سرش را به دیوار خشتی تکیه داد. انگار لباس یکدست سفید به تن داشت و دور خانه خدا را طواف میکرد. باران از ناودان خانه خدا روی سرش شره شد. اما اینجا کنار خیابان قزوین است؛ تهران، محله امامزادهحسن(ع). زن ایستاد. دستش را به دیوارهای خشتوآجری کوچهپسکوچههای محله امامزادهحسن(ع) گرفت. قدمبهقدم پلکید تا به خانه رسید. لنگه در را پس زد. دیگر نفهمید کی نوزاد سفیدرویی در قنداق را به آغوش کشیده است. پدر، بچه را گرفت و در گوشش اذان و اقامه خواند. نامش را محمد گذاشت. گفت: «نامدار باشی آقامحمد.» چاقوی دستهدار شاخآهو را بالای سر قنداق گذاشت. مادربزرگش که بعدها در تظاهرات علیه رژیم طاغوت به شهادت رسید، کیسه نمک و قرآن کوچکی را بالای سر بچه گذاشت.
کاپیتان تیم
محمد روزبهروز در خیابان قزوین تهران بزرگ میشد و قد میکشید. کاپیتان تیم فوتبال محله شد. عصربهعصر تا دم مسجد محله میرفت. به صحبتهای درگوشی کاسبان و اهل محله درباره امامخمینی گوش میداد. سردسته بچههای همسنوسال خودش شده بود. از دم مسجد اعلامیههای امامخمینی را میگرفت و در دل تاریکی شب آنها در محله پخش میکرد. دیگر جوانی رشید شده بود. به عضویت نیروی هوابرد ارتش درآمد و با مسائل نظامی آشنا شد. شبها که از پادگان برمیگشت، به سازماندهی بچههای محله برای تظاهرات میپرداخت. تمام روزهای تظاهرات کفش کتانیاش را ورمیکشید و راهی کوچهپسکوچههای محله میشد. روزی که مادربزرگش سر خیابان قزوین تیر خورد شعاری نبود که جلوی جمعیت علیه طاغوت سر ندهد.
کمیته محله
نزدیکیهای پیروزی انقلاب،همراه چند نفردیگرازارتش کنارهگیری کردتاتکلیف مردم ونظام طاغوت مشخص شود. زمزمههای انقلاب به پیروزی و سخنرانی امامخمینی در بهشتزهرا(س) ختم شد. محمد ناظری کمیته محله را تشکیل داد. شب ۲۲بهمن سال۵۷ تا صبح در خیابان و محله نگهبانی میداد تا صبح پیروزی بدمد. هنوز انقلاب طفل بود که غائله کردستان بهوجود آمد. محمد همراه بچههای کمیته راهی پاوه شد. اتوبوس از لابهلای کوههای بلندبالای کردستان عبور کرد و به ژاندارمری شهر رسیدند. محمد اسلحه کلاشش را تحویل گرفت. مردی سر و صورتش را بسته بود و از جانب دکتر چمران حرف میزد: «دکتر گفته ما یار و یاور مردم هستیم.» همین حرف کافی بود تا سه ماه تمام محمد در کردستان بماند، ایستادگی کند و خبره جنگ چریکی و پارتیزانی شود. و وقتی خیالش از مردم راحت شد به تهران برگشت. خستگی جنگ کردستان در نرفته بود که جنگ تحمیلی شروع شد. محمد راهی رزم و حراست از مرزهای ایران شد. تکاوری زبده شده بود. جوانهای رشید و بادلوجرات را از بین رزمندهها انتخاب میکرد و از آنها تکاور میساخت. یکی از نیروهای آموزشیاش قاسم سلیمانی بود که الحق شاگردی را به سرداری بدل کرد.
قرارگاه رمضان
محمد ناظری رسید به شب ۱۹مهرماه سال ۶۵ قرارگاه رمضان. محمد یکی از فرماندهان بود. چند ماه به شناسایی و مبادله اطلاعات با جلال طالبانی، فرمانده کردهای پیشمرگ عراق مشغول بود. محمد شببهشب همراه چند تکاور وجببهوجب منطقه را شناسایی میکرد. نقشه میکشید، حرف میزد و تصمیم میگرفت. هنوز سرمای سلیمانیه و کردستان جان نگرفته بود. هنوز میشد شبها در دل منطقه راهرفت و شناسایی کرد. ساعت ۵/۱ نیمهشب رمز «یازینب(س)» در بیسیم فرماندهی پیچید. گردان ادوات و گردان رزمندهها راه افتادند، محور جبلبور را رد کردند و ارتفاعات، یالها و دامنههای سلیمانیه عراق را پشت سر گذاشتند. قاطرها مهمات و ادوات را میآوردند و رزمندهها چهارچشمی مواظب بودند که چیزی لو نرود. محمد و نیروهایش ۲۴ ساعت یکسره راه رفتند. بالاخره بعد از غلبه بر تاریکی و خستگی در دل دشمن به نزدیک پالایشگاه کرکوک رسیدند. محمد جیره غذایش را درآورد و تکهتکه نان خشک و گردو را جوید. در خاک دشمن باشی و وسط نبرد با این همه آرامش؟! چندین کیلومتر وارد عمق خاک عراق شده بودند. با اندکی استراحت و تاخیر گردان محمد ادوات را بین صخرهها، تپهها و ارتفاعات مستقر و اجرای آتش را روی تاسیسات نفتی باباگرگر عراق آغاز کردند. آتش گسترده و دود غلیظ همه جا را پر کرد. نیروهای عراقی که فکر کرده بودند حملههوایی است آسمان را به رگبار بستند. دو فروند هواپیمای عراقی بالاسر گردان محمد که استتار کرده بودند در ارتفاع کم در پرواز بود. رزمندههای گردان با گلوله مینیکاتیوشا هواپیما را منهدم کردند. صدای بالگرد هلیکوپتر بلند شد. آنها هم سرنوشتی جز سقوط و سوختن نداشتند. محمد از روی لوله نفت پرید و چند قدم دور شد. ناگهان انفجار لوله نفت پالایشگاه کرکوک زمین و زمان را لرزاند. محمد با صورت روی زمین افتاد. چند دقیقهای بیحرکت دراز کشید. خستگی چند ماه شناسایی و همکاری با نیروهای پیشمرگ کرد عراقی نتیجه داد. خورشید هنوز به جایگاه طلوع نرسیده بود که خبر مثل باد همه جا پیچید.
جایزه صدام برای سر محمد!
صدام برای سر محمد و گردانش ۲۰۰ دینار جایزه تعیین کرد. محمد و تکاوران نیروی سپاه فتح یک تنها با سه مجروح عملیات خود را انجام دادند. سپس پای محمد به خلیجفارس و جزیره فارور باز شد. سرداری که پوست بدن و ریههایش از جنگ و حملات شیمیایی رژیم بعث یادگاری داشت. حالا مسئولیتش نگهبانی از نفتکشها در مقابل حمله دزدان دریایی سومالی و برقراری امنیت در خلیجفارس بود. فرماندهی که شغل معلمی و مربیگری را انتخاب کرد و تربیت نیروهای تکاور و زبده رزمهای آبی و خاکی را برعهده گرفت. شاگردان دریادار در جنگهای برونمرزی تا پای جان ایستادند و حتی شهید شدند. فارور در هرمزگان گنبدی سر برآورده از کرانههای خلیجفارس بود. پر از تپههای کوچک و بزرگ. سرزمین آهوهای کوهی و وحشی و مرغان دریایی. اولین دیدار سردار با آهوها به بقای محیطزیست جزیره انجامید. ساختن سه آبشخور، ممنوعکردن شکار، خرید علوفه برای آهوها و جابهجایی بهموقع علوفه در فصلهای خشک. سردار دوستدار محیطزیست بود. امنیت پرندگان، مرجانهای دریایی و... همه و همه جزیره را جای امنی برای ایران و طبیعت ایران کرد. او ناجی و نگهبان آهوها و مرجان دریاییها شد. سردار روز ۲۲ اردیبهشت ۹۵ در حین ماموریت در جزیره فارور بعد از آموزش به سربازان به شهادت رسید. ریههایی که آلوده به زهر شیمیایی جنگ بودند نفسکشیدن را بر سردار سخت کردند. قلبی که در نزدیکی خلیجفارس و نزدیکی تپش قلب آهوها ایستاد. تصاویر سردار در «مسابقه فرمانده» یادگاری شد برای تاریخ.