چند خطی درباره جنایت و مکافات، نوشته فئودور داستایوفسکی

افرادی که سهمی از جنایت دارند و مکافات می‌کشند

وقتی در کوچه‌های هیروشیما قدم می‌زنی و هنوز جای زخمی کهنه را می‌بینی. وقتی در جهنمی سوزان، به نام آرمانشهر استالین، از سرمای بی‌عدالتی می‌لرزی.
کد خبر: ۱۴۲۰۳۲۱
نویسنده سیدعلی‌اصغر عبدا...‌زاده - مرورنویس

افرادی که سهمی از جنایت دارند و مکافات می‌کشند

وقتی در کنار رودخانه درینا زانو میزنی و به سرهای افتاده و خون‌های کودکان و زنان بی‌گناه خیره می‌شوی. 
وقتی تاریخ را ورق می‌زنی و در اول نوامبر۱۹۲۴ قساوتی کم‌نظیر را در روستای صاهوبیچ می‌بینی.
وقتی از نسل‌کشی سربرنیتسا به دست جلادان صرب و چتنیک‌ها می‌شنوی و در جاده مرگ قدم می‌زنی. 
از خودت می‌پرسی در ذهن یک جنایتکار چه چیزی می‌گذرد؟ بزرگ‌ترین جنایتکاران از چه جایی شروع کردند؟ قدم اول‌شان چه بود؟ جواب سوالت در دست داستایوفسکی‌ است.
داستایوفسکی تو را به نقطه شروع جنایت می‌برد، نقطه شروعی که مسأله شخصیت اصلی است. برای فهمیدن این نقطه، نویسنده تو را به دنیای درون شخصیت‌ها می‌برد.
از خودت می‌پرسی یک جنایتکار چگونه می‌خوابد؟ اولین لقمه غذا را بعد از جنایت چگونه برمی‌دارد؟ بر سر وجدانش چه می‌آید؟ یک جنایت چه تاثیری در روابط فردی و اجتماعی‌اش می‌گذارد؟ یک جنایت چه تاثیری بر روح و احساس می‌گذارد؟ جواب این پرسش‌ها را در جنایت و مکافات پیدا می‌کنی.
داستایوفسکی روح جنایت را می‌کاود و دلایلی که برای جنایت‌های بزرگ آورده شده را به چالش می‌کشد. تأثیر یک جنایت بر جامعه و آسیب آن به افراد بی‌گناه را نشان می‌دهد.
هنر داستایوفسکی در شکافتن لحظه‌هاست. زمان را نگه می‌دارد تا اعماق شخصیت‌ها را به تو نشان دهد. لایه‌هایی از انسان و حالاتش را می‌بینی که تاکنون تجربه نکرده‌ای؛ اما وقتی در خودت عمیق می‌شوی، همان حالات را میبینی. نویسنده انگار تو را بهتر از خودت می‌شناسد؛ چون انسان را بهتر می‌شناسد.
حتی مفاهیمی که فکر می‌کنی بدیهی ا‌ست هم، به شکل تازه‌ای بیان می‌شود. بدون شک تصورت از مفاهیمی چون جنایت، عدالت، وجدان، ترس و عشق بعد از این کتاب ارتقاء می‌یابد و عمیق‌تر می‌شود. 
اسم داستان کاملا منطبق بر مسأله داستان است؛ جنایت و مکافات.
همه شخصیت‌ها، سهمی از جنایت دارند و به فراخور جنایت‌شان بار مکافات را به دوش می‌کشند. مارملادف، سویدریگایلوف، لوژین، کاترین، سونیا و راسکولنیکوف هرکدام درگیر خرده‌جنایتی هستند و درگیر مکافات آن.
اما چگونگی مواجه‌شان با مکافات، کنش اصلی شخصیت‌ها را شکل می‌دهد. انتخاب با آنهاست که زندگی‌شان را با شلیک گلوله‌ای در مغز خود پایان دهند یا تا پای جان مست شوند یا چون رستاخیز لازار، حیاتی دوباره یابند و صفحه‌ای تازه در دفتر زندگی باز کنند. اوج شخصیت‌پردازی داستایوفسکی همین‌جاست. اوج پیرنگ و استوار ماندن علت و معلول در همین نکته نهفته ا‌ست؛ انتخاب نابودی یا زندگی، پوسیدن یا از پوسته درآمدن، در ورطه عدم افتادن یا رستاخیز شخصیت‌ها، بی‌جهت نیست. ویژگی‌هایی به‌ظاهر ناچیز و فراموش‌شده، حسی مبهم در اعماق وجود و نقطه‌ای کوچک در صفحه روح‌شان، این انتخاب را جهت می‌دهد.
برخی شخصیت‌ها آن‌قدر به انحطاط می‌رسد که دیگر سرنوشت‌شان اهمیتی ندارد.‌ گویا مخاطب نمی‌خواهد چیزی از او بداند. انگار این شخصیت چون قطره‌ای ناچیز می‌چکد و در کویر محو می‌شود. گاهی برای گفتن، نباید گفت. گاهی برای نشان دادن، نباید نشان داد. داستایوفسکی برای گفتن از حقیقت جنایت و نشان دادن اوج جنایت، به خرده‌جنایت‌ها اکتفا کرد. نویسنده می‌خواست گام اول جنایتکار شدن را نشان دهد و آن‌قدر این گام را مهیب و سنگین برداشت که نشود جلوتر رفت.
نویسنده آگاهانه این گام را سنگین برداشت و سرجای خود ایستاد تا سوالی عمیق را بیان کند. سوالی که قلب داستان است؛
«من نمی‌فهمم چرا بمب انداختن بر یک شهر محاصره‌شده زیباتر و افتخارآمیز‌‌تر از کشتن یک نفر با تبر است»
داستایوفسکی درواقع با برنداشتن گام‌های بعدی، جنایت را در ابهامی دهشت‌انگیز قرار داد.
نویسنده در اولین پله جنایت تو را نگه می‌دارد تا خودت این فاصله را تا آخرین پله حدس بزنی. داستایوفسکی آخرین پله را آن‌قدر از تصورت دور می‌کند که نمی‌توانی عمق جنایت را بفهمی و این نتوانستن، خود دلیلی‌ است بر این‌که جنایتکار نیستی!
شاید بپرسی با چه چیزی نویسنده تو را در پله اول نگه می‌دارد؟ جواب این پرسش هم، مانند دیگر پرسش‌ها، کلمه‌‌ای‌ است سه حرفی. عشق، چیزی‌ که مانع از رفتن به پله‌های بعدی جنایت است. اگر چیزی شبیه عشق تو را به پله‌های بعدی انحطاط رساند، چیزی شبیه عشق ا‌ست نه عشق. به همین خاطر دلیل رفتار سویدریگایلوف را می‌فهمی، دلیل جملات پایانی راسکولنیکوف، دلیل رنج مارملادف، دلیل آن نمایش غم‌انگیز کاترین، آن گریه‌های سونیا و آن هذیان‌های پولشری را. 
داستایوفسکی کلید حل مسأله را به دست تو می‌دهد. فاصله بزرگ‌ترین جنایتکاران را از درجه انسانیت نشان می‌دهد و در پایان، رستاخیز لازار را الهام‌بخش داستان می‌کند تا به تو یاد دهد از پوسته درآمدن، دوباره زندگی کردن و به حیاتی نو فکر کردن را. 

newsQrCode

نیازمندی ها