در گفتگو با جامجم آنلاین مطرح شد
موضوع خنده
مشکل بعضیها مثل خانم خسته اینه که خیلی داره زندگی رو به خودش سخت میگیره. خود من در حسرت یه نوازش مادر و پدرم موندهم. فکر کردی بقیه که شادن مامان و باباشون هر شب میان بالا سرشون و شب بهخیر و دوستت دارم میگن بهشون؟ نه بابا از این خبرا نیست. اما من اصلاً افسرده و ناراحت نیستم. شاید مشکل من بیشتر از تو هم باشه ولی همیشه سعی کردهم موضوع خنده گیر بیارم و بخندم. به چیزای قشنگ فکر میکنم نه چیزایی که اشکم رو در میاره و ناراحتم میکنه. ضمناً سعی کن همیشه توی جمع دوستات هم خودت رو ناراحت و افسرده نشون ندی چون این کارت باعث میشه که تنهاییت دو برابر بشه. خیلیها مثل من، از افرادی که ناراحت و گوشه نشینن خوششون نمیاد و ازشون فاصله میگیرن. (حسامی عزیز، میدونم که از تاریخ تولدت خیلی گذشته ولی میگن پاسخگو رو
هروقت از آب بگیری تازهست! یه کارت پستال ایمیلی برات فرستادم، اگه نرسید تقصیر من نیست. باید یقه یاهو رو بگیری)
بدون امضا
ای باباااااا، رفتیم یقه یاهو را بگیریم، تو نگو از ما زرنگتر، یقه هفت پوشیده بود و خلاص! یقهای نبود که بگیریم عزیز من. یهچی میگیها!
دردهای من نگفتنیاست
میگن: هر کس گریه میکنه یه درد داره اما اونی که میخنده هزار تا درد داره. بعضیها فکر میکنن آدمهایی مثل ما که توی صفحه برو بچهها مطالبی غیر از غم و درد مینویسیم اصلاً هیچ مشکلی نداریم درحالیکه ما هم مشکلاتی واسه خودمون داریم. مشکل همیشه هست، مهم اینه که ما چطوری با مشکلاتمون کنار بیایم. نباید قبل از اینکه به فکر حل مشکل باشیم، سرمون رو جلوی مشکلات خم کنیم. باور کنید این چیزها رو من هم تجربه کردم. اصلاً میخوای یک مورد از مشکلاتم رو برات بگم تا مثل مرغای آسمون گریه کنی؟ آره؟!! نه جداً؟ ولی نمیگم... ولش کن اصلاً... نه دیگه... بیخیال شو بابا... اِ...!
احمد از بابل
رنجهای شیرین
من و تو رنجهایمان را با آغوش باز میپذیریم زیرا رنجهایند که لذت شادی را به ما میچشانند. زیر فشار کمرشکن همین رنجهاست که میآموزیم خودمان مسوول زندگی خویشیم و از همین رنجهاست که میآموزیم وقتی دیگری هم در رنج است به او کمک کنیم تا مسائل زندگی خود را حل کند. اینچنین است که به پیشرفت یکدیگر کمک میکنیم. دستاوردهای زندگیمان را مدیون همان رنجهایی هستیم که متحمل میشویم. از دل رنجهایمان است که تجاربی بهدست میآوریم تا پشتوانه اعتمادبهنفسمان شوند.
همسفر! از تو ممنونم که در رنجهایم مرا تنها نگذاشتی و به من کمک کردی تا پیشرفت کنم.
لیلا مددی از ارومیه
جبر یا اختیار
میخواستم سر صحبت رو این جوری باز کنم که وقتی کسی میاد از یه موضوعی مثل خوشبختی زندگی و... حرف میزنه تعریفش از این کلمات چیه؟ هدفش چیه؟ منظورم هرمنوتیک و اصالت فرد و این کلمات قلمبه نیست که تو مخیله ما هم ضیق جا هست واسه این جور چیزا؛ اما تا ما تو شرایط نباشیم که نمیتونیم درک صد در صدی داشته باشیم. میخوام حرفام رو دیویدی بزنم که سرت رو درد نیارم. یه انسان رو تصور کن که در خانوادهای فقیر با پدری معتاد و زندگی وحشتناک بدون کمترین رفاه به دنیا میاد. این اولشه. وقتی بزرگ میشه، بالاخره آدمه دیگه، تو مدرسه و اینا خودش رو مقایسه میکنه. حالا فرض کنیم با خودش کنار بیاد اما هر روز که میره خونه میبینه باباش با چند تا آدم بدتر از خودش نشسته پای بساط. بازم باید بره توی اتاق و اشکای مامانش رو که گوشه چشاش جمع شده پاک کنه. از طرفی تجربه بهش میگه اگه حرفی بزنه بازم کمربند و سیخ داغ منتظرشه... میخوام بگم یه موقعی جبر زندگی، جبر اجتماع و... یه بلاهایی سر آدم میاره. من قلم خوبی ندارم و نمیتونم مغز کلوم رو بگم ولی میخوام بگم نظرت چیه؟ جبر یا اختیار؟ در این مورد صحبت کن.
خواننده خیلی قدیمی با مدرک
مدرکت را بگردم هی...! عزیز من، چاردیواری نشریهای فلسفی نیست ولی خب، به سبب قدمت باستانی شما و برای آنکه دست خالی نرفته باشی یک فایل زیپ از ابوعلی اینا و اونا گرفتیم، اکسترکتش کردیم دیدیم نوشته: «به اسامی و القاب نچسب پدر جان. آن دکتری که فرمودی درست متوجه قضایا نشده. میگویی نه؟ بیا: هیچ میدانستی همین جناب ارسطو بچه همسایه آن وری ما معتقد بود کرم و خرمگس از چوب به وجود آمدهاند؟! یا زنبور و کرم شبتاب از شبنم و لجن؟ حالا از هر بچه مدرسهای بپرسی میداند کرم و خرمگس و زنبور چگونه به دنیا میآیند. پس حواست به این اسامی و القاب باشد که گمراهت نکنند و فردا جزو خاسرین نشوی». اما نظر خودمان را بخواهی... بخوان: یک بیچاره ای از خیابان رد میشود کیف پولش میافتد و اوشان هم بیحواااااااااس میرود پی کارش. اختیار در مخیله شماست: میتوانی صداش کنی که های بابا کیفت افتاد! میتوانی صدایش را در نیاوری و بشوی یکپا تخممرغدزد کثیف! رانندگی میکنی؟ مختاری که قوانین را بدون توجه به بودن پلیس و جریمه رعایت کنی یا خودت و دیگران را به زحمت بیندازی. کتکهای آن پدرک را به جان بخری بلکه هر طور شده او را از اعتیاد و بساطش منصرف کنی و... گاهی همان پدر دست و پایت را میبندد و هیچ کاری نمیتوانی بکنی جز مقاومت (اگر همچنان مُصّر بر رفع اعتیادش باشی)؛ این میشود جبر (که البته ته قضیهاش، اختیار با خودت هست)! جبر اجتماع و جبر زندگی هم همین طور (ته آنها اختیار افراد است که جبری را محکم یا سست میکند). انسان، خسی بر جریان آب نیست که هر جا آب رفت او هم برود. هر چند زحمت هم دارد. کمی مطالعه «اختیار» کن تا درباره «جبر» بیشتر بدانی.
گفتمانِ میان بروبچی
دوست گلم پاسخجو، از توجهت ممنونم. «ای از دست این عشق» زندگی یکی از آشنایان بود که پاسخگوی اون کسی نبود جز خودم. من به همون چوبی میسوزم که او میسوخت با یک فرق که خوشبختانه این دوست حالا داره عاقلانه فکر میکنه. شاید بعضی از دوستان بگن طلاق گرفتن خوشحالی نداره اما وقتی متوجه شدی هیچ وجه اشتراکی نیست و تفاهم ندارید، اتفاقاً جای شادی و تبریک داره. اگه کسی بعد از یک عشق آتشین دروغین، اجازه نده دیگران با این حرف که «اگه بچهدار بشید همه چیز حلّه» کلاه دیگهای سرش بذارن، جای خوشحالی نداره؟ درباره مطلبی که گفته بودم اگر 15ساله بودم و پاسخگویی بود و عقل و منطقی هم، مهمترین مسالهای که ندید گرفتی عقل و منطق بود. اگه کلاه سر عقل و منطق رفته باشه، به قول پاسخگو «شونصد و شونصد و شصتتا» پاسخگو هم بگن کارت اشتباهه مگه میره تو مخ آدم؟ همه فکر میکنن عشقشون با بقیه فرق میکنه. ظاهراً همه عالم و آدم دنبال هوسن الا خودش! من فکر میکنم مهمترین اشتراک بین زن و شوهر همون سطح طبقاتیه که به طور کلی نگرش انسان رو شکل میده. با این حال هر چیزی مثل مدرک، پول، زیبایی و... وقتی میتونه آرامشبخش باشه که در کنار همسرت با تفاهم زندگی کنی. همین و بس.
سنگ صبور
تو مقصری، نه من!
انگار «زیباییها» رو فراموش کردیم. انگار جای زیبایی و زشتی تو فرهنگ لغت درونمون عوض شده و گاهی به جای اینکه حالمون از دیدن بدیها بههم بخوره ازشون لذت هم میبریم! موسیقی آشفته و درهم و برهم واسهمون آرامشبخش شده و فیلمهای بکشبکش، مورد علاقهمون! اون زیبایی که سادگی، همراه همیشگیش بود، داره از زاویه دیدمون حذف میشه و همهش هم میخوایم این حذف شدنها رو بندازیم گردن دیگران یا چیزهای دیگه! زیباییها زیاده و مردم هم زیبایی رو دوست دارن، پس این فاصله ناخواسته چیه و واسه چی روزبهروز داره بیشتر میشه؟
حدیث مطالبی از ساری
دوستانهها
حُسن این صفحه به اینه که بچه ها، ندیده و نشناخته با هم دوستن. تو این دوره و زمونه که آدم به چشمش هم نمیتونه اعتماد کنه، داشتن دوستایی به این خوبی که تو غم و شادی هم، به دور از هر چی حسادت و غرضورزی شریکند، آخرشه. زینب خانوم تو سه روز ازدواج کرد و رفت سر خونه و زندگیش. بهش تبریک میگم و واسهش آرزوی خوشبختی میکنم؛ ولی ای کاش میشد توضیح بده که چه جوری این جوری شد؟ ...اگه خودش نمیتونه جواب بده، حسامی جان، قند و عسل مامان، تو که میتونی. ما رو بیخبر نذارید که بد جور چشم به راه جوابیم...
سیده ساجده موسوی 16 ساله از خُمام
این مارمولک عینکی آلزایمری، شل و کور و کچل شود اگر یک ایپسیلن -که چه عرض کنم، به قدر کسر ثانیه ای!!- بداند چه جوری این جوری شد ماااااااااادر. زینب بابا -که فسیل فارابی بشود او را فدا- به گمانم منظورش این بوده که بعد از آشنایی، خیلی سخت نگرفته اند در اجرای مراسم -که کاری نیکو و پسندیده است- و به قدر کافی آشنایی و تحقیق کرده و تصمیمگیری عاقلانهای داشته. از بابت کادوی تبریکاتت ممنونآلات،
وریوریبسیار. هر تعداد نامه که فرستاده بودی و به دستمان رسیده بود، رد و اثرش را در شمارههای پیشین چاپیدهایم قند و عسل بابا (ضمناً 16 سالگی و این همه بدجور چشم بهراهی؟!! کوتاه بیا بابا)
درد دلهای کاغذی
دیدم پاسخگو جواب یه دختر خسته رو نداد، به خودم اجازه دادم جوابش رو بدم... این خود ماییم که
به این باور میرسیم که نمیتونیم
بهکسی حرفی رو بزنیم... آخه دخترخوب، بشینی یه گوشه ای و هی گریه کنی و فکر کنی که چی؟ زندگی زیاد پستی و بلندی داره. تو از همین اولش جا زدی؟ زندگی به دست تو ساخته میشه. به جای گریه کردن با یکی درددل کن. من موقعی که نمیتوانستم با کسی درد دل کنم با یک دفتر 40 برگ درد دل میکردم. من هم اینقدر غم و غصه خورده بودم که دیگه واقعاً بریده بودم. یاد این جمله افتادم که خواستن توانستن است. خواستم و موفق هم شدم. تا خودت نخوای نمیشه. از ما گفتن بود.
مرد غمگین از کرمانشاه
آرزوهای دور و دراز
اولشون این جوری بود: یکی بود یکی نبود... و آخرشون هم این طوری: شاهزاده و پرنسس به هم رسیدن و سالهای سال با هم زندگی کردن، قصه ما به سر رسید کلاغه به خونهش نرسید! کار این کلاغه دقیقاً حکایت بعضی از ماهاست. مثل کلاغه اینقدر اسیر روِیاها شدیم و توی داستانهای عاشقانه موندیم و میگیم کاش به جای یکی از اونها بودیم که نه تنها به خونه نمیرسیم، بلکه راه خونه رو هم گم میکنیم. دوستان گلم، بذارید همیشه کارهامون بر اساس عقل و منطق شکل بگیره، برای رسیدن به هدفهامون به کاش، اما و اگر اکتفا نکنیم، همیشه خودمان باشیم و اَداها و کارهای دیگران رو انجام ندیم. آرزوی منطقی داشتن عیب نیست ولی تو روِیا زندگی کردن خطرناکه حسن!راستی ببخشید، شما نمی دونید قصر شاهزاده چند متری بود و مهریه پرنسس چند تا سکه میشد؟!!
مریم ادیبی از اصفهان
یه چی بگو که چی باشه؟!
یه روز جمعه با خانواده رفته بودیم پارک. اتفاقاً چند تا از خانوادههای فامیل هم با ماشین داشتند رد میشدن که ما رو دیدن و خندهکنان اومدن کنار ما نشستن. اگرچه اولش یهکم سادگی و بگووبخند بود ولی کمکم اونا شروع کردن به پُز این چیز و اون چیز رو دادن و حرفایی که به درد هیچکس نمیخورد. من بلند شدم رفتم ولی به حال بقیه کلی افسوس خوردم که مجبورن برای احترام هم که شده به این حرفا گوش بدن. به نظر من آدم باید با حرفاش یه چیزی به اطلاعات دیگران اضافه کنه نه اینکه حرف بزنه فقط برای اینکه حرفی زده باشه یا پُز این چیز و اون چیز رو بده.
بهاره رادهوش 20 ساله از اصفهان
آی گفتیییییی؟!! پس بگذار یه چی هم من بگویم: در عهد دایناسورهای گیاهخوار، روی دیوارهای غاری که ما هم با اولیا و مربیانمان! در آنجا زندگی میکردیم یک شعری بود به خط میخی غارِسکریت! (حالا نپرس این دیگر چه زبانی است!!) اووووو...وه! چه روزگاری داشتیم ها! هر روز اول صبح، همه اعضای قبیله برای نشان دادن میزان پایبندیشان به روشهای حرافی رئیس قبیله میآمدند یکی یک خط رویش میکشیدند و بعد میرفتند شکار! ما هم که بچّهههههه... چیزی حالیمان نبود! پدر این گالیلهئو گالیلهئی و کُپرنیک و... (خلاصه بچههای همسایه غارهای بغل دستیمان، که آن وقتها همگی کوچیک موچیک بودیم!) در میآمد، بس که هی دیوارِ غار پاککن دستشان میگرفتند و آن خطها را پاک میکردند. هی اینها پاک میکردند، هی آنها خط میزدند. ما را که از شیر گرفتند تازه توانستیم شعر را بخوانیم و به مزایا و آثار پیروی از آن در زندگی روزمرهمان پی ببریم. بیا، این هم ترجمه همان شعر که پدر بزرگ خواهری ارشمیدس زحمت کشید و به یادگار، روی پوست ماموت برایمان نوشت: «حذر کن ز نادان دهمرده گوی/ چو دانا یکی گوی و (...چییییییی؟ ای، وَل:) پرورده گوی». باور کن ارشمیدس از همین اصل پیروی کرد که وقتی یک کلمه گفت: «یاااااااااافتم» یک عالم حرف و حدیث به درد بخور به دنیای ما اضافه کرد. (احتمالاً نیاکان آن اقوام شما در دوره مزوزوئیک، به غار حسامیصدر! در تپههای استپی آفریقا نرفته بودهاند تا آن شعر را بر دیوارش ببینند! نه؟... غلااااااااااااام؟!)
با نفسهای بهار
تصور کن... بهار که میرسد، میتوان آرام در کوچههای سبز روِیایی قدم زد، چشمها را در رنگ تازه زندگی و جوانه زدن غوطهور کرد، گوشها را به صدای نوازش جاروی رفتگری سپرد که شکوفههای تازگی و سرزندگی را کناره پیادهراه می روبد، خود را به دست بوسههای حیاتبخش باد سپرد و بوی شادابی و نو شدن را حس کرد، تک تک ذرات زندگی را لمس کرد و لذت برد از زندگی و
زنده بودن. نگاهت را بشوی. حیف است از پشت پنجرههای غبار گرفته ذهنت به این دنیای در حال بیدار شدن، به این طبیعتی که پر از درس و لبریز از شوق زندگیاست بنگری.
سعید جاویدی از تهران
در گفتگو با جامجم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جامجم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد