نمیدانم چرا یک دفعه وحشت مانند گلولهای در قلبم فرو رفت و با گردش خون در بدنم چرخید. به سمت در رفتم و چند قدمی برداشتم که دوباره با صدای او در جایم میخکوب شدم. «الان حرف گوش کن شدی؟ نمیخواد. کیسه رو بذار گوشه حیاط و دنبالم بیا.»
کیسه را کنار دیوار گذاشتم و پشت سرش راه افتادم. از پلهها پایین رفت و در چوبی کوچکی را باز کرد. من همینطور نظارهگر کارهایش بودم که با فریاد او به خودم آمدم «قراره همینطور مثل ماست وایسی و منو نگاه کنی؟ بیا دیگه. میخوای من کار کنم تو نگاه کن؟»
با قدمهای تند به سمت زیرزمین رفتم. از وسایلی که آنجا روی هم تلنبار شده بود، فهمیدم انباری خانه هست. بوی نم انبار داخل ریههامو پر کرد و به سرفه افتادم. خودمو جمع و جور کردم تا دوباره حرفی نشنوم. به بیلی که کنار دیوار بود اشاره کرد و گفت: «اینجایی رو که من وایسادم، بکَن.»
همینطور که به سمت بیل میرفتم، گفتم «زمین اینجا خیلی سفته به کلنگ هم نیاز دارم.»
«کلنگ که ندارم، بذار برم بالا ببینم چیزی پیدا میکنم.»
از انباری بیرون رفت و من همینطور با نگاهم وسایل آنجا را برانداز میکردم. با خودم گفتم اگر همین وسایل را هم جای دستمزد به من بدهد، کافی است. مثل یک سمسار به وسایل نزدیک شدم و این بار نگاهی خریدارانه به آنها داشتم که صدای در حیاط، سکوت خانه را شکست. زن جوان در حالی که قندشکنی در دست داشت، به سمت در رفت. خودم را به کنار پنجره کوچک انباری رساندم تا بیرون را بهتر ببینم و کسی متوجه نگاهم نشود. زن که در را باز کرد، مردی جوان با حالتی سراسیمه خود را به داخل حیاط انداخت. اول حرفشان حالت مشاجره داشت و بعد آرام شدند. زن به انباری اشاره کرد و دو نفری به سمت من آمدند. همانجا روی زمین نشستم تا متوجه فضولیام نشوند.
وارد انباری که شدند، از جایم بلند شدم. مرد نگاهی به سر و پایم انداخت و با حالتی تمسخرآمیز گفت: «از این بهتر نبود، با خودت بیاری. اینو که بعد از کندن زمین، باید همینجا چالش کنیم.»
با شنیدن این حرف دوباره وحشت مثل تیرهای سوزنی به سمتم هجوم آورد. زن هم لبهای پایینش را میان دندان گرفت.
ادامه دارد...
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد