داستان جنایی(قسمت پایانی)

تراژدی مرگ

داستان جنایی(قسمت اول)

تراژدی مرگ

صدای سگ خانم مدنی همسایه‌ها را کلافه کرده‌بود. خانم مدنی زنی ۷۰ساله بود که تنها زندگی می‌کرد. همسرش چند سالی بود فوت شده و فرزندانش هم خارج از کشور زندگی می‌کردند. تیلور تنها همدم و همخانه خانم مدنی، سگ بی‌سروصدا و بی‌آزاری بود. اما آن روز صبح زود مدام سر و صدا می‌کرد و صدای همه را درآورده‌بود.
کد خبر: ۱۴۳۵۷۶۷
نویسنده زینب علیپور طهرانی - تپش

تراژدی مرگ

خانم مدنی هم کلافه شده‌بود و نمی‌توانست آرامش کند، به خاطر همین تصمیم گرفت آن را برای پیاده‌روی بیرون ببرد. قلاده‌اش را انداخت و از در آپارتمان خارج شد. می‌خواست در را قفل کند که تیلور از دست او فرار کرد و به طبقه پایین رفت و مقابل آپارتمان یکی از همسایه‌ها ایستاد و دوباره سروصدا کرد. خانم مدنی پادرد داشت وبه همین دلیل آرام آرام از پله‌ها پایین آمد. همسایه طبقه پایین که خانم مینایی بود با سروصدای تیلور در را باز کرد و با دیدن خانم مدنی سلام کرد و گفت: اتفاقی افتاده؟ آخه تیلور هیچ وقت این‌قدر سروصدا نمی‌کرد.

خانم مدنی گفت: نمی‌دونم والا. می‌خوام ببرمش بیرون شاید ساکت بشه.
اما تیلور مقابل آپارتمان روبه‌رویی خانم مینایی ایستاده‌بود و سر و صدا می‌کرد و پنجه‌هایش را روی در می‌کشید. سرایدار ساختمان با جارویی که در دست داشت، از پله‌ها پایین آمد و با همسایه‌ها احوالپرسی کرد. 
خانم مینایی با دیدن حرکات تیلور گفت: فکر کنم این حیوون یه چیزی می‌خواد به ما بگه. زنگ خونه خانوم رحمانی رو بزنیم. شاید اتفاقی افتاده.
بابا رحیم زنگ آپارتمان خانواده رحمانی را زد. اما کسی جواب نداد. چند بار در آپارتمان را زد اما خبری نشد.
خانم مینایی گفت: بابا رحیم کلید زاپاس داری؟ شاید خودشون نیستن و خونه‌شون دزد اومده که تیلور بی‌قراری می‌کنه. شمارشونو داری زنگ بزنی؟
بابا رحیم گفت: خانوم رحمانی و شوهرش موبایل ندارن که. 
بعد هم در میان دسته‌کلیدی که روی شلوارش آویزان کرده‌بود، یک کلید را جدا کرد که شماره‌اش با شماره آپارتمان یکی بود. خانم مدنی و مینایی کنجکاوانه منتظر بودند در باز شود. جالب‌تر این‌که تیلور هم ساکت شده‌ بود. در باز شد و بابا رحیم چندبار یاا... گفت و خانم و آقای رحمانی را صدا زد اما پاسخی نشنید. بابا رحیم آرام وارد شد و خانم مدنی و پشت سرش خانم مینایی هم داخل خانه سرک کشیدند. خانم مدنی قلاده تیلور را محکم گرفته‌ بود. تیلور ساکت نشسته‌ بود. بابا رحیم به اطراف نگاه کرد. یکباره خانم رحمانی را بیهوش روی مبل دید. تلویزیون هم روشن بود. بابا رحیم بالای سر خانم رحمانی ایستاد و چند بار او را صدا زد. اما بیدار نشد. آقای رحمانی را صدا زد. به سمت اتاق خواب رفت و او را روی تخت دید که خوابیده‌ است. به سمت او رفت و چند بار او را صدا زد و تکانش داد. اما انگار او هم بیهوش شده‌ بود. خانم مینایی طاقت نیاورد و از سر کنجکاوی وارد آپارتمان شد. با دیدن خانم رحمانی او را تکان داد اما بیدار نشد. 
خانم مینایی گفت: بابا رحیم باید به اورژانس خبر بدیم. انگار خانوم رحمانی بیهوشه.
بابا رحیم گفت: موبایلت همراته خودت زنگ بزنی؟
خانم مینایی با اورژانس تماس گرفت و اطلاع داد. خانم مدنی همچنان با تیلور روی پله‌ها نشسته‌ بود. اورژانس از راه رسید و دو مامور وارد آپارتمان شدند. یکی از آنها با راهنمایی بابا رحیم سراغ آقای رحمانی رفت و دیگری به خانم رحمانی رسیدگی کرد. او را روی زمین خواباند. یکی از آنها به سمت بابا رحیم آمد و گفت: شماره‌ای از خانواده‌شون دارین؟
بابا رحیم گفت: فقط یه دختر دارن. باید برم دفتر تلفنمو نیگا کنم بابا جان. من که نمی‌تونم شماره حفظ کنم.
بابا رحیم از آپارتمان خارج شد و به سمت اتاقش رفت تا شماره تلفن دختر خانم رحمانی را پیدا کند.
امدادگر دیگر هم وارد سالن شد و با همکارش صحبت کرد و یک سری اصطلاحات پزشکی به کار برد. یکی از آنها با پلیس تماس گرفت و گزارش داد. بعد هم پارچه سفیدی روی خانم رحمانی کشید. خانم مینایی با دیدن این صحنه با صدای بلند گفت: وای و دستش را از تعجب و نگرانی جلوی دهانش گرفت. بعد هم به سمت خانم مدنی رفت و گفت: بنده خداها تموم کردن.
خانم مدنی ناراحت شد و گفت: ای بابا، خدا رحمت‌شون کنه. هردو تاشون؟!
خانم مینایی گفت: آره. بی‌خود نبود تیلور سروصدا می‌کرد.
خانم مدنی گفت: آره. آخه خانوم و آقای رحمانی خیلی تیلورو دوست داشتن. وقتایی که من می‌رفتم سفر، تیلور پیش اونا بود. خب دیگه من پاشم برم. پاهام روی پله خشک شد.
خانم مدنی از جایش به سختی بلند شد وقلاده تیلور را گرفت و به سمت دراصلی ساختمان رفت تا پیاده‌روی کند. خانم مینایی هم به آپارتمان خودش برگشت. بابا رحیم که با دختر خانواده رحمانی تماس گرفته‌ بود، ازپله‌ها بالا آمد و وارد آپارتمان رحمانی شد. امدادگران گوشه‌ای نشسته ومنتظر پلیس بودند.
دراین بین صدای آژیر ماشین پلیس و یک آمبولانس شنیده شد. مامور بلندقد جوانی به نام سرگرد علوی بی‌سیم به دست همراه همکارش که مرد کم مو و جوانی بود، وارد ساختمان شدند. دو نفر هم ازآمبولانس پیاده و وارد ساختمان شدند. یکی ازامدادگران اورژانس توضیحاتی را به سرگرد داد و گفت: ما هر دو شونو معاینه کردیم. احتمالا دیشب تموم کردن. چون بدنشون یخ کرده‌ بود. 
سرگرد گفت: باشه ممنون. شما بفرمایید همکاران ما هستن.
بعد هم با هم دست دادند و آنها رفتند. سرگرد هم با بی‌سیم توضیحات اولیه را به مرکز داد و از بابا رحیم خواست همه چیزرابرایش تعریف کند. بابا رحیم هم اتفاقی را که افتاده‌ بود برای پلیس تعریف کرد. همزمان جسد آقای رحمانی و همسرش توسط کارشناسان تشخیص هویت که با پلیس آمده‌ بودند، درحال بررسی بود. چند نفر ازهمسایه‌ها با شنیدن صدای آژیر پلیس وآمبولانس کنجکاوشده و به سمت آپارتمان خانواده رحمانی آمدند و ازهمدیگر درباره اتفاقی که پیش آمده، سؤال کردند. هیچ کسی چیز خاصی نمی‌دانست. فقط ازطریق همان خانم مینایی که برای خرید از خانه بیرون آمد، فهمیدند خانواده رحمانی فوت شده‌اند. همسایه‌ها مقابل آپارتمان رحمانی جمع شده‌بودند و همکار سرگرد مانع ورود آنها به داخل شد.
یکی ازماموران تشخیص هویت که دستکشی در دست داشت به سمت سرگرد آمد و گفت: چند ساعتی ازمرگ هردوشون می‌گذره. احتمالا سر شب. باید دقیق‌تر بررسی کنیم اما سم باعث مرگ هردوشون بوده.
سرگرد تشکر و گفت: پس منتقل‌شون کنین به پزشکی قانونی. منتظر گزارش‌تون هستم.
همزمان یک ماشین دیگر پلیس هم ازراه رسید وهمکاران سرگرد برای انگشت‌نگاری وتحقیق وارد ساختمان شدند. چند سرباز هم داخل ساختمان آمدند تا مردم رامتفرق کنند. یکباره دختر خانواده رحمانی سراسیمه و بدون این‌که اطلاعی ازمرگ والدینش داشته‌ باشد، وارد آپارتمان شده و با ازدحام همسایه‌ها و جسد پدر و مادرش روبه‌رو شد.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها