یکجایی بهش گفتم شما حاضر آمادهخورید! اصلا توی مخیلهتان هم نمیآید باید یک اتفاق را رقم بزنید و بهجای نشستن و لنگش کردن دولت و حاکمیت و مادر و پدر، یکبار هم خودتان همت کنید سوزن را فرو کنید توی پهلوتان. بعد که نتیجه حاصل شد و ماحصلش را تماشا و کیف کردید معنای اینکه چرا من آرمانگرایانه فکر میکنم رامیفهمید.خلاصه صحبت بالا گرفت و من کوتاه آمدم و اوکوتاه آمد و حرفهایمان همقد شد. شب که دراز شد وقرص خواب که اثرنکرد وزوراتفاقات روزچربید، یاد حرفهایمان که افتادم دیدم من هم خیلی وقت است با «آن دیگر آرمانگرای درونم» بیگانه شدهام و آنقدر توی واقعیت سیر میکنم که خیلی وقت است دیگر موبه تنم سیخ نمیشود ازنتیجهدادن دوندگیهای همین خرده رویاهای تحقق یافته. بعد ذهنم پرت شد وسط یک نما، داخلی، بلوار میرداماد، روزنامه جامجم و چاقویی که کیک لوگوی نوجوانه را دارد از وسط خط میاندازد و همهمه و جمله پسا کیک بریدن:
«یکسالگی نوجوانه مبارک»
و صدای دستهایی که قطع نمیشود و حالا ریتم گرفته و با اصوات دهان هم قاطیپاتی شدهاست و من یک گوشه ایستادهام و با چشمهای عرق کرده و لبخندی خشک شده و چونه چین خورده با نگاهم لحظات را ثبت میکنم و دلم یکجورهایی قیلی ویلی میرود. آن روز را دارم در امشب، در واقعگرایانه ترین منِ درونم دوباره زندگی میکنم بیآنکه باز سرذوق بیایم درحالیکه همین چند سال پیش برای به سرانجام رساندن اتفاقات نیفتاده هم بال درمیآوردم.آن روز را و آن روزهایی که از بعد از جوانه زدن نوجوانه خصوصا در دو سال اول پاگرفتنش تجربه کردم را نه امشب بلکه دو سال و خردهای است که دارم زندگی میکنم بیآنکه بفهمم آن روزها واقعا داشتم بهترین ایام عمر کاریام را میگذراندم و حالا امشب، در آستانه که نه، دقیقا وسط پنجسالگی نوجوانهام.همان نوجوانه آرمانی که یک روزی به قول خودمان بزرگترین تارگت زندگیام در۲۲سالگی بود وهمانی که حس میکردم قرار است به من احساس مفید بودن بدهد. به منی که به قول آقای چاوشی حداقلش دلِ آن منِ آرمانیم میخواست از نردبان بودن برای نوجوانها درقامت یک دبیر برای یک خبرنگار ونویسنده شدن، یک رسانهای شدن، خوشحال باشم.بچهها، این هفته ازیک چیزسیگار نوشتهاند که سیر تطور از آرمانگرایی به واقعگرایی هم هست و من از متقدمین نسل زِد(Z) و متاخرین آرمانگرای این نسل حالا دچار یک بلای بزرگ شدهام که یک مخدر با آدمیزاد میکند. همان بلایی که میتواند اشتیاق پنجسالگی تولدفرزندت را برایت بینمک کند و دنیا را خاکستری: عادت