در این گفتوگو، به بررسی تأثیر تجربیاتش بر نحوه تعامل با نسلهای جدید، چالشهای ورود به عرصه اجرا و همچنین نظراتش درباره وضعیت فعلی دنیای بازیگری و محیط زیست پرداختهایم. مسعود فروتن با صداقت و صمیمیت خاصی به بیان نظراتش میپردازد و در این مسیر، تلاش دارد تجربیاتش را با نسلهای جدید به اشتراک بگذارد.
شما از نسل اول فارغالتحصیلان مدرسه عالی تلویزیون و ورودی به سازمان صداوسیما هستید. تجربیات این مسیر بر نحوه تعامل شما با نسل بعدی چه تاثیری داشته؟
اوایل که در تلویزیون مشغول به کار شده بودم، به استودیو میرفتم و مینشستم تا عملا با کار آشنا شوم. ما اولین فارغالتحصیلان مدرسه عالی تلویزیون بودیم اما از سوی افرادی که پیش از ما در تلویزیون مشغول بودند، حضورمان پذیرفته نمیشد و میگفتند: «بروید بیرون.» این در شرایطی بود که ما باید خودمان آموزش میدیدیم که دوربینها را کجا قرار دهیم و کدام یک از آنها را برای روی آنتن رفتن انتخاب کنیم. این تجربه باعث شد سعی کنم خودم در تعامل با نسل بعدی، منعطف و سازنده عمل کنم، چون از بزرگترها ضربه خورده بودم و نمیخواستم رفتار اشتباه دیگران تکرار شود.
بعد از سالها کارگردانی تلویزیونی وارد عرصه اجرا شدید. باتوجه به تغییر حوزه کاریتان و اصل تسلط بر فن بیان در اجرا دچار چه چالشی شدید؟
اصلا قرار نبود مجری باشم اما یک کارگردان باید بتواند بیان خوبی داشته باشد و خوب صحبت کند. هرکسی اگر خوب صحبت کند، میتواند مخاطبش را تحتتأثیر قرار دهد. من برای خوب صحبت کردن زحمت کشیدم. در دوران دانشجویی، یک ترم بدون آنکه واحد بیان جزو واحدهای تحصیلیام باشد، در کلاسهای این واحد شرکت کردم. هدف اصلاح بیانم بود، زیرا میدانستم که احتمالا تند صحبت کردنم، موجب شود که مخاطب نتواند بهدرستی متوجه صحبتهایم شود. این موضوع تا زمانی که قرار شد در برنامه رادیو هفت اجرا کنم، ادامه داشت. از آن زمان، تمرینهایم را از سر گرفتم. یکی از تمرینها این بود که نمایشنامه «آرش» از آقای بیضایی را که پر از ضربآهنگ بود، قبل از رفتن به استودیو با صدای بلند اجرا میکردم. حتی در مسیر، متن نمایشنامه را کنار دستم داشتم و با ریتم و ضربآهنگ تمرین میکردم تا بهیاد داشته باشم که کلمات را کامل ادا کنم. هنوز هم قبل از اجرا، یک ربع با صدای بلند تمرین میکنم تا هم صدایم به اصطلاح باز شود و هم در اجرا، جملهبندیها و کلمات، ریتم خاصی پیدا کنند و در ذهنم جا بیفتند.
در اجراهایتان به چه نکاتی توجه دارید؟
سعی میکنم در برنامههایم با مردم صادق باشم. وقتی اجرا میکنم، نمیدانم چند نفر به من گوش میدهند. اگر کلمهای را اشتباه بخوانم، به محض اینکه متوجه اشتباهم شوم، سریع عذرخواهی کرده و آن را اصلاح میکنم. پیش آمده که در برنامه شعری را خواندهام و وقتی بیرون آمدهام، گفتهاند که خوانشم درست نبوده است. برای مثال، در مورد خوانش یک شعر با آقای کاکاوند، حافظشناس، تماس گرفتم و از ایشان خوانش درست را جویا شدم. ایشان نظرشان این بود که هر دو نسخه خوانش درست است. دفعه بعد که برنامه روی آنتن رفت، به این مسأله اشاره کردم و توضیح دادم و نسخه دیگر خوانش را ارائه دادم. تلاشم این است که مردم را با صداقتم همراه کنم. مردم از کسانی که اشتباهشان را بپذیرند و عذرخواهی کنند، خوششان میآید. نمیخواهم در ارتباط با مردم در برج عاج بنشینم. این رویه ترفند ارتباطی نیست؛ بلکه از صداقتم ناشی میشود و یکی از شانسهایم، برگشت این صداقت از طرف مردم است.
چه نکاتی در اجرا، شما را اذیت میکند؟
آنچه که در اجرا اذیتم میکند، ناکامل ادا کردن کلمات است. برخی گویندهها حتی در ادای نام خودشان هم ایراد دارند؛ مثلا در ادای یای آخر فامیل ناقص عمل میکنند. درست است که این«یای» غیرملفوظ است، اما وقتی با صدای بلند گفته شود، شنیده خواهد شد. این امر بهخصوص در گویندههای پیام، دیده میشود. متأسفانه نظارتی هم نیست که بخواهد تذکر دهد و از ادامهدار شدن این موضوع جلوگیری کند. در رادیو این مسأله کمتر دیده میشود. نکته دیگر، میزان و دقت در صحبت کردن است. مجریها معمولا آنقدر صحبت میکنند که شنونده مضمون صحبت را از دست میدهد. یا از کلمات ثابتی در جملات استفاده میکنند که این موضوع شنونده را آزردهخاطر میکند. متأسفانه برخی مجریها دایره لغات محدودی دارند یا در زمان اجرا برای پیدا کردن کلمه مناسب، تامل ندارند و عجله دارند تا زودتر جمله را تمام کنند.
پیش از اجرا، سالیان سال کارگردانی تلویزیون انجام دادهاید.
کارم را با فارغالتحصیلی در رشته کارگردانی از مدرسه عالی آغاز کردم و به مدت ۲۵ سال در تلویزیون به عنوان کارگردان فعالیت کردم. در اواخر دوران حرفهایام، بیشتر به کارگردانی تلهتئاتر مشغول بودم. پس از بازنشستگی، بزرگان هنر تئاتر از من خواستند که دوباره همکاری داشته باشیم. در پرونده کاریام حدود ۳۵۰ تا ۴۰۰ تلهتئاتر ثبت شده و این شانس را داشتم که با اکثر بزرگان هنر تئاتر همکاری کنم؛ از خانم شیخی و آقای مشایخی گرفته تا خسرو شکیبایی و اکنون که با جوانترها کار میکنم. از آنجا که چند سالی است تلویزیون تلهتئاتر ندارد، من نیز این قالب را کنار گذاشتهام تا اینکه دعوت شدم برای اجرا در برنامه رادیو هفت. یک روز آقای منصور ضابطیان با من تماس گرفتند و گفتند که برنامهای دارند. به گفته آقای ضابطیان این برنامه فقط شامل یک میکروفن و یک مجری بود. در آن برنامه، قرار شد داستانهایی ازگذشته روایت شود.ایشان به دلیل صدا و لحن خاصی که دارم، خواستند که در رادیو هفت برایشان قصه بخوانم. در ابتدا قبول نکردم، زیرا فکر میکردم که مجری نیستم اما در نهایت پذیرفتم و این اجرا با موفقیت همراه شد. بسیاری از مخاطبان آن را پسندیدند و این موضوع باعث شد که جلوی دوربین آمده و اکنون به عنوان مجری با برنامههای زیادی همکاری دارم.
الان چه برنامهای را روی آنتن دارید؟
در رادیو پیام، هفتهای یک شب از ساعت ۲۲ تا ۲ بامداد برنامهای داشتم که در آن درباره شعر، ادبیات و فرهنگ صحبت میکردم. تا حدود سه سال پیش که از طرف شبکه آموزش تلویزیون به من پیشنهاد شد برنامهای به نام «آوانوا» را اجرا کنم. این برنامه شبیه به «راه شب» رادیو است؛ هر پنج دقیقه یک داستان کوتاه میخوانیم و سپس یک موسیقی پخش میشود. این طراحی به گونهای است که شنونده از صحبتهای من یا شنیدن موسیقی خسته نشود. اکنون این برنامه را روی آنتن دارم و به آن بسیار علاقهمندم. چند سال پیش برنامههای زندهای مانند «کارنامه» و «پرانتز باز» را روی آنتن داشتم. در پرانتز باز به بررسی اتفاقات هنری روز میپرداختیم؛ مثلا تلفنی با کارگردانی که در حال تمرین تئاتر بود یا کارگردانی که روی صحنه اثری در حال اجرا داشت، صحبت میکردیم. در برنامه «کارنامه» نیز کارنامه هنری افراد را بررسی میکردیم. اخیرا برنامه «کارنامه» را دوباره اجرا میکنیم. این برنامه هفتهای یک شب پخش میشود و با بزرگان و پیشکسوتان رادیو درباره چگونگی ورودشان به این عرصه و آثارشان صحبت میکنیم. به نوعی به تاریخ شفاهی هنر میپردازیم. با بسیاری از بزرگان هنر، از جمله آقای فرهنگ جولایی و خانم نشیبا، و دیگرانی که حتی دیگر فعالیتی ندارند، صحبت کردهایم که با کمال میل به خاطر برنامه به ما پیوسته و همکاری کردهاند.
در حوزه پادکست هم فعالیت دارید.
با مجلهای به نام «مُدام» نیز همکاری دارم. در این همکاری با افرادی که در حوزههای خاص شاخص هستند، گفتوگو میکنم. به عنوان مثال، با کسی که از بندرعباس پیاده به کرمان میرود یا از کرمان به شیراز سفر میکند و اعتقاد دارد که سفر یعنی پیادهروی و پیمودن جاده، صحبت کردهام. آنها میگویند که سفر، پنج دقیقه با هواپیما رفتن و رسیدن به مقصد نیست. یکی از دلایلی که بهزعم مخاطبان، گفتوگوهایم خوب پیش میرود، این است که قبل از هر گفتوگو، علت حضور مخاطبم در آن حوزه خاص را بررسی و ریشهیابی میکنم. من با مخاطبم به عنوان یک غریبه وارد گفتوگو نمیشوم. به عنوان مثال، در این مورد خاص، من نیز پیادهروی را دوست دارم، اما نه به شیوهای که او انجام میدهد. برای مثال، من روزی یک ساعت در محوطه خانهام راه میروم یا در دوران جوانی قصد داشتم از تجریش تا میدان راهآهن پیاده بروم. به این شکل میتوانم با فردی که امتیازش پیادهروی از شهری به شهر دیگر است، به گفتوگو بنشینم و خستگیهایش را درک کنم. با او همکلام، همقدم و همپیمان میشوم. هرگز بدون پیشینه مطالعه یا بررسی موضوع، وارد گفتوگویی نمیشوم.
امتیاز مسعود فروتن در گفتوگوهایش ورای مطالعهای که دارد، به زعم خودتان چیست؟
البته یکی از امتیازات من این است که ۵۰ سال فعالیت حرفهای دارم. در این ۵۰ سال، چه در تلویزیون و چه در رادیو و حتی مطبوعات، کارهای مختلفی انجام دادهام و به همین دلیل اغلب افراد مرا میشناسند. برای مثال، وقتی به آقای جولایی میگویند که فروتن قرار است با او به گفتوگو بنشیند، فکر نمیکند که یک غریبه با او صحبت خواهد کرد؛ زیرا من را به عنوان یک رفیق قدیمی میبیند. خوشبختانه در محیط فرهنگ و هنر، نام من برای اهالی این حوزه آشنا و شناختهشده است. علاوهبر این، پیشینه کارگردانی تلویزیون به من در پیدا کردن لحظات مناسب برای گفتوگو بسیار کمک کرده است. در کارگردانی، وقتی سه دوربین دارم، به عبارتی سه چشم دارم و با سه زاویه دید به موضوع اشراف دارم. وقتی حرکت بازیگری را میدیدم، بدون نگاه به کلیدها، بهسرعت سوژه را شکار میکردم. اکنون سعی میکنم در گفتوگوها به شکلی پیش نروم که مخاطب از قبل بتواند مسیر گفتوگو را پیشبینی کند. هر لحظه که سوالی به ذهنم برسد، آن را مطرح میکنم. این یک تکنیک خبرنگاری است که نه خودم، نه مخاطب و نه مصاحبهشونده را دچار رخوت نمیکند. در لحظه سوالی مطرح میکنم که تعجب او را برمیانگیزد و اورا درپای گفتوگو نگه میدارد. اینها به تجربیاتی که در طول این سالها کسب کردهام، چه در زمینه کار و چه در زمینه مطالعه، برمیگردد و حتی میتواند روایتی از آنچه که پشت دوربین آموختهام باشد.
این تجربهها را در بازیگری به کار میبرید؟
تجربه با جان انسان عجین است. زمانی که برای تصویربرداری فیلمی، صحنهای به دلایل مختلف چندین بار تکرارشد، بازیگر روبهرویم گفت: «یکجایی از سکانس شما بغض میکنید اما درهمه تکرارها زمان این بغض، ثابت است. این را چگونه انجام میدهید؟» گفتم: «یک عمر راکورد بازیگرانم را حفظ کردهام و حالا این کار را برای خودم انجام میدهم. میدانم کجا باید بغض کنم و در دفعه بعد هم همانجا بغض میکنم تا دست مانیتور برای مونتاژ کردن لحظهها باز باشد.»
تسلط شما بر موضوع، بازی یا حتی گفتوگو با شما را سخت نمیکند؟ چه بسا مخاطبتان در مواجهه با تسلط شما شوکزده شود.
تعامل با مخاطبانم در بازیگری و گفتوگو آنقدر راحت و صمیمانه است که به صورت همراه و دوستانه پیش میرویم. اغلب مخاطبانم من را در دایره دوستی خود تصور میکنند.
آیا در بازیگری و اجرا کسی بوده که بتواند مسعود فروتن را غافلگیر کند.
پیش نیامده است. به عنوان مثال، درآن صحنه معروف سخنرانی خسرو شکیبایی درمجلس، من وخسرو شکیبایی تصمیم گرفتیم صحنه را با یک دوربین ضبط کنیم و اگر لازم شد، در تدوین پلانهای کمکی اضافه کنیم. هیچکس از این موضوع اطلاع نداشت. وقتی شروع به ضبط کردیم، دیگران گفتند که دوربینهای دیگری هم وجود دارد که میتواند حاضرین در صحن مجلس را نشان دهد اما من همچنان بر این نظر بودم که این صحنه را با یک دوربین تا پایان ضبط کنم و اگر نیاز بود، پلانهای کمکی برای بینش بگیرم. نتیجه نشان داد که نیازی به این کار نبود. حیف بود که بازی یکتنه خسرو شکیبایی با نشان دادن اینسرت بازیگران دیگر از یکدستی خارج شود. زیرا وقتی کارمیکنم، تمام حواسم به مانیتورها ودستم روی دکمههاستوچیزی نمیتواندمراغافلگیر کند.درحین کار،اصلا به دستهایم و دکمهها نگاه نمیکنم. اگر اتاق فرمان تلویزیون را دیده باشید، تمام دوربینها توسط دکمههایی که زیر دست کارگردان قرار دارد، کنترل میشوند.
دلتنگ فضای کارگردانی تلویزیونی نیستید؟
هرگز دلتنگ نمیشوم. بهترین کارها را انجام داده و با بزرگترین بازیگران همکاری کردهام. اتفاقاتی در مسیر کاریام افتاده که نصیب کمتر کسی میشود. چه کسی میتواند بگوید که هم شکیبایی، هم فریماه فرجامی، هم خانم شیخی، هم خانم راستکار و هم خانم خوروش در جلوی دوربین او زندگی کردهاند؟ همه این عزیزان در مقابل دوربین من زندگی کردند. من با اشک خانم خوروش اشک ریختم و با غصه فریماه فرجامی غصه خوردم. من با آنها زندگی کردم و آنها نیز با من. هیچ حسرتی ندارم. یک پرونده مفصل کاری دارم که بهترینها و بزرگترینها در آن حضور دارند و بسیاری باید سالها تلاش کنند تا به نقطهای که من ایستادهام، برسند.
با وجود تمام دستاوردهایتان، انسان به پویایی زنده است. برای پله بعدی مسیرتان چه برنامهای در نظر دارید؟
خواسته انسان برای رسیدن به پله بعدی، هیچوقت تمامی ندارد. حتی در نبودن آدم. به هر حال پایان زندگی مرگ است اما مرگی خوب، که یعنی در اوج رفتن. آن طور که بگویند حیف دیروز با هم گفتوگو میکردیم. تا اینکه بگویند خوب شد رفت. خودش و اطرافیانش راحت شدند. چنین مرگی را نمیپسندم. آرزو میکنم برای خودم بگویند حیف دیروز با ما مصاحبه کرده بود، امروز... بعد هم دوست دارم ایستاده بمیرم. یعنی بمیرم و بیفتم؛ میگویند یارو افتاد و مرد. میخواهم برای من بگویند مرد و افتاد. این را قشنگتر میبینم.
پاسختان غافلگیرم کرد. آیا برنامهای هم برای انتقال تجربههایتان دارید؟
دو دانشگاه را پشتسر گذاشتهام؛ کارگردانی تلویزیون را در دانشکده تلویزیون و کارگردانی سینما را در دانشکده هنرهای دراماتیک آموختهام. فضای غالب دانشکده هنرهای دراماتیک، فضای تئاتر بود و من از آنجا به تئاتر جذب شدم. ۳۰سال و اندی زمان برای تبدیل شدن به یک حرفهای، الگو شدن و کار کردن در این حوزه، زمان کمی نیست. با اینکه هنوز هم پیشنهادهایی برای کار دارم اما نمیپذیرم و میگویم که جا را برای جوانترها خالی کردهام. بهشدت از کسانی که کار را رها نمیکنند، بدم میآید. من دیگر انرژی جوانی را ندارم که بتوانم از ساعات اولیه صبح تا پاسی از شب کار کنم. میخواهم از این به بعد هم سر پا بایستم و نمیخواهم خودم را از بین ببرم. هر سنی کشش خاص خود را دارد. و همانطور که گفتم، مگر قرار است چه کاری انجام دهم که بهتر از «ماه پنهان است» بشود؟ خانمها جمیله شیخی و فهیمه راستکار و آقای رضا بابک در این اثر حضور داشتند و این عزیزان دیگر در میان ما نیستند. البته این حرف من به معنای انکار هنر جوانان امروزی نیست. دوست دارم جوانها کار کنند و من به عنوان تماشاچی حضور داشته باشم. اگر از من نظری خواستند، در آن زمان وارد میشوم، البته به شرطی که به حرفم گوش دهند و فکر نکنند چون پیر شدهام، دیگر نظری ندارم، هرچند اصلا احساس پیری نمیکنم. مرتب در سالنهای تئاتر حضور دارم و آنها را تأیید میکنم. جوانان در سینما و تئاتر، چهلچراغ هنر را برای نسل خود و آینده روشن نگه میدارند. اکنون وقت کار جوانهاست و زمان کار ما به پایان رسیده است. ما موفقیتهایمان را به دست آوردهایم و حالا وقت آن است که بنشینیم و جوانها را تماشا کنیم، برای موفقیتشان دست بزنیم و در نهایت تجربهمان را منتقل کنیم. همسنهای من باید سراغ کارهایی بروند که از جوانها بهتر انجام میدهند. من اکنون در صحبت کردن بهتر از کارگردانی هستم. بنابراین در برنامههای تلویزیونی، رادیویی یا مجلات گفتوگو میکنم. البته حرفهای عبث نمیزنم و از خاطراتم میگویم. اگر چیزی بلد باشم، از طریق گفتوگو به دیگران منتقل میکنم.
از آنجا که گفتید با گفتوگو انتقال تجربه میکنید، بیایید پیرامون جغرافیای زادگاهتان صحبت کنیم و مسعود فروتن برایمان از طبیعت و محیطزیست شمال بگوید.
صحبت کردن درباره طبیعت شمال دیگر دیر شده و شمال به هدر رفته است. وقتی اجازه میدهند زمینهای مزروعی تبدیل به ویلا و سپس خیابانبندی و آسفالت انجام شود، بهتدریج طبیعتی باقی نمیماند. باران که میبارد، جایی برای نفوذ آب وجود ندارد و سیل به وجود میآید. چرا در سالهای اخیر در شمال سیل میآید؟ در سالهای گذشته، زمینها خاکی بود، آب به زمین نفوذ میکرد و چشمهها سربرمیآورد اما در این سالها، بسیاری از مردم زمینهایشان را فروختهاند؛ ماشین خریدند، به شهر آمدند و با همان ماشین مسافرکشی میکنند. سپس در تعطیلات، به سمت جاده هراز سرازیر میشوند و حاضرند هشت ساعت در جاده بایستند تا سه ساعت به شمال بروند اما حاضر نیستند سر ماشین را کج کنند و به استانهای دیگر بروند و چهارمحال بختیاری یا کهگیلویه و بویراحمد را ببینند. این استانها طبیعتهای بکری دارد زیرا هنوز آدمهای نوکیسه به آنجا هجوم نیاوردهاند و ویلا نمیسازند. نقشه راه ساختوساز در طبیعت باید تغییر کند. استانداران، شهرداران و جادهداران باید نقشهای داشته باشند که هر کسی حق نداشته باشد بالای گردنه حیران ویلا بسازد تا از آن بالا بتواند شهر را تماشا کند. چه کسی چنین اجازهای داده است؟ چرا اجازه دادند زمینهای برنج شمال تبدیل به ویلا شود؟ سپس با هر تعطیلی، هجوم میآورند و مصرف آب، برق و نان افزایش مییابد. همه چیز مصرفی شده است. اگر یک هلیکوپتر بگیرید و بالای سر شهر آمل پرواز کنید، یک درخت نخواهید دید. تمام زمینها به خانههای چند طبقه تبدیل شده. این چندطبقهها حتما پارکینگ دارد و درختی در آنها نیست. نهایتا لطف کردهاند و در خیابانها درخت نارنج کاشتهاند. این را هم نمیکاشتند و ما نارنج را از بازار میخریدیم. در حالی که در گذشته رسم بود هر خانهای درخت نارنج داشته باشد و بهار که میشد، بوی بهارنارنج تمام شهر را فرامیگرفت. نباید شهرداری اجازه دهد در یک زمین ۲۰۰ متری، ساختمانی چهارطبقه ساخته شود و فضای سبز در نظر گرفته نشود. من اکنون فقط میتوانم اعتراض و گلایه کنم.
تلویزیون به عنوان در دسترسترین رسانه عمومی چه نقشی در حفظ و احیای محیط زیست دارد؟
تلویزیون نهایت کارش این است که یک خانه قدیمی پیدا کند و در آن فیلم و سریال تهیه کند، در حالی که باید به مشکلات اصلی رسیدگی شود. چرا هر بار که به دلیل آلودگی هوا تعطیل میشود، همه به سمت جاده هراز میروند تا آنجا را تخریب کنند؟ جلوگیری از این امر نیازمند بسیج ملی عمومی است. وقتی کنار جاده غذا میخورند و آشغالها را به بهانه غذای حیوانات همانجا میگذارند و میروند، این یک فاجعه است. اگر میخواهید به حیوانات غذا بدهید، زندگی انسانها را به گند نکشید. باید مراقب شهر و طبیعت باشیم و اجازه دهیم زیبایی برای همه باقی بماند. وقتی به آمل میروم، میبینم که همه پولدارها از سراسر کشور آنجا ویلا دارند که گاهی به آنجا میآیند اما همیشه که نمیتوانند در آمل بمانند، زیرا تجارتشان جای دیگری است و فقط پز میدهند که مثلا در نمکآبرود ویلا دارند. اکنون اگر به شمال بروید، خواهید دید که اغلب شهرکها خالی است. نباید اجازه داد که زمینهای مزروعی تبدیل به ویلا شود. باید تکلیف طبیعت را روشن کرد و نباید در کوچههای هشت متری ساختمانهای ۱۲ طبقه ساخت. همین باعث میشود که نتوانیم بهراحتی در خیابانها تردد کنیم و همهجا دود و دم است. البته پارکهایی ساخته میشود اما آیا هوای پارکها واقعا جدا از هوای شهر است؟ این فقط مسأله شمال نیست؛ همه جای ایران شمال من است. فکر میکنم برای حفظ محیط زیست تبلیغات کافی نشده است. به جای آنکه مردم را به سمت شمال هدایت کنیم، میتوانستیم آنها را ترغیب کنیم تا زیباییهای همه ایران را ببینند، ازجمله زیباییهای چهارمحال بختیاری. باید بتوان از این ثروت (طبیعت) بهطور یکسان بهرهمند شد.
فضای کدام شهرها را هنوز بکر میدانید و بیشتر به آنجا مسافرت دارید؟
من همه جای ایران را دیدهام و به عنوان یک ایرانی، عاشق یزد هستم. در کوچهپسکوچههای قدیمی یزد راه میروم و حتی در تابستان، هر زمان که فرصتی دست بدهد، به یزد و کرمان میروم. من درختهای شمال را به تهرانیها سپردم. در حال حاضر، یزد و کاشان و خانههای بومگردی دیدنیتر از هر جای دیگری است. فضای این شهرها به فضای ذهنی ما نزدیک است. هر زمان که بخواهیم فیلم قدیمی بسازیم، به این خانهها میرویم. این خانهها فقط بکر نیست بلکه تاریخی است و بهیادآورنده فضای ذهنی ما در دوران کودکیمان است؛ زمانی که همه ما در یک اتاق زندگی میکردیم و یک جا غذا میخوردیم و میخوابیدیم. حالا هر کس برای خودش اتاق دارد و در آنجا با تلفن خود مشغول است. از هم دور شدهایم و به تلفن پناه بردهایم.
حرف ازخاطرات وخانههای قدیمی شد،ذهنم رفت سمتنسبت شماباآقای امیرعلی نبویان.آیادرست است که ایشان خواهرزادهشما هستند؟
نسبت امیرعلی نبویان بامن به این نزدیکی نیست اما بامن فامیل است. از بچگی به من میگفتند داییمسعود، زیرا ازطرف مادرشان با او نسبت دارم. درشمال، همه آقایانی که از سمت مادر نسبت داشته باشند، دایی خطاب میشوند و آنهایی که از سمت پدر قوم و خویش هستند، عمو نامیده میشوند. مادربزرگ امیرعلی، دخترعموی مادر من است و ما در یک محله در آمل بزرگ شدیم. از کودکی من را دایی خطاب میکردند و این رسم ادامه پیدا کرد. زمانی که امیرعلی برای کار به تهران آمد و چون به من میگفت دایی، همهجا به این شکل صحبت شد که من دایی او هستم. من هم خیلی افتخار میکنم که چنین خواهرزادهای دارم. امیرعلی بسیار باهوش است، جزو نفرات اول دانشگاه مازندران بوده و مهندسی برق خوانده است. بعد از آن به تهران آمده و در موسسه کارنامه دوره دیده؛ البته در آنجا هم امتیاز بالایی کسب کرده و سریعا مورد توجه قرار گرفته است. او انسانی باهوش، اهل مطالعه و زیرک است. خوشحالم که چنین خواهرزادهای دارم، هرچند وجود او نفی خواهرزادههای دیگر نخواهد بود.
درکارنامه حرفهای معروفید به استعدادیابی. شرایط حال حاضر دنیای بازیگری راچگونه میبینید وآیا دراین میان همچنانبا استعدادهای درخشانی در بازیگری مواجه خواهیم بود؟
استعداد وجود دارد. کافی است یک سر بروید سالنهای تئاتر. چه جوانهای بااستعداد و چه تئاترهای خوبی خواهید دید. این جوانها چنان مستعدند که میتوانند در اتاق ۱۲متری هم تئاتر اجرا کنند و این کار را هم انجام میدهند. استعدادیابی در حالی است که کارگردانان باید بروند در این سالنها و این جوانان مستعد را کشف کنند. جوانها بارها شده که به من بگویند دوست دارند بتوانند در کارهای تلویزیونی دیده شوند. من، نه کارگردان سینما هستم و نه کارگردان سریالساز تلویزیون و نه برنامه خاصی در دست دارم. ولی معتقدم کارگردانانی که میخواهند کار سریال انجام دهند، از بین جوانانی که اول مسیر بازیگری هستند، بازیگرانشان را انتخاب کنند. این سرزمین پر است از استعداد. خیلی هم لازم نیست دستمزدها را بالا ببرند. دستمزدها را کسانی بالا میبرند که نمیخواهند جایگاهشان را از دست بدهند. و از آن طرف همین افراد، حتی تن به کار تبلیغات هم میدهند که دیده شوند. شاید دستاندرکاران فکر میکنند اگر از چهرهها در این سریالها استفاده کنند، حاصل اقتصادی بهتری خواهند داشت. نه! باید استعدادها را پیدا کنند. آدمی مثل من که کار میکند با یک نگاه میتواند بفهمد چه کسی استعداد دارد. برای تست گرفتن از یک بازیگر لازم نیست بگوییم حتی یک صحنه اتللو بازی کند. از نشستن، حرف زدن و خندیدن افراد میشود فهمید زمینه بازی را دارد و میشود این استعداد را پرورش داد.
حال و هوای نوشتن
مسعود فروتنلاریجانی، نویسنده و کارگردان برجسته ایرانی، با بیش از چهار دهه تجربه در عرصه سینما و تلویزیون، در آثار خود به روایت زندگی ودغدغههای انسانی پرداخته است.وی که زاده ۲اسفند۱۳۲۴درآمل است،به عنوان یکی ازاولین فارغالتحصیلان کارگردانی تلویزیون، در آثارش از تجربیات شخصی و اجتماعی بهره میبرد. کتابهایش، از جمله «از سر دلتنگی»، «کوچه باغ دلتنگی»، «ناتمام» «صندوقچه»، «یک مرد، یک شب» و «بانوی زیبای من»، نگاهی عمیق به روابط انسانی و چالشهای زندگی معاصر دارند و نشاندهنده توانایی او در ترکیب داستانگویی با مضامین اجتماعی است. فروتن با آثارش به ترویج فرهنگ و هنر در جامعه ایرانی کمک کرده و همچنان در تلاش است تا نسلهای جدید را با ارزشهای انسانی و فرهنگی آشنا کند.
از سر دلتنگی
این مجموعه مشتمل بر چهار داستان کوتاه است که یکی از آنها «معلم ادبیات مدرسه دخترانه» نام دارد. در این داستان راوی مرد جوانی است که برای تماس با دخترش در آمریکا، به مخابرات میرود. در آنجا با زن میانسالی برخورد میکند و طی صحبت با او درمییابد که معلم ادبیات است. راوی با دیدن او، گذشتهاش را به یاد میآورد. زمانی که او ۱۱سال بیشتر نداشت و به معلم ادبیات خواهرش که زنی زیبا بود، دل باخت اما والدینش با همکاری کارمندان مدرسه، حکم انتقالی معلم جوان را گرفتند و او بدون خداحافظی شهر را ترک کرد و... .
عزیزجون
کتاب عزیزجون درباره زندگی زنی است که سعی داشت باامکانات محدود در زندگی بسازد و مستقل شود. این داستان بخشی از زندگی واقعی مسعود فروتن، نویسنده آن است. مادر فروتن دوساله بود که مادرش را از دست داد. دایهای که فرزندی دوساله داشت، برای نگهداری از مادر او از روستا آمد.این دو کودک با هم بزرگ شدند. زمانی که دوران دایگی تمام شد، مادر و کودک باید از خانه میرفتند. درنتیجه مادر نویسنده و سلیمهخانم (عزیزجون) یکدیگر را در شهر کوچک آمل میدیدند.سلیمهخانم، کودک باهوشی بود و سواد نوشتن و حساب را از مادر نویسنده وقتی از مدرسه بازمیگشت، آموخت. این دو هر کاری یاد میگرفتند بههم یاد میدادند تا زمانی که ازدواج کردند و به دلیل نوع زندگی از هم دور شدند اما از هم خبر داشتند. وقتی فرزندان مادر نویسنده به دنیا آمدند، از آمل به دماوند رفتند. عزیزجون هروقت دلتنگ میشد، به دماوند میرفت.عزیزجون شخصیتی خاص، محکم و تصمیمگیرنده بود. او دوزار به راننده اتوبوس میداد و تا ته خط میرفت؛ آن زمان هنوز بلیت وجود نداشت. دوزار هم میداد و باز میگشت؛ با این روش خیابانهای شهر را میدید و آنها را در خاطر میسپارد. همه مسیرهای اتوبوس و خیابانهای تهران را با این روش یاد گرفت.
ناتمام
کتاب ناتمام، رمانی درباره دغدغههای اجتماعی و خانوادگی یک زوج هنرمند است که توسط مسعود فروتن، کارگردان و نویسنده ایرانی به رشته تحریر درآمده است.داستان از سالهای نخستین دهه ۵۰ اتفاق میافتد. موضوع اصلی رمان ناتمام دغدغه شهرت است و اینکه این مسأله چه تبعاتی در زندگی فردی و اجتماعی آدمهای روزگار ما خواهد داشت.
یک مرد یک شب
عزت، محرم اسرار زندگی من است. کاش اگر دچار مرگ نابههنگام شدم، به عزت اطلاع بدهند که بیاید سروقتم. او میداند شناسنامهام توی صندوقچه آهنی کوچکی است که از بازار اصفهان خریدم و توی همین صندوق، همیشه مقداری پول است که برای این جور مواقع کنار گذاشتهام...
بخشی از کتاب بانوی زیبای من
آیا همه افراد جامعه یک لحن و واژگان را درگفتوگوهای روزمره خود به کار میبرند؟ طرز بیان ولغاتی که درمکالمات استفاده میشود تا چه حد نشاندهنده طبقه اجتماعی و شأن و جایگاه فرد در جامعه است؟ در کشور انگلیس و در عصری که ماجرا در آن اتفاق میافتد، طرز سخن گفتن مردم نشانهای از اختلافات طبقاتی جامعه بوده و بهعبارت دیگر این نحوه گفتوگوها بوده که یک شخص را در ردیف طبقه فرهیخته یا طبقه فرودست جامعه قرار میداده است.