داستان جنایی

رقص روی شیشه

مرد جوان با قد متوسط و موهای جوگندمی و کمی خمیده مقابل در اصلی پاساژ قدم می‌زد و سیگار می‌کشید. مدام به ساعتش نگاه می‌کرد.
مرد جوان با قد متوسط و موهای جوگندمی و کمی خمیده مقابل در اصلی پاساژ قدم می‌زد و سیگار می‌کشید. مدام به ساعتش نگاه می‌کرد.
کد خبر: ۱۴۰۹۳۰۲
نویسنده ​​​​​​​زینب علیپور طهرانی - تپش

ساعت هشت و نیم بود. نگهبان در حالی که خمیازه می‌کشید، در را باز کرد. فروشنده‌ها یکی یکی وارد پاساژ می‌شدند. مرد جوان از فاصله دور ماشین پدرش را شناخت که به او نزدیک می‌شد. سیگارش را زیر پای له کرد و منتظر ماند. پدرش جای پارک پیدا کرد و در ماشین را که قفل می‌کرد از شیشه ماشین نگاهش به پسرش افتاد. اخم کرد و بدون این‌که به او توجه کند، به سمت در اصلی پاساژ رفت. مرد جوان نگاهی به او انداخت و پشت سرش وارد شد. پدر در بوتیک را باز کرد و اسپند را روی گاز گذاشت. کتری را هم پر از آب کرد و بعد از برداشتن اسپند روی اجاق گاز گذاشت و زیر آن را روشن کرد. مرد جوان وارد بوتیک شد و سلام کرد. پدر جواب سلام او را نداد. مرد جوان مقابل پدرش ایستاد و گفت: چرا به من نگاه نمی‌کنی؟
پدر با اخم به او نگاه کرد و با لحن تندی گفت: مگه نگفتم دیگه اینجا پیدات نشه؟
مرد جوان گفت: خب پول رو بده دیگه نیام.
پدرش گفت: من دست تو، دزد هم نمی‌دم، پول بدم؟!
پسر گفت: این دفعه دیگه بار آخره. می‌خوام باهاش کاسبی راه بندازم.
پدر پوزخندی زد و گفت: حتما با شیشه!
پسر که کلافه شده‌بود کلاهش را از سر برداشت و سرش را خاراند و گفت: اذیتم نکن. پول رو بده دیگه قول می‌دم این ورا پیدام نشه.
پدر اهمیتی به حرف او نداد و شروع به مرتب کردن لباس‌ها کرد و گفت: برو بیرون. پسر داشت کم‌کم عصبانی می‌شد. نگاهش به گلدان کنار میز افتاد. با پایش به آن لگد زد. گلدان روی زمین غلتید. پدر نگاهی به گلدان و بعد به او کرد و گفت: چی کار داری می‌کنی؟ مگه نگفتم برو بیرون.
پسر که چشمانش از خشم و مصرف شیشه قرمز شده‌بود، گفت: اگه پولو ندی اینجارو به هم می‌ریزم.
پدر که حسابی عصبانی شده‌بود، گوشی روی میز را برداشت و گفت: الان حراست تکلیفت رو روشن می‌کنه.
یکباره پسر جوان سلاحی از جیبش درآورد و به سمت پدر نشانه گرفت و گفت: به خدا می‌زنم. به ارواح خاک مامان می‌زنم.
پدر گوشی تلفن را سر جایش گذاشت و آب دهانش را قورت داد و گفت: دیوونه بازی درنیار شاهین. اصلا از کجا سلاح آوردی؟
پسر که صورتش عرق کرده‌بود نگاهی به اطراف انداخت و گفت: در گاوصندوق رو باز کن.
پدر سعی کرد لحنش را آرام کند و گفت: ببین پسرم...
پسر اجازه نداد پدر حرفش را تمام کند و با تعجب گفت: پسرم؟! تو که گفتی من دیگه پسر ندارم.
بعد هم خندید و گفت: چیه ترسیدی؟
پدر گفت: تو حالت خوب نیست. دست به کار احمقانه‌ای نزن.
پسر با صدای بلند گفت: در گاوصندوق رو باز کن. باز نکنی شلیک می‌کنم.
پدر که حسابی ترسیده‌بود، با گام‌های آرام به سمت گاوصندوق مغازه‌اش رفت.
پسر متوجه تعلل پدر شد. با صدای بلند فریاد زد و گفت: زود باش. درشو باز کن. یالا
در این میان فروشنده‌ای جوان در حالی که فلاسک چای در دست داشت، وارد مغازه شد و تا نگاهش به پسر و سلاحش افتاد، خواست فرار کند که پسر جوان به او شلیک کرد. مرد جوان روی زمین افتاد و غرق در خون شد. پدر با صدای شلیک سر جایش میخکوب شد و گفت: چی کار کردی شاهین؟ کشتیش روانی.
پدر خواست به سمت مرد جوان که غرق در خون روی زمین افتاده‌بود برود که پسرش به او هم شلیک کرد. گلوله از پشت وارد قلب پدر شد. پدر دستش را روی قلبش گذاشت و در حالی که سرش را برگرداند و به پسرش نگاه کرد، روی زمین افتاد. مغازه‌داران به سمت بوتیک آمدند. مرد جوان سریع در را قفل کرد و به سمت گاوصندوق رفت. اما نتوانست آن را باز کند. اطراف بوتیک پر از فروشنده شد. مامور حراست می‌خواست در را باز کند که مرد جوان تفنگ را به سمت او گرفت و فریاد زد: برین گم شین وگرنه می‌زنم. بعد همان‌طور که همه را تهدید می‌کرد در را باز کرد و می‌خواست از آنجا فرار کند. چهره‌اش به قدری وحشت‌زده و در عین حال خشمگین بود که کسی جرات نمی‌کرد به او نزدیک شود. همان‌طور که سلاح را به سمت جمعیت گرفته‌بود، از پاساژ خارج شد. مردم به سمت دو مرد زخمی آمدند. هر دو کشته شده‌بودند. اما کسی به اجساد دست نمی‌زد.
یک نفر از میان جمعیت گفت: به آمبولانس خبر بدین.
صدایی شنیده شد که گفت: من خبر دادم.
یکی از فروشنده‌ها گفت: کی به پلیس خبر داده؟
مامور حراست گفت: من که صدای اولین شلیک رو شنیدم خبر دادم. الان پیداشون می‌شه.
مرد دیگری گفت: شناختینش؟ شاهین بود. پسر آقای خرسند. بنده خدا چند ماهه معتاد شده. شیشه می‌کشه. خیلی پسر خوبی بود. دانشجوی شیمی بود.
یکباره صدای آژیر ماشین پلیس شنیده شد.
پلیس وارد پاساژ شد و نوار زردی جلوی بوتیک کشید و سعی می‌کرد همه را متفرق کند.
مامور حراست گفت: ضارب فرار کرد. پدرش و این جوون رو کشت بعد فرار کرد.
صدای بی‌سیم مامور پلیس شنیده شد که می‌گفت: قربان ضارب دستگیر شد. او مسلح بود و مقاومت می‌کرد. همکاران مجبور شدن به پاهاش شلیک کنن.
یکی از میان جمعیت گفت: آخر و عاقبت اعتیاد همینه دیگه. شیشه کشید اومد پدرشو و اون بنده خدا را کشت. حتما اعدامش می‌کنن. اون جوون بدبخت رو بگو که اومد مثل همیشه از آقا خرسند آبجوش بگیره، نمی‌دونست کشته می‌شه.
در این میان آمبولانس از راه رسید. دو نفر به سمت اجساد رفتند و بعد از معاینه پارچه سفیدی روی هر دو کشیدند.

 

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها