روایت غلامرضا طریقی از روزهایی که در نبود پدر به جنگ برف‌ها رفت

بی‌پناه‌ترین بچه جهان

روایتی برگرفته از مردان بیرجند در جنگ و یادی از شهید کاظم خائف، معاون گردان در عملیات «الی بیت‌المقدس»

دلاور کویر در خاکریزهای خوزستان

دید و بازدید سادات شهر بیرجند تمام می‌شود. زنی باردار، فردای عید غدیر خواب سیدی را می‌بیند. کاغذی به دستش می‌رسد: «کاظم». شوهرش، محمدرضا هفت شمع را شب عاشورا در هفت حسینیه بیرجند گیراند تا نذرش ادا شود. غروب روز دوم اردیبهشت سال ۴۴ شب به تاریکی عمیق نرسیده بود که قنداق نوزادی در بغل زن جا گرفت. محمدرضا بلند و پرپیمانه اذان مغرب حسینیه محله را اقامه کرد. 
دید و بازدید سادات شهر بیرجند تمام می‌شود. زنی باردار، فردای عید غدیر خواب سیدی را می‌بیند. کاغذی به دستش می‌رسد: «کاظم». شوهرش، محمدرضا هفت شمع را شب عاشورا در هفت حسینیه بیرجند گیراند تا نذرش ادا شود. غروب روز دوم اردیبهشت سال ۴۴ شب به تاریکی عمیق نرسیده بود که قنداق نوزادی در بغل زن جا گرفت. محمدرضا بلند و پرپیمانه اذان مغرب حسینیه محله را اقامه کرد. 
کد خبر: ۱۵۰۶۸۴۸
نویسنده زهرا شکراللهی - گروه پایداری
 
کاظم این‌قدر بزرگ شد که کناردست مادرش بنشیند، از تیغ دانه‌های زرشک هراس نداشته باشد، زرشک پاک کند، از بوی تند گل زعفران خسته نشود و پاییز‌ها مغز قرمز نخی گل‌های زعفران را به کمک دست پدر و مادرش جدا کند. خورشید بیرجند از سمت خراسان طلوع می‌کرد. کاظم سر سفره درس پس‌دادن قرآن، کنار روحانی محله می‌نشست و کلمه به کلمه را به خاطر می‌سپرد. از درس و مدرسه که فراغت می‌یافت راهی باشگاه می‌شد. کونگ‌فو، ورزش رزمی فکرش را درگیر کرده بود و عضلاتش را قوی. شب‌های بلند کویر را به خواندن کتاب استاد مطهری سپری می‌کرد. مردی شده بود برای خودش مثل مردان کهن خراسان و بیرجند. دیپلم فنی را که از هنرستان گرفت لباس خدمت سربازی پوشید و آموزش رزم را در  لشکر۷۷  خراسان به‌عنوان نیروی ارتشی آموخت.
   
هوای یادگیری
خبرهای انقلاب از مرز خوزستان به خراسان می‌رسید. اعلامیه و بیانیه‌های امام‌خمینی دست به دست می‌شد. کاظم خدمت در ارتش قبل انقلاب را رها کرد.لباس مبدل پوشید.سرش هوای یادگیری بیشترمراحل نظامی راداشت، اما باید در راهپیمایی‌های گاه‌وبیگاه مردم شرکت می‌کرد. روزی که مامور ژاندارمری وسط هیاهوی راهپیمایی فرمان ایست داد ساق پاهایش اطاعت نکرد. چنان از لابه‌لای جمعیت و درختان و پیاده‌روها گریخت که دیگر هیچ چیز پشت سرش پیدا نبود. شب‌های منتهی به پیروزی انقلاب به پاسداری از امنیت محله می‌پرداخت. همراه بچه‌های کمیته، نگهبان جان و مال مردم شهر شد. انقلاب به ثمر نشست. غائله گنبدکاووس و چریک‌های فدایی شروع شد. کاظم به تقلا افتاد و همراه بچه‌های کمیته به گنبدکاووس رفت.
   
راهی خوزستان شد
 خستگی اتحاد شهرهای ایران درنیامده بود که خبر رسید در مرز خوزستان جنگ شده است. صدام پایش را از گلیمش درازتر کرده بود. کاظم که لباس بسیج و بعد لباس خدمت سپاه را به تن داشت همراه بچه‌های خراسان راهی خوزستان شد. شناسایی، بازکردن معبر و ... نیروی زبده می‌خواست. تن به ازدواج نداد که در استقبال از شهادت و خطر پیشتاز باشد.
   
باران گلوله و انفجار
شب‌های جنگ به ۱۷بهمن سال ۶۰ رسید. ساعت ۹:۳۰ شب. رزمنده پیاده سپاه در عملیات مشترک با نیروهای ارتشی قدم به فتح چذابه گذاشت. آتش و دود سنگین بود و باران گلوله و انفجار. بچه‌های رزمی روی بال، خاکریزهای عراق را به رگبار خمپاره ۶۰ و ۱۲۰ بسته بودند. لحظه‌ای غرش توپ ۱۰۶ جیپ‌ها قطع نمی‌شد.
 کاظم، معاون گردان پیاده تاریکی پرمایه شب عملیات را نگاه کرد. اولین کسی بود که روی رمل‌ها دراز کشید و سینه‌خیز جلو رفت. شدت آتش به حدی بود که ادامه کار ایستاده مقدور نبود.
 گردان به میدان مین ضد نفر و تله‌های انفجاری رسید. کاظم بی‌سیم را از دست بیسیم‌چی گرفت: «کاظم کاظم رجبعلی‌، خرزهره سر راه‌مونه» بیسیم خش ممتدی کشید. کاظم سیم تله‌انفجار را چید و ماسوره مین را باز کرد. عرق پیشانی‌اش شره شده بود پایین. چند ثانیه دراز کشید و به آسمان نگاه کرد. وقت تنگ بود. چاشنی مین را خنثی کرد. 
از اولین معبر گذشتند. خستگی نبرد شب نیروها با طلوع آفتاب یکی شد. انفجار، تیر و ترکش دو طرف فروکش کرد. وقت استراحت و ذخیره نیرو بود. کاظم دراز کشید و روبه همرزمش،حسن یوسفی گفت:«دوست دارم چند روز زیر نور خورشید دراز بکشم و بخوابم.» حسن یوسفی خنده‌ای کرد. به سراب‌های روبه‌روی دشت چشم دوخت: «وقت بسیاره.»
شب زمان پیشروی بود. پنج روز نیروها دست‌به‌عصا و شبانه جلو می‌رفتند. گردان به اولین سنگر بتنی عراق نزدیک شد. کاظم، دوربین سبزرنگ را جلوی چشمانش گرفت ونگاهی کرد. نور مهتاب یارای روشنایی برای مرد سرزمین خور را نداشت. گفت: «یک یاعلی کم داریم تا پرچم بکاریم روی سقف سنگر.»شب، آتش الوگرفت. فاصله تا سنگر عراقی ۲۰۰ متر بود.درگیری داشت به صحنه جنگ تن‌به‌تن می‌رسید.حسن سینه‌خیز جلو می‌رفت.صدای تک وتوک«الله‌اکبر» بلند بود. نفسش بند آمد. پرچم را به دست رجبعلی داد. فرمانده چابک به اولین سنگر عراقی رسید و نارنجک را پرتاب کرد. چند ثانیه بعد، از خالی بودن سنگر مطمئن شد. پرچم ایران را روی سنگر زیر نور مهتاب بلند کرد: «الله‌اکبر»...تا فتح فاصله زیادی نبود.

کاظم و مبارزه در کرخه نور
کاظم از چذابه به «طریق‌القدس» رسید و از طریق‌القدس به «الی بیت‌المقدس». دیگر فرماندهان جنگ عهد فتح بسته بودند. خرمشهر باید آزاد می‌شد. جمله دیوار خرمشهر  «جئنا لنبقی؛ یعنی آمده‌ایم که بمانیم» بد روی دل رزمنده‌های ایرانی سنگینی می‌کرد. باید کسی جلوی زیاده‌طلبی صدام را می‌گرفت. کاظم راه مبارزه در جبهه کرخه نور را پیش‌گرفت. شب قبل عملیات در سنگر نشسته بود. همرزمش، میرزایی‌ بشقاب سیب‌زمینی و تخم‌مرغ آب‌پز را گذاشت وسط سفره. کاظم تکه‌نان خشک به دهان گذاشت و رو به او گفت: «میل به غذا ندارم. سرنوشت نبرد درگیرم کرده.» شب دهم اردیبهشت سال ۶۱، نزدیک عملیات بیت‌المقدس شب شلوغ و پررفت‌وآمد جبهه کرخه نور بود. کاظم روی خاکریز ایستاده بود و لحظه‌به‌لحظه به فرمانده گزارش می‌داد. گلوله کاتیوشا از بالای سرش گذشت. زانوهای کاظم در خاک‌های نرم کرخه فرورفت. سرش را دزدید. پوتینش تا نصف زیر خاک فرو رفته بود. گلوله خمپاره کنار پایش نشست. شدت موج‌انفجار کاظم را به چند متر آن‌طرف‌تر از خاکریز پرت کرد. صبح، خورشید وسط آسمان آمد. جسم کاظم زیر نور خورشید که از خراسان طلوع می‌کند و به خوزستان ختم می‌شود جا مانده بود. کاظم زیر سراب نور خورشید داشت خستگی بعد از شهادتش را در می‌کرد. ۲۴ روز بعد خرمشهر آزاد شد. زیر دیوار خرمشهر نوشتند: «آمدیم نبودید».
newsQrCode
برچسب ها: روایت جنگ بیرجند
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها