او که سالها صبورانه در حریم موشکی ایران قد برافراشته بود، سرانجام در نخستین روز از تابستان ۱۴۰۴، مزد سالها مجاهدت خود را با خون گرفت تا نامش در جرگه یاران آخرالزمانی سیدالشهدا(ع) ماندگار شود. آنچه در ادامه میخوانید، روایتی است از تولد تا عروج این متخصص رشید و بااخلاص، که از قلب سنگرهای نجفآباد تا مرزهای وعده صادق، وفادارانه بر عهد خویش با ولی زمان ایستاد.
تولد در سایهسار چنارهای کهن
باد پاییزی آخرین برگهای چنارهای ۲۵۰ ساله را به زمین ریخت؛ همان چنارهای یادگار دوران صفویه در نجفآباد. روز چهاردهم آذر سال ۱۳۵۱ به شب نرسیده بود که خانه «گوهر» و «محمدعلی» مملو از صدای گریه نوزادی شد که نامش را عبدالرسول گذاشتند. هنگام اذان مغرب، محمدعلی وسط حیاط و کنار حوض، اذان را بلند و رسا سر داد؛ این رسم دیرین مردان ایرانی است.
کودکی در غلغله انقلاب
عبدالرسول با عطر شکوفههای بادام در باغ پدر قد کشید. از روی کرتهای خیس میپرید، زیر درختان دراز میکشید و به آسمان آبی زل میزد. در آن سالها، نجفآباد غرق در غلغله انقلاب بود. یک روز مجسمه شاه را پایین میکشیدند، روز دیگر بازار اعتصاب میکرد و روزی دیگر در حسینیه اعظم، مراسم شهدای شهرهای دیگر برگزار میشد. عبدالرسول قدمبهقدم، نظارهگر شور انقلاب بود.
رویای سنگر و فرمانده
دبستان را در مدرسه «پولادچنگ»سپری کرد. اوسالهای جنگ وموشکباران را با تمام وجود میدید.روزی راکه در شب عملیات خیبر، ۲۰۵ رزمنده از نجفآباد آسمانی شدند، بهخوبی به یاد داشت؛ کنار باغ ملی ایستاده و به تابوتهای پیچیده در پرچم ایران خیره شده بود. تشییع جنازه، تمامی نداشت.عبدالرسول با تمام ۱۰سالگیاش، درسنگرهای کنار مسجد جامع مینشست و به تماشای کامیونهای آذوقه و حملونقل جهاد سازندگی میپرداخت. در خیالات کودکانه، گاه راننده میشد، گاه فرمانده و گاه آرپیجیزن. آرزوی دیدن فرمانده لشکر نجف اشرف، حاجاحمد کاظمی، از همان سالها در دلش جوانه زد.
تخصص در دانشکده هوافضا
جنگ تمام شد و عبدالرسول دوران هنرستان را به پایان رساند. بیدرنگ در امتحان ورودی دانشگاه امام حسین(ع) پذیرفته شد. از سردر دانشگاه عبور کرد، کنار درخت سرو ورودی ایستاد، نفسی تازه کرد و راهی دانشکده پرواز و هوافضای سپاه شد. در دوران تحصیل، به رشته موشکی علاقهمند و در این حوزه خبره شد. او فنون نظامی را همراه با تخصص در پرتاب موشک، کنترل لانچرها و رادارها به کمال رساند.
عهدی برای شهادت
سال ۱۳۷۷سر سفره عقد با دختر یکی از سادات شهر نشست.وقتی «اکرمسادات» باتوکل به خدا«بله» را گفت، عبدالرسول لابهلای حرفهایش گفت: «من اهل و اهلی شهادت هستم؛ دعا کن عاقبتم با شهادت رقم بخورد.» او مدام در مأموریت بود و در آزمایشهای موشکی پایگاه هوافضای شهید کاظمی فعالیت میکرد. در آموزش سربازان و نظامیان، به نیرویی زبده تبدیل شده بود. روزی که به حضور سردار حاجیزاده رسید، سردار انگشتر فیروزهای به او هدیه داد، دست روی شانهاش گذاشت و گفت: «مرد میدان شدی، حالا حالاها کنارمان باش.»
پیادهروی اربعین و تمنای وصل
بوی غریب و آشنای پیادهروی اربعین که آمد، عبدالرسول کولهپشتیاش را که یادگار رزم در سوریه بود، برداشت. در مأموریت سوریه وقتی ویرانههای بهجا مانده از داعش را دیده بود، زیر لب زمزمه میکرد: «دریغ است ایران که ویران شود/ کنام پلنگان و شیران شود.» در مسیر پیادهروی، عمود ۱۰۱ را رد کرد و کنار موکبها نشست. رو به کربلا، ساعتها با صاحب اربعین درددل کرد و بار دیگر خود را «اهلی شهادت» خواند و طلب وصل کرد.
آخرین زیارت در مشهدالرضا
عید فطر ۱۴۰۴، اکرمسادات پیشنهاد سفر به شمال را داد. عبدالرسول که نمازش تمام شده بود، سر برگرداند و گفت: «یک سر به مشهد برویم تا استخوان سبک کنیم.» اکرم گفت: «برویم اما تو قرار بود امسال بازنشسته شوی.» عبدالرسول پاسخ داد: «خواب حاج قاسم را دیدم، داشت اسمم را میخواند؛ حالا حالاها باید بمانم.» در صحن مسجد گوهرشاد، به دیوارهای سنگی تکیه داد و با ادب رو به مرقد امام رضا(ع) نشست. در نهایت، خادمی او را به ژتون غذای حضرتی مهمان کرد. خندههای گرم عبدالرسول در کنار همسر و دخترش، فاطمهزهرا، بوی استجابت حاجت میداد.
در تکاپوی وعده صادق
نیمهشب ۲۳ خرداد، وقتی حملات پهپادی به پایتخت ایران انجام شد، گوشی عبدالرسول ساعت ۲بامداد زنگ خورد؛ وضعیت آمادهباش بود. او با یک«یا حسین»راه افتاد. دلخون جنگ و شهادت فرماندهان بود. انگشتر فیروزهای را به دست کرد و به همسرش گفت: «تن اسرائیل دوباره به خارش افتاده؛ موشکهای وعده صادق ۱ و ۲ برایشان کم بود.» جناب سرهنگ زارعی راهی پایگاه موشکی شد و شب عید غدیر را برای صهیونیستها به شب انتقام بدل کرد. ریسه موشکها از ایران راهی سرزمین های اشغالی شد و او شبانهروز پشت رادارها و لانچرها ایستاد.
بازگشت موقت به خانه
۱۱روز از جنگ گذشته بود که به اکرم زنگ زد و گفت: «در پارکینگ را باز کن.» خودروی سمند را که پر از ترکش و خردهشیشه بود در پارکینگ گذاشت و گفت: «چند نفر از همکارانم شهید شدند؛ پایگاه به صحرای کربلا تبدیل شده است.» خسته بود؛ سر بر بالین گذاشت و در ثانیهای به خواب رفت اما دقیقهای بعد با اضطراب پرید؛ باید برمیگشت. اکرمسادات قرآن را بالا گرفت و عبدالرسول بر آن بوسه زد. خداحافظی با والدین و برادر برایش به چشمبرهمزدنی گذشت.
غروب خونین در مسیر بیمارستان
در غروب گرفته اولین روز تابستان ۱۴۰۴، راهی پایگاه شد. پهپاد اسرائیلی ورودی تونل دوم را مسدود کرده بود و حملات جنگندهها ادامه داشت. جواد شاهنظری با اصابت ترکش روی لودر مجروح شد. صادق شیخی دوید و جواد را به دوش کشید و در آمبولانس گذاشت. عبدالرسول بیدرنگ پشت فرمان آمبولانس نشست. فرمانده فریاد زد: «نرو! پهپادها در حال حمله هستند» اما او برای نجات رفیقش راهی شهر شد. نزدیک بیمارستان شهید منتظری، یک موتورسوار دستگاهی ردیاب به آمبولانس چسباند. ۷۰۰ متر مانده به بیمارستان، آمبولانس مورد اصابت موشک پهپاد قرارگرفت. در آن غروب، سه تن از فرزندان لشکر نجف اشرف آسمانی شدند. انگشتر فیروزهای یادگار سردارحاجیزاده در دستان پرپینه عبدالرسول ماند تا شاهد باشد که او تا آخرین لحظه مرد میدان ماند؛ پیش از آنکه «وعده صادق ۳» کار اسرائیل را یکسره کند.