احمد عبادی و ماجرای سه‌تار ناصرالدین شاه

هفدهم اسفند روز درگذشت آهنگساز و نوازنده صاحب سبک سه‌تار، استاد «احمد عبادی» است؛ کسی که محمدرضا شجریان او را همچون پدر خود می‌دانست، احمد عبادی را از بزرگترین نوازندگان تاریخ موسیقی ایرانی می‌دانند که شیوه و بیان به خصوصش در نواختن سه‌تار، جانی دوباره به مجمع نوازندگان این ساز دمید و الهام‌بخش بسیاری از نوازندگان پس از او شد.
کد خبر: ۱۴۴۸۲۵۰
نویسنده امیرحسین فلاح

تعداد بازدید : 30

به سال ۱۲۸۵ خورشیدی در یکی از کوچه‌های تهران قدیم، احمد عبادی به عنوان کوچک‌ترین فرزند خانواده‌اش متولد شد، خانواده‌ای که نه تنها دوستدار موسیقی بودند بلکه در ترویج مویسقی ایرانی نقش به‌سزا داشتند. پدرش «میرزا عبدا... فرهانی» از اساتید برجسته موسیقی ایرانی و نوازنده چیره دست تار و سه‌تار بود که در دربار نیز برای شاه می‌نواخت. او که مشهورترین ردیف موسیقی دستگاهی ایرانی را نیز از خود به جا گذاشت (هرچند نگارش ردیف به نت به عهده و پیشنهاد «علی‌نقی وزیری» بود) ساعات بسیاری را به وقف  تعلیم موسیقی به شاگردانش می‌کرد به همین ترتیب فرزندش احمد نیز در دامان همین نغمه‌های دلنشین که در خانه‌شان طنین انداز بود پرورش پیدا می‌کرد تا اینکه در هفت سالگی یادگیری سه‌تار را به آموزگاری پدرش آغاز کرد و با راهنمایی‌های او به سرعت در مسیر پیشرفت قرار گرفت، اما این همراهی  تا سیزده سالگی‌اش بیش‌تر دوام نداشت چراکه در سال ۱۲۹۷ خورشیدی میرزاعبدا... فرهانی از دنیا رفت؛ بعد از آن عبادی تواختن ساز را با همراهی اساتید دیگری از جمله خواهرانش ادامه داد و به محافل و بزم‌ها و بعدا رادیو راه پیدا کرد تا برای مردم سه‌تار بنوازد، به گفته خودش اولین بار در رادیو بود که شیوه جدیدی برای نواختن سه‌تار به ذهنش رسید، این شیوه استاد عبادی در کنار روش جدیدی که برای تنظیم کوک‌های گوناگون سه‌تار معرفی کرد از نوآوری‌هایی بود که تاثیر شگرفی در تاریخ نواختن این ساز اصیل ایرانی گذاشت. احمد عبادی هم همچون پدرش میرزاعبدا... تا آخرین سال‌های خود به آموزش هنرجویانش مشغول بود تا اینکه در سال ۱۳۷۱ در سن هشتاد و شش سالگی چشم از جهان فروبست.
 در یکی از کلاس‌هایش، در گفتگو با نعمت‌ا... ستوده استاد که خود را سرحال و وقت را محیا می‌بیند خاطره‌ای با جزئیات، از داستان قدیمی‌ترین سه‌تارش تعریف می‌کند، سه‌تار دست ناصرالدین شاه...   در ادامه  به روایت خود استاد عبادی می‌بینیم که این س‌تار چطور تا پاریس سفر کرده، به دست شاه رسیده و دست به دست چرخیده تا آخر قسمت او شده، متنی که در ادامه می‌خوانید چیزی نیست جز بخشی از همان گفتگو که سال‌ها پیش ظبط شده.


ماجرای سه‌تار ناصرالدین شاه
جناب آقای ستوده اینجا منزل خود شماست، نه فقط شما، تمام دوستانی که تشریف می‌آورند، کلبه درویشانه‌ای داریم اینجا که منزل خودشان است، بهرحال... خاطره‌ای یادم آمد که می‌خواستم حالا که حالش هم داریم برایت عرض بکنم و به یادگار بماند و آن این هست که یک سه‌تاری من دارم که پیش خود ما معروف است به سه‌تار دست ناصرالدین شاه... که داستانش هم حالا برای خودت عرض می‌کنم. عرضم به حضورت که ما دوستی داریم که به فضل الهی هنوزهم زنده است، در اداره با هم هم‌قطار بودیم، او رئیس دفتر بود و من رئیس قسمت دیگری، بهرحال... یک روز من را صدا کرد و خواست مساله‌ای رو عرض بکنه و ما که رفتیم از جای خوشمزه‌اش شروع کرد به تعریف... که بله بنده دیشب خدمت مادر شما بودم! من هم متعجب که مزاح می‌کنید؟ احوالتون خوب هست قربان؟  گفت حالا بنشین تا برایت تعریف کنم، بعد که چای آورد و اینها، گفت که من مادر زنی دارم که در زمان سابق (دوره قاجار)، در اندرون ناصرالدین شاه بوده و اصلا همانجا هم به دنیا آمده، در یک طرف دیگر قضیه هم شخص دیگری بوده که عازم پاریس می‌شده و از قضا سفرش موقعی شده که ناصرالدین شاه هم به فرنگ رفته بوده، برای همین هم با خودش فکر می‌کند که حالا که ناصرالدین شاه به خارج دربار آمده فرصت خوبی است که با شاه ملاقات کند، خلاصه خدمت شاه می‌رود و عرایضی که باید عرض بکند هم عرض می‌کند و آخر صحبت هم، چون می‌دانسته که ناصرالدین شاه خیلی به سه‌تار علاقه دارد یک سه‌تاری که یادگار وطن با خودش همراه کرده بوده که اگر حالی داشت ناخنی به این ساز بکشد به شاه هدیه می‌کند و شاه هم می‌پذیرد، بعد از اینکه  ناصرالدین شاه از فرنگ برگشته، خب سه‌تارنواختن هم نمی‌دانسته پس این سه‌تار را هدیه داده به سوگلی‌اش به نام حاجی زهراخانوم، که او هم البته سه‌تار نمی‌نواخته، این است که این سه‌تار می‌افتد در گوشه اندرونی، حالا در همان اندرونی دختربچه‌ای بوده سبزه رو که بعد مادر زن دوست ما شده، خلاصه...  این سوگلی شاه از این دختر خوشش می‌آمده و کنار خودش نگهش می‌داشته، این دخترهم به این ساز دست می‌کشیده و نگاه می‌کرده وهمینطور که بزرگ می‌شده، علاقه‌اش به این ساز بیشتر می‌شده تا اینکه خلاصه می‌بینند خیلی خوشش آمده، برای همین سوگلی شاه هم به عرض ناصرالدین شاه این قضیه را می‌برد که "بله قربان... این از سه‌تار بسیار خوشش آمده و بگذارید یاد بگیره"، اما خب می‌بینند که کسی را ندارند که سه‌تار یاد بده، پرس‌جو می‌کنند... این‌ور آن‌ور، بالاخره به فکر می‌افتند که آمیرزا عبدا... که پدر بنده باشد بیاید و سه‌تار را مشق دهد این دختربچه، اما خب به دلیل حفظ مسائل شرعی و روی‌گیری و این موضوعات امر تئریس میسر نبوده برای همین هم به ناچار صیغه محرمیتی می‌خوانند که نیازی به رو گرفتن نباشد به و به هرترتیب پیش پدر ما مدتی مشق می‌کرده تا اینکه پادشاه گلوله می‌خورد و اوضاع اندرونی به‌هم می‌ریزد و هرکس به سوی خودش می‌رود؛ این دختر هم بزرگ می‌شود و ازدواج می‌کند و بچه‌دار می‌شود تا اینکه سال‌ها بعد روزی از روز‌ها در آبادان، همان موقعی که بنده به رادیو می‌رفتم وسه‌تار اجرا می‌کردم، این خانم نشسته بوده و رادیو را می‌گرفته که صدای سه‌تار بنده بلند می‌شود و ایشون هم شروع می‌کند به گوش دادن و تعجب از اینکه این که سه‌تار می‌نوازد اهل کجاست و کیست که لحنش سه‌تارش بوی قدیم داره، اما کسی نبوده و او هم نمی‌پرسد تا اینکه باز زمان می‌گذرد و این بار خانه یکی از دخترهایش در تهران که عیال همین دوست ما باشد باز صدای سه‌تار من را از رادیو می‌شنود و پرس و جو که این عبادی که در رادیو اجرا داره که هست؟ و دوست من هم جواب می‌دهد که این پسر مرحوم میرزاعبدا... است، البته این خانم گمان نمی‌کرده و با اصرار و شهادت دوست ما به سختی باور می‌کند و می‌گوید اگر اینطور باشد این دوست تو اولاد من است و ارثیه‌ای هم پیش من دارد که یک سه‌تار است که باید به او برسانم، اما به شرط اینکه اول شخصا ایشان را شخصا ببینم، این بود که فردای آن روز دوستم آمد و من را خواست، بعد از مدتی سه‌تار از آبادان به دستمان رسید و نگاه کردیم و دیدیم که بله... سه‌تاری است خیلی قدیمی و  خیلی جُرّه و کوچک و خوش‌صدا، بعد هم قول و قرار گذاشتیم که یک شب هم برویم خدمت این مادر خودمان به قولی و رفتیم و بعد از سلام و احوال‌پرسی از ما تحقیقاتی کرد، که  شما پسر مرحوم میرزا عبدا... هستید؟ گفتیم بله
_شما منزلتان در کجا بود؟
گفتم که منزل سابق رو می‌فرمایید؟ گفت بله، گفتم منزل پدری ما در خیابان دوشان تپه، ایران فعلی، عین‌الدوله سابق
گفت بله بله بله، خب این منزلتان بیرونی بود یا اندرونی؟ گفتم قربان هم بیرونی بود هم اندرونی.
_بله بله درست... خب بفرمایید که بابا کجا‌ها مشق می‌داد؟ گفتم والا زمستان‌ها را یادم هست که در اتاق‌های بالا و تابستان‌ها در زیرزمین، گفت این زیرزمین یادت هست که چه شکلی بود؟ گفتم بله یک شاه‌نشین داشت و...
 آخر که مطمئن شد گفت بله شما پسر من هستید و خیلی هم خوش‌حالم بعد از این سال‌های گذشته شما را دیدم، اما استدعایم به این است که یک‌خرده بیش‎تر شمارا ببینم؛ من هم گفتم اگر عمری باقی بود چشم...  
این را به طور یادگار برایت عرض کردم ستوده جان، این خاطره را شما داشته باشید از طرف بنده خیلی هم خوش‌حالم که این یادم آمد و فرصت شد برایت بگویم، حالاهم همین سه‌تاری که مال دست ناصرالدین شاه بوده خودت زحمت بکش از آنجا بده به من ببینم حالش را داریم یک چیزی برایت بزنیم.  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


   

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها