، اولین مطلبی که نوشته، اولین داستانی که از او چاپ شده است و خیلی از اولینهای دیگر بهانهای شده برای این مصاحبه با او.
برای شروع بد نیست برویم سراغ اولین کتابی که خواندهاید، اسمش خاطرتان هست؟
جستجو در حافظهای که گاه بشدت از همکاری با من طفره میرود، کار سختی است. این که نام اولین کتابی را که خواندهام به یاد بیاورم، خیلی مشکل است. ولی به واسطه این که پدرم اهل مطالعه روزنامه و مجله بود و شاهنامه را هم بسیار خوش میخواند، همکاران و همسایگان همعقیدهاش میآمدند خانه ما. در آن زمان و در محله ما در هیچ خانهای جز خانه ما رادیو نبود. یک دستگاه رادیو آندریا داشتیم که هر شب همه میآمدند خانه ما و مینشستند پای اخبار رادیو. این رفت و آمدها، بعدا به رفت و آمدهای خانوادگی تبدیل شد و من شدم کتابخوان مجلس بزرگترها. اولین کتاب، امیر ارسلان نامدار بود و بعد حسین کرد شبستری و بعد چهل طوطی و... اما من تشنه آموختههای دیگری بودم. خواندن کتابهای پلیسی که کیلویی میخریدم و عاشقانههای جواد فاضل، مثل شیرازه و دختر یتیم، آنها هم مرا راضی نکردند. بوف کور هدایت را هم در همان زمانها خواندم، از سر کنجکاوی و البته چیزی دستگیرم نشد؛ ولی فهمیدم آنچه را که دنبالش هستم، باید جای دیگری به جستجویش بپردازم. البته در این میان دوستان و همکلاسیهایم یاوران خوبی بودند. دست به دامان آل احمد، چوبک و ساعدی شدم و دیرتر از همه اینها رفتم سراغ احمد محمود و تکداستانهای محمد ایوبی که در نشریات ادبی چاپ میشد.
دوبار کتاب خانه کوچک من، به غارت رفته و حالا نمیتوانم مراجعه کنم و در لابهلای کتابهای آن زمان، نام اولین کتابی را که در من غوغایی پدید آورد، به خاطر بیاورم. آنچه یادم هست این است که معلم کلاس چهارمم آقای کاوه پیشه، سر کلاس قطعاتی از آلفونسد.لامارتین را برایمان خواند و من یکسر عاشق لحن شاعرانه و کلام زیبای این شاعر فرانسوی شدم. همین کتاب احتمالا شوق نوشتن را در من برانگیخت.
اولین بار چه زمانی احساس کردید میتوانید بنویسید؟
یادم نیست. قاعدتا نباید تاریخ مشخصی داشته باشد. هنوز داستانهای اولیهام را دارم، زمانی که میکوشیدم، کلمههای سرکش را به دام بیندازم و موفق نمیشدم. احتمالا حس نوشتن، وقتی در من بیدار شد که برای اولین بار و بنا به خواهش دوست و همکلاسیام: «غلامعلی. سین» برایش نامهای عاشقانه نوشتم، زیرا که انشای من خیلی خوب بود و در مدرسه شهرتی به هم زده بودم. میخواست نامه را بیندازد سر راه دختری که دوستش داشت. عاقبت با هم ازدواج کردند. عشقهای ساده بیغل و غش و بیگناه که از میان کتابها سر بیرون میآوردند و سایه به سایه ما در کوچهها پرسه میزدند و خوابمان را میآراستند. من از همان قطعات شاعرانه لامارتین استفاده کردم. فکر میکنم این اولین جرقه بود. بله، این اولین جرقه بود و حس نوشتن را در من بیدار کرد. شاید لحن شاعرانه داستانهای من یادگار لامارتین باشد.
اولین مطلبی که نوشتید؟
اگر مقصودتان داستان باشد، سیاه مشقهای آن روزها را دارم، سالهای 46-1345 که کوششهای نخستین من هستند و نسبتا حال و هوای داستانی پیدا کرده بودند. اما به عنوان یک کار مقبول و مطلوب، نه. هنوز ضمیر ناخودآگاهم، پری خیالم، مرا پیدا نکرده بود. هنوز گمشده یک دیگر بودیم و الهام از من بسیار فاصله داشت.
اولین داستانتان را کی نوشتید و درباره چی بود؟
عجیب است. به روشنی یادم است، به روشنی ماه در یک شب صاف بیلک و پر از ستاره. اولین داستانم را در پادگان هنگ سوار خرمآباد و در ضمن آموزش 4 ماهه نظامی نوشتم و نشان دوست و همقطارم رضا رکنی دادم که شاعر معروفی بود، در آن زمان و در میان بر و بچههای اهل قلم جنوب برای اولین بار و در ضمن تعریفها و تمجیدهای او، فهمیدم که نوشتن کار بسیار سختی است و باید بخوانم. فهمیدم آنچه خواندهام در راستای هدفم نبوده، پراکنده خواندهام. میخواندهام که سرم گرم بشود و پز بدهم، نه این که داستاننویس بشوم. شاید به همین سبب من تا سال 47، فقط خواندم. در زمستان همان سال، اولین داستانم را که میشد آن را در قالب ادبیات داستانی پذیرفت، نوشتم و برای مجله فردوسی که مجله معتبر ادبیات آن سالها بود، بدون واسطه و خواهش و تمنا فرستادم و چاپ شد. نامش این بود: «ما اونو از خودمون میدونیم».
با درآمدن مجلات ادبی دیگر و زمانی که من با آنها آشنا شدم و آشنایی با داستانهای: گلشیری، محمد ایوبی، ساعدی، پرویز زاهدی، ناصر تقوایی، حفیظالله مبینی، عدنان غریفی، ناصر موذن و... و دیگران، متوجه شدم خیلی مانده تا بتوانم پز خودم را بدهم. آن روزها، «متاب» چاپ نمیشد و برای چاپ یک «کتاب» مجموعه داستان، آنقدر وسواس به خرج میدادند که جایی برای پس گرفتن امضاء باقی نمیماند یعنی نیازی نبود که از چاپ کردن کتابشان، پشیمان بشوند. ولی حالا شبهداستانهایی که در متابها چاپ میشود، هم به لحاظ محتوا و هم به لحاظ فرم و آیین نگارش، مایه شرمندگی است. الان اگر بخواهید کتابهای خوب و ارزشمند را از میان انبوه متابها بیرون بکشید و مطمئن باشید پول و وقتتان را هدر ندادهاید، باید با پیش آگهی و نام نیک بعضی از ناشران به کتابفروشی مراجعه کنید.
به خاطر دارید، اولین مطلبی که از شما چاپ شد چه بود و به چه زمانی بازمیگردد؟
همان داستان مجله فردوسی که نام بردم. در آن زمان من معلم روستای «سوخته کوه» در حومه لاهیجان بودم.
بعد از آن، داستانهایی در همان مجله «فردوسی» و «امید ایران» دوره جدید که شکل و شمایل متفاوتی داشت چاپ کرده بودم و بالاخره داستان «دالو» که در تابستان 1352 در صفحه ادبی روزنامه اطلاعات چاپ شد. در همین روزنامه نقد مفصلی درباره داستانهای چاپ شده من منتشر شد و کلی خوشحال شدم. حالا دیگر نوشتن داستان را جدی گرفته بودم؛ اما خواندن، برایم اهمیت بیشتر داشت، هنوز هم اهمیت بیشتری دارد. دلم نمیخواهد، داستانهای خنثی و شبیه به هم بنویسم یا تبدیل بشوم به دستگاه تولید داستان. حالا که بعد از سالها، ضمیر ناخودآگاهم مرا پیدا کرده، حیف است وقت عزیزان کتاب خوان را هدر بدهم.
اما این را به خوبی میدانم: آدم بی درد نمیتواند بنویسد. آدم بیدرد، دردی ندارد که نوشتههایش، داستانهایش، خواننده را منقلب کند و او را با لذت کشف و شهود، درهم بریزد و شگفتزدهاش کند.
چندی پیش روایتی از نمایشگاه کتاب یونان داشتید این اولین سفر شما به خارج از کشور بود؟
بله از طرف مرکز فرهنگی نمایشگاههای بینالمللی، رفتم تسالونیکی. برای بازدید از نمایشگاه کتاب. این اولین سفر من بود به خارج از کشور. حسم این بود که ذوق کردم، تجربه کردم، آموختم و فکر میکنم با دست خالی بر نگشتم.
اولین جایزهای که در حوزه ادبیات گرفتید؟
16 بهمن 1385، به خاطر رمان «اندکی سایه» در بیست و چهارمین دوره کتاب سال.
چه حسی داشتید؟
اتفاق شگرفی بود. شگفتانگیز بود که از طرف اصحاب مطبوعات و سایتهای خبری، صمیمانه مورد استقبال قرار گرفت، پنداری که سالها بود منتظر این واقعه بودند. بنابر این ما که سالها از هم بی خبر بودیم، بالاخره بعد از نزدیک به 38 یا 39 سال، همدیگر را پیدا کردیم. همین استقبال پرشور و صمیمی و کاملا صادقانه و بیریا، مرا از غربت تنهاییام و اندوه حاشیه نشستنهای چندین سالهام، در گوشه یزدانشهر، بیرون آورد و این امید را به من داد که نوشتههایم خواننده خودشان را پیدا کردهاند و هستند کسانی که منتظراند کار تازهای عرضه کنم. فکر میکنم دیگران در مورد من خطا نکردهاند و البته همه اینها را نتیجه تفضل الهی میدانم.
داستان نوشتن چه تاثیری روی زندگی شما داشته است؟
میپرسید داستان، نوشتن داستان یا داستاننویسی چه تاثیری روی زندگیام داشته است. وقتی نگاه میکنم میبینم، هیچ وقت بدون نوشتن یا اندیشیدن به ایدهای که برای نوشتن به سراغ من آمده، زندگی نکردهام. حتی در بدترین شرایط روحی، زمانی کهامید رستن از آن وجود نداشته، من به نوشتن پناه بردهام. همین رمان آخریام، یعنی «زمانی برای پنهان شدن» را در بدترین شرایط روحی نوشتم. جانپناه من بود برای گریز از ورطه ناامیدی.
نمیدانستم چطور و چگونه خودم را از آن خلاص بکنم. نوشتن برای من یک تفنن نیست یا مسابقه دادن یا حتی مطرح شدن به شیوه آگهی تبلیغاتی. نوشتن برای من، یک آیین عبادی و انجام تکلیفی است که بر عهدهام نهاده شده و همچون دیگران، از استعداد بالقوهای سرچشمه میگیرد که در سرشت و خمیرهام نهاده شده است. شاید میراثی باشد از اجداد من که به هزار سال قبل باز میگردد یا بر میگردد به همان حافظه جمعی یا خاطره ازلی قومیام که یونگ به آن اشاره میکند. من وارث خاطره ازلی قومی خودم هستم و اگر مینویسیم به سبب میل رجعتی است که در من هست. مینویسم، چون ناگزیرم بنویسم. همچنان که زندگی میکنم برای آن که غریزهام چنین حکم میکند. پس خیلی ساده است اگر بگویم آنچه طی این سالها خواندهام و بسیار خواندهام، تنها معلومات مرا افزایش نداده است، بلکه غریزهام را هم تقویت کرده است تا بتوانم برای نوشتن الهام بگیرم. به نظرم میآید، میبایست شاعر میبودم تا نویسنده، اما من خیلی کم شعر گفتهام و نخواستهام همه کاری بکنم. اما واقعیتش را بخواهید، من فقط زندگی میکنم برای آن که بنویسم. مینویسم برای آن که واقعا زندگی کرده باشم.
اولین مشوق شما در امر نوشتن چه کسی بود؟
برای نوشتنم، اینکه مرا برانگیزد تا از استعداد و معلوماتم استفاده کنم و بنویسم، هیچکس، اما برای نوشتنهای بعدیام، همیشه همسرم خوشحال میشود و از اینکه میبیند از من مطلبی چاپ شده و بچههایم که بریده آن را کنار میگذارند و نگه میدارند، و ذوقم را میکنند. کسی برای نوشتن مرا تشویق نکرده است. اما اگر قصدتان از تشویق این است که قوت قلبی به من داده باشند یا مرحم زخمهای مهلک ناامیدیام شده باشند، بله. آن سالهای قدیم، سی و چند سال پیش، محمد ایوبی بود و از شناخته شدههای جنوب در زمینه داستاننویسی. از شش هفت سال پیش به اینطرف، علاوه بر خانوادهام، زاون قوکاسیان. در این میان همیشه به طور غریبی چشمم را دوختهام به یونس تراکمه. نمیدانم چرا. چند جملهای بیشتر درباره انتخاب اندکی سایه نگفت، اما چنان گفت که خون تازه در رگهایم دواند. البته دوستان دیگری دارم که یاورم بودهاند، مثل حسن محمودی، ثریا داوودی و سید رضی آیت و... نگذاشتهاند چشم از راه بردارم و ناامید بشوم. میدانید تا پیش از انتخاب اندکی سایه به عنوان بهترین رمان سال، من و ناامیدی و اندوه، سه یار دبستانی بودیم. دوستان گرمابه و گلستان. حالا نه. در جمع نویسندگان مطبوعات رسانهها دوستان با محبت فراوانی دارم که پیوسته جویای حالم هستند و مرا تشویق میکنند و البته سپاسگذارشان هستم.
نه. نباید یادم برود. نمیگذارم فراموش کنم. اینها همه از پرتو لطف و کرم پروردگار است. حالا دیگر احساس میکنم خودم نیستم و «دیگرانم» و باید سر بالا بگیرم و با قدمهای مطمئن و با اعتماد به نفس پیش بروم. این هم یکی دیگر از اولینهای مصاحبه.
اولین شغلی که داشتید؟
شاگرد کامیون مخصوص حمل نوشابه «پپسی» بودم در اهواز. جعبههای پر را تحویل مغازه میدادم و جعبههای خالی را بار میزدم. بعد در بانک پارس استخدام شدم. 3 یا 4 ماه بعد که امکان استخدام در آموزش و پرورش فراهم شد، استعفا دادم. رفتم معلم شدم در یک روستا، همان روستای سوخته کوه حومه لاهیجان. رفتم شمال چون شنیده بودم آنجا دامنه ادبیات بسیار گرم است، علاوه بر آن که آن سرزمین را دوست داشتم.
اولین حرفی که در زندگی شما تاثیر زیادی داشت. چه حرفی و از چه کسی بوده است؟
آموزگاری فرهیخته، مردی فاضل و عارفی روشن ضمیر را میشناختم (روانش شاد) که هرازگاهی میرفتم اصفهان به دیدنش. در یکی از ملاقاتهای 2 نفری، بعد از سکوتی طولانی که میان ما جولان میداد، نگاهش را از باغچه گرفت و به چشمهای من انداخت و با نوعی تحکم صمیمانه به من گفت: حاج محمد حسن کاف، قبل از اینکه صاحب این دم و دستگاه و ثروت بشود، در هزار بیشه فلاورجان حلوا میفروخت. بعد از اینکه ثروت و مکنت به او روی آورد، هرازگاهی میرفت توی اتاقش، لباسهای زمان حلوا فروشیاش را میپوشید و رو به آینه به خودش میگفت: حج ممدسن، خدا را فراموش نکن.
اولین لذتی که از نوشتن به دست آوردید چه بود؟
وقتی برای اولین بار، اولین نمایشنامهام: آرامشی به روشنی آفتاب، با تلاش حمید مهرآرا و بر و بچههای تئاتر دزفول، به کارگردانی غلامحسین ضیاء پور از شبکه سراسری آن زمان (1352) پخش شد. حیف آن موقع ویدئو نبود ضبطش کنم. حالا خاطره سیاه سفیدش در ذهن من همچنان باقی است.
و آخرین سوال، اولین سوالی که دلتان میخواست از شما میپرسیدم چه بود؟
نمیدانم. شاید یکی از اولینهای زندگی من، از آن اولینهایی که معمولا کسی نمیپرسد و مثلا اینکه اولین بار کی عاشق شدم. اولینبار کی کتک خوردم. اولین بار کی خجالت کشیدم. اولین باری که تحقیر شدم. اولین باری که راه خانهام را گم کردم. اولین باری که به سختی گریستم و دریافتم وقتی هنگامه بغض در میگیرد، دیگر زن و مرد فرقی نمیکند. اولین باری که پدرم مرا با خودش به کافه برد تا با هم، مثل 2 تا مرد بستنی بخوریم و اختلاط بکنیم. اولین باری که برایم چکمه خرید و من نتوانستم با آن راه بروم و زمین خوردم. همه به من خندیدند پدرم دست مرا گرفت تا تمرینم بدهد و بالاخره: اولین باری که برایم خودنویس خرید و من چنین شگفتی ندیده بودم و همه اولینهای عالم و آدم.
زینب کاظمخواه
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین: