عماد با خشمی در چهره و چاقویی خونی در دستش به دیوار کاهگلی خانه تکیه داده وسیگاری گیرانده بود. انگار بیش ازاین کاری از دستش برنمیآمد تا در آن وضعیت جهنمی خود را آرام کند. پک محکمی به سیگار زد. باسرفه دود را بیرون داد.همانجا روی زمین ولو شد. دود سیگار از میان دو انگشتش چند سانتی بلند وبعد ناپدید میشد.سرش را به دیوار تکیه داد. بغضی بیخ گلویش را گرفته بود. انگار یکی، پایش را روی گلوی او گذاشته بود وهمینطور فشار میداد.سینا با چشمانی بیرمق در گوشه حمام به سامان چشم دوخته بود. همین یک ساعت قبل بود که صدای شعر خواندن و قهقههشان ترک موتور بابا عماد، سکوت کوچههای روستا را میشکست و به سمت خانه قدیمی پشت قبرستان میرفت. به خانه که آمدند، سراغ حوض رفتند و شروع به آب بازی کردند. پدر اول سمت سامان رفت: «بدو امشب بایدبریم مهمونی اماهنوز حموم نکردید. اول بیا تو رو بشورم بعد میریم سراغ داداش بزرگه.» بعد رو کرد به سینا که لباسش که از خیسی به تنش چسبیده بود را جدا میکرد: «تا داداشت رو حموم میکنم برو از کمد لباسهای مهمونیت رو در بیار. وقتی صدات کردم حوله بیار. داداشت که اومد بیرون، نوبت توهست.» لباسهایش را کند و روی طناب رنگ و رو رفته کنار باغچه آویزان کرد. لباسها را درآورد و لب پنجره گذاشت.بادی شروع به وزیدن کرد و تنش را لرزاند. سریع حوله را دور خودش پیچید و گوشه حیاط جلوی نور آفتاب که بیرمق در حال جمع کردن خود از داخل حیاط بود، نشست. با صدای بابا به خودش آمد. «سینا جون حوله رو بیار.» مثل فنر از جایش پرید و به سمت حمام رفت. با دیدن لکه جوی خون کف حمام، سر جایش خشکش زد.
چی شده بابا؟
- هیچی بابا؛ سر سامان به زیر دوش خورد، کمی زخم شد. اصلا بیا تو کمک کن زخمش رو ببندیم.
سینا سریع به سمت در حمام قدم برداشت. لای در که بیشتر باز شد، سامان را دید که زیر دوش درازکشیده بود و چشمانش بسته بود. تا آمد سوال کند چی شده، دستای بابا او را کشیدتوی حموم وشکمش سوخت. اول فکر کرد آب داغ بوده و روی شکمش ریخته؛ دستش بیاختیار روی جای سوزش رفت. سرش را پایین آورد. خون از میان انگشتان کوچکش راهی باز کرده بوده و روی زمین میریخت. این بار پهلویش سوخت و نقش بر زمین شد.سعی کرد دستان سامان را بگیرد اما هرچه دستش را کشید، به او نرسید. نا نداشت صدایش کند. پدر، در را بست و بیرون رفت.زینت وارد حیاط شد. با دیدن چاقوی خونی دست عماد و حال و روزش فهمید چرا دلشوره، یک لحظه هم رهایش نکرده بود. عماد از جایش بلند شد. زینت همانطور که جیغ میکشید از خانه بیرون زد و با مشت به در خانه همسایهها میزد. به میانه کوچه رسیده بود که از حال رفت و با افتادنش روی زمین، مشتی خاک بلند شد و روی چادرش نشست. اهالی یکی یکی از خانههای خود بیرون آمدند. زنها به سمت زینت رفتند. مریم سر زینت را روی پایش گذاشت و از دخترش خواست یک لیوان آب قند بیاورد. یک دقیقه بعد سارا در حالی که با قاشق در حال هم زدن قندهای کف لیوان بود، به سمت مادرش آمد. مریم چند بار زینت را صدا زد و با پشت دست آرام به صورتش ضربه زد. زن جوان چشمانش را نیمهباز کرد. مریم با کمک دخترش، او را بلند کردند و خواست کمی از آب قند را بخورد. اولین جرعه که از گلوی زینت پایین رفت مثل برقگرفتهها به خودش تکانی داد و سعی کرد سر پا بایستد.
سامان... سینا...بچه هامو کشت.....بالاخره کار خودش را کرد.....
اهالی کوچه با شنیدن این حرفها هاج و واج نگاه میکردند. زینت به سمت خانه قدم برداشت. مریم و دخترش زیر بغلش را گرفته بودند تا دوباره نقش بر زمین نشود. وارد حیاط که شدند خبری ازعماد نبود. فقط چاقوی خونی کنار دیوار افتاده بود. صدای شرشر آب از داخل حمام، آنها را به سمت حمام برد. در را که بازکردند، شوکه شدند؛ سینا و سامان غرق در خون و بیجان افتاده بودند. زینت خودش را از دست مریم و دخترش رها کرد و به داخل حمام انداخت و پیکر بیجان بچهها را در آغوش گرفت. هق هق گریه دوباره نفسهایش را به شماره انداخته بود.
.... ببخشید من مقصرم....من مقصر همهچی هستم....من باید میمردم نه شما....