دوران دانشجویی که رفته بودیم دیدار رهبری، یادم هست که خیلی سریع رسیدیم به حسینیه امام خمینی(ره). اما امروز خیلی راه طولانی شده بود؛ شاید به خاطر عصایی بود که به آرنجم چسبیده بود؛ نمی‌دانم. بوی حجم زیادی از یاس، سرعت کمم را کمتر کرد. ایستادم نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم. به حسینیه رسیدم. جمعیت کمی نشسته بودند و دسته‌دسته اضافه می‌شدند.
دوران دانشجویی که رفته بودیم دیدار رهبری، یادم هست که خیلی سریع رسیدیم به حسینیه امام خمینی(ره). اما امروز خیلی راه طولانی شده بود؛ شاید به خاطر عصایی بود که به آرنجم چسبیده بود؛ نمی‌دانم. بوی حجم زیادی از یاس، سرعت کمم را کمتر کرد. ایستادم نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم. به حسینیه رسیدم. جمعیت کمی نشسته بودند و دسته‌دسته اضافه می‌شدند.
کد خبر: ۱۴۰۶۵۶۳
نویسنده آمنه اسماعیلی |معلم و نویسنده

اولین چیزی که نگاهم به آن افتاد، آیه ۹ سوره زمر بود: «قُلْ هَلْ یسْتَوِی الَّذِینَ یعْلَمُونَ وَالَّذِینَ لَا یعْلَمُونَ». واقعا کسانی که می‌دانند با کسانی که نمی‌دانند برابر نیستند.هر کسی از در وارد می‌شد، با تمام وجودش اعلام می‌کرد که معلم است؛ جدی اما مهربان با لباس و خط اخم‌های عمیق. دو نفر کنار من روی صندلی نشسته بودند که ناگهان نشستند روی زمین. انگار دو همکار در یک مدرسه بودند که یکی از آنها معلم ورزش بود و قصد داشت یک حرکت مفید ورزشی برای رفع زانو درد همکارش به او آموزش بدهد. معلم‌ها که با هم حرف می‌زدند، هر کدام لهجه‌ خاصی داشتند. ارادت‌شان برایم بوسیدنی بود که این همه راه آمده بودند تا با رهبر در روزی که به اسم آنهاست، دیدار کنند. از یکی از آنها پرسیدم که از کجا آمده و گفت: «کرمانشاه». پرسیدم: «چه راه زیادی آمده‌اید؟» گفت: «این بهترین هدیه‌ روز معلمی‌ است که بعد از ۲۰سال معلمی به خودم دادم.» قلب و چشم و واژه‌هایش خیلی بلوری بود. کمی که به جمعیت اضافه شد، آقای خوش‌صدایی شروع کرد به خواندن مدح ائمه و بقیه با او همراهی می‌کردند. کمی که ایشان چیزی نخواند، خانم‌ها شروع کردند به گفتن «ای رهبر آزاده، آماده‌ایم، آماده» و آقایان هم سریع همراهی کردند و بعد از دو سه بار تکرار، قسمت اول را خانم‌ها و قسمت دوم را آقایان می‌گفتند. احساس کردم چند اتوبوس از این جمعیت، معلم پرورشی‌اند. هماهنگی و ممارست‌شان در ادامه و تنوع جملات شعارگونه‌شان خیلی خوب بود. کاغذی دادند دست‌مان که سرود دسته‌جمعی بود. قرار بود بخوانیم. ریتم و سیر شعر خیلی خوب بود. با سختگیری یک معلم ادبیات نگاهش کردم و دوستش داشتم. کناردستی من خیلی مشتاق بود که گزارشگری پیدا کند و از مطالبات معلم‌ها از رتبه‌بندی تا چیزهای دیگر بگوید. آقای ذوالفقاری، گزارشگر که از کنارمان رد شد، کنار دستی‌ مشتاق مصاحبه از جا پرید و گفت: «من حرف دارم» و با او مصاحبه کردند. رهبر که آمدند، هیجان از چشمان همه می‌ریخت. چون عصایم را اجازه ندادند داخل ببرم، نمی‌توانستم راحت بلند شوم و ببینم، نفهمیدم ایشان کی آمده‌اند و از کجا آمدند. سرپرست وزارتخا‌نه‌ یتیم آموزش و پرورش که از دستاوردهای این وزارتخانه می‌گفت، پچ‌پچ‌های نارضایتی زیر لب‌ها می‌آمد و می‌رفت و انگار این معلم‌ها چیزهایی را که ایشان از روی کاغذ می‌خواند، به قول رهبر، کف مدرسه‌ها ندیده بودند. رهبر که شروع به صحبت کردند، پیدا بود که دقیقا می‌دانستند جماعتی روبه‌روشان نشسته، نارضایتی‌های‌شان بیشتر از رضایت است. وقتی ایشان گفتند که تلقی برخی در مورد وزارت آموزش و پرورش، وزارتخانه مزاحم است در حالی که این‌طور نیست، در چشم همه برق افتاد. همراهی احساسی همه با حرف‌های ایشان خیلی جالب بود و این همراهی هنر مستمع نبود و بی‌شک هنر خطیب بود. نگاه سازنده‌ ایشان وقتی نوجوان امروزی را سرمایه می‌دانستند (نه مثل خیلی همکاران من، مایه‌ عذاب) همه را سر شوق شنیدن و یادگرفتن آورده بودند.انتقادها و پیشنهادهای‌شان خیلی درست، منصفانه، پدرانه و لطیف بود و همین، اشتیاق بیشتر بودن روبه‌روی ایشان را بیشتر می‌کرد. وقتی تمام صحبت‌های ایشان تمام شد، متوجه شدم برنامه درسی امروز این بود: «قرآن، پرورشی، پرورشی، تفکر». برگشتنی نزدیک بود راه را گم کنم. بوته‌ بزرگ یاس را که دیدم، راه را پیدا کردم. همه اجزای امروز برایم یک روز معلم متفاوت ساخت؛ گرچه قراردادی‌ و نیروی آزاد بودنم دلخوری‌های زیادی این سال‌ها برایم ساخته بود.

 

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها